: 1712
1403/01/18
پرونده قهر | صفحه نهم
یادداشت: نگاهی به مفهوم «قهر» در فیلم «ماهی بزرگ» اثر «تیم برتون»
یادداشت: نگاهی به مفهوم «قهر» در فیلم «ماهی بزرگ» اثر «تیم برتون»

ندانستن، راهِ قهر را و راهِ شرم و خجالت و نفرت را باز می‌کند. راه خشم را. تو صرفاً می‌خواهی مقابله کنی؛ گو که در این دریا دست‌ و پا بزنی. هر چیزی را که می‌آید جلوت، پس می‌زنی یا می‌کشی یا می‌خواهی در دستت بگیری، بلکه از این دریا، از این جهلِ بی‌انتها بالا بیایی.

مجله میدان آزادی: نهمین صفحه از پرونده قهر را با مرور قهر در یک فیلم سینمایی خارجی به‌روز می‌کنیم. «ماهی بزرگ»(Big Fish) محصول سال 2003 از آثار مشهور تیم برتون کارگردان سرشناس آمریکایی است. این یادداشت را به قلم آقای محمدصالح فصیحی بخوانید:

جهل، جهل، جهل و نه یک کلمه بیش و کم. جهل مثل یک شعله سر می‌کشد، قدم‌قدم، انگار که بر روی یک ساحل قدم بزنی، تو را می‌کشاند به‌سوی آب، به‌سوی دریای بی‌انتهای ندانستن. به‌سمت نادانی. قدم‌ به ‌قدم تر می‌شوی از آب. اول پاها تا ساق، بعد تا زانو، بعد شکم و به‌ خودت می‌آیی می‌بینی که تا سر رفته‌ای در آب. در پهنه‌ی بی‌پهنه‌ی دریا. رسماً غرق می‌شوی. و حقیقتش، غرق ‌شدن اصلاً لذت‌بخش نیست. تنت فشرده می‌شود، دست‌ و پا می‌زنی، آب می‌رود تو دل و روده‌ات، باد می‌کنی کم‌کم، حتی ممکن است خفه شوی و بترکی از این وضعیت. راه فراری نداری. به هیچ سمت و سویی. کار و قراری نداری. خودتی و خودت. و همه‌ش برآمده از این ندانستن است و از علامت‌ سوال‌هایی که تویشان افتاده‌ای. این در هر وضعیتی و از هر وضعیتی می‌تواند منشأ بگیرد. مهم نیست که چرا و چگونه، مهم این بخش اکنون زندگی‌ات است که حالا لحظه به لحظه‌ی تو را در تار و پود خودش می‌پیچد؛ هم زندگی‌ا‌ت را، هم خودت را. می‌پیچد و می‌پیچاند، سفت و سخت هم.

«ماهی بزرگ» درباره‌ی همین است. قهری آمده بین یک پدر و پسر. قهر، معلول است و از چیزی نشأت می‌گیرد. باید بگیرد. در «ماهی بزرگ»، پسر نمی‌داند (دقت کنید به این جهل و ندانستن) که پدرش چگونه آدمی ا‌ست. پدر -ادوارد بلوم- داستان‌هایی تعریف می‌کند از بچگی و جوانی و بزرگی‌‌اش. داستان‌ها، در فانتزی و تخیل غرق شده‌اند. پدر با شور و شوق و آب و تاب داستان‌هایش را تعریف می‌کند. برای هر کسی که باشد. دهان گرمی دارد. مثل یک نقال است. فکر می‌کنم که این رویه‌ی تیم برتون، لااقل در فیلم «ماهی بزرگ»، خیلی شبیه به رویه‌ی سروش صحت در این سال‌های اخیرش باشد. هر دو خلاقیتی شیرین دارند که به مذاق آدم خوش می‌آید. خوش می‌نشیند. اهمیتی ندارد که از چه می‌گویند، مثل یک پدربزرگ مهربان‌اند که در شبی-وقتی همه را جمع می‌کنند جلوی خودشان و می‌نشیند به داستان‌گویی.

این داستان‌ها تمام زندگی پسر را پر می‌کند. یک پدر این وسط است که پیش غریبه و آشنا، از هر هزارتویی که در عمرش رد شده، نخی و داستانی بیرون می‌کشد و با تخیلی که در متن داستان‌ها فوران می‌کند، شروع می‌کند به قصه‌گویی. سپس پسر این داستان‌ها را می‌شنود؛ از ابتدای تولدش، تا ازدواجش. بعد این داستان‌ها را که پدر در مرکزشان است، با واقعیتی که خود و خانواده‌ا‌ش در آن زندگی می‌کرده‌اند مقایسه می‌کند. می‌بیند که هیچ‌جوره جور درنمی‌آید. همیشه یک جای کار می‌لنگد. نه اینکه بگوید این‌ها خالی ا‌ست و واقعی نیست، نه. بلکه شخصیت پدر برایش زیر سؤال می‌رود. که این پدری که بیشتر اوقات خانه نیست، پس کجاست؟ داستان‌هایش که عجیب و غریب است، پر از اتفاق است؛ از مردی که شب‌ها گرگ می‌شود، تا زن‌هایی که به ‌هم چسبیده‌اند و پیوستن به ارتش و خریدن یک شهر خراب‌شده و آباد ‌کردنش، این و آن را زدن، خیانت‌ نکردن، از راه ترسناک جنگل گذشتن و به شهری شاد و سرسبز رسیدن؛ همه و همه‌ ذهن پسر را از جهل پر می‌کند. از ندانستن و ابهام. و سپس قدم‌هایش در آب فرو می‌رود، در همان دریا، آرام تر می‌شود و زن می‌گیرد، و وقتی که تا سر در این حال فرو می‌رود، دیگر با پدرش قهر می‌کند. دیگر حرف بی‌حرف. سکوت مطلق: من رفتم! 

اما از حرف نمی‌توان گذشت. به قول نادر ابراهیمی حرف را در هر شرایطی باید زد. یا به قول خسرو شکیبایی «قهری؟ باش! ولی صحبت می‌کنیم باز.» ما که علم غیب نداریم، آدمی در زیر زبانش مخفی ا‌ست: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. عیب؟ هنر؟ اختلاف؟ مشاجره و دعوا؟ دقِ دلی و اشکال؟ این ‌همه ای ‌وای و ای ‌کاش؟ خب بگو همه‌اش را. این ‌بار ول کن آن حرف را که آدم دو گوش دارد و یک زبان. همه در دلت نریز. تنها می‌مانی. با انبوه خاطرات. فکر کنم از جورج الیوت خواندم که این دردناک است که حجم خاطرات ثابت می‌ماند و احساسشان هم، اما آدم‌ها تغییر می‌کنند و طبعاً با خودشان در آن زمان گذشته و خاطرات فرق می‌کنند. و تو درمی‌مانی که چه شده و چگونه شده. که گذشته فرضاً خوب بوده و اکنون بد، ولی این همان آدم است، این همان وضعیت است. یک‌ جور حالت خاصی پیدا می‌کند. یک ‌جور وضعیت خلأمانند. گنگ و مبهم. مثل پسری که نمی‌داند پدرش کیست و چیست. معلوم است که پدر جلویش است و می‌گوید و می‌خندد، ولی همیشه چیزی هست که مخفی می‌ماند، که گفته نمی‌شود، که نمی‌شود گفتش، که پا می‌دهد به ابهام، و تو تک و تنها در آب فرو می‌روی. بی‌حال و بی‌جان. 

نه. اما نه. این کار، کار نمی‌شود. نمی‌شود معطل و ویلان ماند و رفت تا ته دریا. حرفی، بحثی، کاری نیاز است. باید کاری کرد. پسر اما نمی‌داند. شاید هم نمی‌تواند. چراکه مسئله فقط ندانستن نیست. ندانستن، راهِ قهر را و راهِ شرم و خجالت و نفرت را باز می‌کند. راه خشم را. تو صرفاً می‌خواهی مقابله کنی؛ گو که در این دریا دست‌ و پا بزنی. هر چیزی را که می‌آید جلوت، پس می‌زنی یا می‌کشی یا می‌خواهی در دستت بگیری، بلکه از این دریا، از این جهلِ بی‌انتها بالا بیایی. پسر خودش را به زنش مشغول می‌کند. به کارش. به شهری دیگر. انگار فرار می‌کند. انگار که من نیستم و نمی‌خواهم پیش پدر باشم. در حضورش اذیت می‌شوم. در این بین زنش یا مادرش سعی می‌کنند کمی او را رام کنند، یا حرف‌هایی مثبت یا بی‌طرف بزنند. اما نه، زورِ قهر، بر مهر و محبت می‌چربد. پسر می‌گوید که من و بابا نمی‌توانیم با هم صحبت کنیم. آب‌مان در یک جو نمی‌رود. عدل، می‌زند و پدر به جوی دیگری می‌رود؛ در جوی مریضی. حالا، مهر و محبت غلبه می‌کند. دل پسر می‌لرزد. دیگر پدر دارد می‌رود. سلام بر دنیای مردگان. بر آن دنیا. پسر سریع می‌رود پیش پدر. با زنش. و سپس...؟ کم‌کم، کم‌کم، کم‌کم، می‌تواند با پدر صحبت کند، چه خودش، چه زنش، چه به‌واسطه‌ی حال بد پدرش. انگار که به‌سوی فهمیدن، به‌سوی بروز محبت هل داده شود. به‌سوی اینکه یک دقیقه بنشینیم شاید هم‌دیگر را فهمیدیم، یک لحظه گوش بدهیم، یک لحظه بی‌پیش‌فرضِ قهر و خشم و خجلت، صحبت کنیم صرفاً؛ شاید فرجی بشود آخر. می‌شود؟ می‌شود! 
 

https://azadisq.com/mag/ID/1712
حق انتشار محفوظ است © میدان آزادی