امروز هشتم مهرماه در تقویم ایرانیان روز بزرگداشت جلالالدین محمد بلخی، مشهور به مولوی یا مولاناست. شخصیتی که نه تنها در ایران که در تمام جهان فارسیزبان و غیر فارسیزبان شهرت دارد. غزل مولوی نمونهی تام و تمام شعر عرفانی در زبان فارسی است. به همین مناسبت 10 غزل از بهترین شعرهای مولوی را برای شما تدوین کردهایم.
مجله میدان آزادی: امروز هشتم مهرماه در تقویم ایرانیان روز بزرگداشت جلالالدین محمد بلخی، مشهور به مولوی یا مولاناست. شخصیتی که نه تنها در ایران که در تمام جهان فارسیزبان و غیر فارسیزبان شهرت دارد. مولوی نه تنها در زندگی خود دگرگونیهای شخصیتی و عرفانی داشت که اکنون نیز یکی از پرحاشیهترین مفاخر جهان اسلام و ایران است؛ بهطوریکه محل تولد، زبان اشعار و محل دفن وی، هر یک مدعیان ملیتی خاص را برای او به ارمغان آورده است؛ افغانستانی؟ ایرانی؟ یا ترک؟ آنچه مهم است این است که زبان اشعار او فارسی است به همین مناسبت از آقای قربان ولیئی، دکترای زبان و ادبیات فارسی، استاد دانشگاه، پژوهشگر، شاعر، و متخصص ادبیات عرفانی درخواست کردیم تا 10 سروده از بهترین شعرهای مولوی را برای مجلهی ما فراهم کنند. توضیحات و انتخابهای دکتر قربان ولیئی را در ادامه بخوانید:
غزل مولوی نمونهی تام و تمام شعر عرفانی به معنای اخص آن است. شعر عرفانی بنا به تعریف این بنده، گزارش یا روایت تجربهی عرفانی آفاقی یا انفسی است؛ تجربهی عرفانی نیز عبارت است از دیدار با واقعیت وحدانی هستی در روان یا جهان.
مولوی در هر دو گونه تجربهی عرفانی، روایتهای شاعرانهی دست اولی دارد. زیرا قرائن سبک شناختی و بهویژه عناصر عاطفی و احساسی، حاکی از صدق عاطفی اوست در تجربی بودن این غزلها. به عبارتی دیگر منبع الهام مولوی خود واقعیت تجربهی عرفانی اوست، نه دانش عرفان نظری.
دیگر اینکه اگرچه تحقیر زبان و سخنستیزی و «برهم زدن حرف و صوت و گفت» از مضامین پرتکرار اوست، میتوان او را زبانآورترین شاعر گسترهی شعر پارسی شمرد؛ تنوع واژگانی غزل او نظیری ندارد و برای ترکیبات ابداعی وی همانندی نتوان جست.
گزیده بهترین غزلهای عرفانی مولوی
۱.
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلیّی شدند
عارفان لیلیِّ خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهرهی گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
۲.
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینهی صبوح را ترجمهی شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهای در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانهای تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بیوطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن
کهنهگر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
۳.
مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدهیِ سیر است مرا جان دلیر است مرا
زَهرهیِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زندهکُنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سَری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید توی سایهگه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شُکر کند کاغذ تو از شَکر بیحدِ تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخِ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
۴.
اه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت های خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منم
میشدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
۵.
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
۶.
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته، در بیشهی اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی، هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روحبخش بیبدل، وی لذّت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سُکر بین هِل عقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را
کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری»
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان «رَبِّ خَلِّصنی» زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مُستَعجِلَم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد الصلا
۷.
تماشا مرو نک تماشا توی
جهان و نهان و هویدا توی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود از این جا و آن جا توی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سر خیل امروز و فردا توی
تو گویی گرفتار هجرم مگر
که واصل توی هجر گیرا توی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا توی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما توی
تو مجنون و لیلی به بیرون مباش
که رامین توی و یس رعنا توی
تو درمان غمها ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غمها توی
اگر مه سیه شد همو صیقلست
تو صیقل کنی خود مه ما توی
وگر مه سیه شد برو تو ملرز
که مه را خطر نیست ترسا توی
ز هر زحمت افزا فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا توی
چو جمعی تو از جمعها فارغی
که با جمع و بیجمع و تنها توی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا توی
چو درد سرت نیست سر را مبند
که سرفتنه روز غوغا توی
اگر عالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را که ما را توی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین که بالا توی
من و ما رها کن ز خواری مترس
که با ما توی شاه و بیما توی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما توی
غلط یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا توی
گمان میبری و این یقین و گمان
گمان میبرم من که مانا توی
از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دریا توی
از این چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا توی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید سر و پا توی
۸.
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم
تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل توی من چه کسم آینهای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو
چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم
بیتو اگر گل شکنم خار شود در کف من
ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم
دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم
دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم
۹.
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها
که چندین سال من کشتی در این خشکی همیرانم
بیا ای جان توی موسی و این قالب عصای تو
چو برگیری عصا گردم چو افکندیم ثعبانم
تو عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل
چنانک دردمی در من چنان در اوج پرانم
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بیصورت
چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمیدانم
گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله
گهی میزان بیسنگم گهی هم سنگ و میزانم
زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من
گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم
هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند
نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم
۱۰.
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقه عاشقان رسیدن
ز آن سوی نظر نظاره کردن
در کوچه سینهها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم
ای دل ز کجاست این طپیدن
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه آب و گل پریدن
از خانه صنع می پریدم
تا خانه صنع آفریدن
چون پای نماند می کشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟