میان شتابِ فکرهای طویل، سرودن درنگی است که فرصت تماشا میبخشد و هر بیت دعوتی است به آهستگی، گاه مستقیم و بیمیانجی، گاه به واسطه؛ که در هر دو حال سوغاتهایی چون عزیز شمردن دم، درک و کشف معنای زندگی، حضور در لحظه و پرهیز از شتاب را به ارمغان میآورد.
مجله میدان آزادی: در ششمین صفحه از پرونده «هنر و آهستگی» به سراغ آهستگی در شعر رفتهایم. در ادامه نیلوفر بختیاری -شاعر و پژوهشگر ادبیات- شما را دعوت میکند به شعرهایی با مضمون درنگ و آهستگی در ادبیات فارسی:
دعوتنامهای شاعرانه برای درنگ در لحظه
میان شتابِ فکرهای طویل، سرودن درنگی است که فرصت تماشا میبخشد. سرودنی که به بودن عطف شده و لحظهها را یکبهیک به جاودانگی میرساند. حالا اگر چنین درنگی، بهانهای برای دعوت دیگری به درنگ باشد، درنگهای تازهای آفریده خواهد شد: شعری که به دیدن، نوشتن، اندیشیدن و درک و دریافت هر لحظه دعوتمان میکند.
به این بهانه ابیاتی میخوانیم از کهنسرایانی چون حافظ، سعدی، صائب، بیدل، تا شعر شاعر نوگرایی مانند سهراب سپهری. هر بیت دعوتی است به آهستگی، گاه مستقیم و بیمیانجی، گاه به واسطه؛ که در هر دو حال سوغاتهایی چون عزیز شمردن دم، درک و کشف معنای زندگی، حضور در لحظه و پرهیز از شتاب را به ارمغان میآورد.
در این دعوتنامه میزبان، شاعرانیاند که به پاس سرودن درنگ کردهاند و ما را نیز به درنگی بهقدر توانمان فرامیخوانند. پاسخ ما به این دعوت حضور ذهن در لحظاتی است که این ابیات را میخوانیم. در نهایت این خواندن تمرینی برای دیدن و تماشای نادیدههاست.
حافظ از خوشی وقتی میگوید که در آن امید همصحبتی یار هست؛ از مقام امنی که غنیمت شمردن فرصت است و سرخوشی در تماشای جهان. و سخن بیدل از صلح در خاموشی است و شتابی که اگر بخواهیم به گرد درنگ ما هم نمیرسد. این میان سهراب نیز از تماشا سخن میگوید؛ تماشایی که در قفسماندگی واژه را در خود دارد. به این امید که این واژههای زندانی را بهآهستگی دریابیم.
در ادامه ابیاتی با درونمایهی درنگ که برگرفته از شعر سخنسرایان فارسیاند، پیشکش این لحظههای شما (لطفاً این بیتها را شمردهشمرده و زمزمهوار بخوانید.):
اشارات و خوشباشیِ خیامگونه
امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشهی فردات بهجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
*
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم
با هفتهزارسالگان سربهسریم
*
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روانِ پاکت
بر سبزه نشین و خوش بِزی روزی چند
زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت
بیخودیِ مولاناوار
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینهی قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
آهستگی نظامیوار
به آهستگی کار عالم برآر
که در کار، گرمی نیاید به کار
چراغ ار به گرمی نیفروختی
نه خود را نه پروانه را سوختی
خمیر آمده و آتش اندر تنور
نباشد ز نان تا دهن راه دور
شکیب آورد بندها را کلید
شکیبنده را کس پشیمان ندید
نه نیکوست شطرنج بد باختن
فَرَس در تک و پیل در تاختن
بسا رود کز زخم خوردن شکست
که تا زخمهی رودی آمد بهدست
فرصتیابی و دمهایِ عاشقانهی سعدی
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
*
ای قافلهسالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپساناند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبساناند
*
یارا بهشت صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است
*
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت
*
نیکویی خوی کن که نرگس مست
بر تو با کین و شر نمیتابد
دم غنیمت بدان، زمان بشناس
زهره وقت سحر نمیتابد
وقتشناسی حافظانه
صَحنِ بُستان ذوقبخش و صحبتِ یاران خوش است
وقتِ گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است
از صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش میشود
آری آری طیبِ اَنفاسِ هواداران خوش است
ناگشوده گُل نِقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگِ دلاَفکاران خوش است
مرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهی شبهای بیداران خوش است
نیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهی رندی و خوشباشیِ عیاران خوش است
از زبانِ سوسنِ آزادهام آمد به گوش
کاندر این دِیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش است
حافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهانداران خوش است
*
مقامِ امن و مِیِ بیغَش و رَفیقِ شَفیق
گَرَت مُدام مُیَسَّر شود زِهی توفیق
جهان و کارِ جهان جمله هیچ بَر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود رَفیق
به مَأمَنی رو و فرصت شِمُر غنیمتِ وقت
که در کمینگهِ عُمرَند، قاطِعانِ طَریق
درنگهای بیدلانه
چشم بربَند گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه در کِسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سیهبختی توست
خانهی آینه بر روی که تنگ است اینجا؟
*
به دلِ شکسته ازین چمن، زدهایم بال گذشتنی
که شتاب اگر همه خون شود، نرسد به گَردِ درنگ ما
*
ازین هوسکده با آرزوبه جنگ برون آ
چو بویگل نفسی پای زن بهرنگ برون آ
فشار یأس و امید از شرار جسته نشاید
به روی یکدگر افکن سر دو سنگ برون آ
قدح شکسته به زندان هوش چند نشینی
گلوی شیشه دو دوری بگیر تنگ برون آ
سپند مجمر هستی ندارد آنهمه طاقت
نیاز حوصله کن یک تپش درنگ برون آ...
تماشاکدهی سهراب
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژهای در قفس است.
حرفهايم، مثل یک تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد، به رفتار شما میتابد.
...
زير بيدي بوديم.
برگي از شاخهی بالاي سرم چيدم، گفتم:
چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين میخواهيد؟
ميشنيدم كه به هم میگفتند:
سحر ميداند، سحر!
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
*
گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعهی آواز به خود جذب کنند.
*
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حولهام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
*
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.