مجله میدان آزادی: فیلم «متروپلیس» محصول سال 1927 در کشور آلمان است. آقای «علی سلیمانی» این فیلم را در قالب ریویویی مورد بازبینی قرار دادهاست. متن این یادداشت را بخوانید:
عاقبت انقلابهای بیدقت
برخی از اختراعات و دستاوردهای بشر چنان محاسنی دارند که برگشت به عقب و زندگی بدون آنها حتی قابلتصور هم نیست. اما در کنار آن محاسن، آفاتی هم دارند؛ آفاتی که اتفاقاً موجب دور شدن از هدفی میشوند که اختراع مذکور اساساً برای رسیدن به آن طراحی شده بود.
صدا و دیالوگ به فیلم اضافه شدند تا به کمک تصویر بیایند و دنیای فیلم را جذابتر، سرگرمکنندهتر و قابلفهمتر کنند، اما از طرفی وجود همین صدا و دیالوگ دست فیلمسازان کمخلاقیت را باز کرد تا صدا را جای تصویر بنشانند و قصهها را در صحبتهای کاراکترها بگنجانند و بهجای اینکه «نشان دهند»، «بگویند».
گاهی که بهسراغ یک فیلم صامت مثل «متروپلیس» میروم، با خودم فکر میکنم ای کاش هیچ وقت صدا به تصویر اضافه نمیشد. فریتز لانگ، کارگردان «متروپلیس» چنان استادانه با تصویر (و چند متن انگشتشمار) قصهی تخیلی خود از یک دنیا و جامعهی طبقاتی آخرالزمانگونه را روایت کرده است که حتی با گذشت نزدیک به یک قرن و با وجود اختلافات فرهنگی فراوان، هنوز هم این فیلم میتواند برای همه، حتی مخاطبان عام جذاب، سرگرمکننده و تأثیرگذار باشد.
شاید بتوان گفت در دنیای متروپلیس نیز، دستاوردها موجب دور شدن صاحبانشان از هدف اصلیشان میشوند. نخبگان متروپلیس این شهر را ساخته بودند تا بهشت روی زمین باشد، اما زندگی برای اکثریت کارگر شهر که آن را سرپا نگه میداشتند به جهنم تبدیل شده بود. کارگران قیام کردند تا وضع زندگیشان بهتر شود، اما خودِ قیامشان باعث جاری شدن سیل و نابودی زندگی و به خطر افتادن جان فرزندانشان شد.
راهحل نظری فیلم (که البته راهبرد عملیای برای آن ارائه نمیدهد) برای چنین مشکلات و تناقضاتی این است که قلب باید واسطهی دست و مغز باشد. نیازی به توضیح نیست که در این استعاره که چندین بار هم در طول فیلم تکرار میشود، مغز همان طبقهی نخبه و سرمایهدار بوده و دست طبقهی کارگر است. «متروپلیس» هم نظام سرمایهداری و هم انقلابهای کارگری را غلط و مخرب میداند، اما هیچ کدام را بهعنوان شر مطلق معرفی نمیکند، بلکه ادعا میکند اگر قلب بین آن دو باشد، یعنی اگر نخبگان و کارگران به درک متقابل و زبان مشترک برسند، دنیا میتواند به تعادل رسیده و همه سعادتمند شوند. این ادعا جایی روشنتر میشود که فیلم بارها به داستان شهر بابل اشاره میکند و متروپلیس را بابلی جدید میداند. بابلی که این بار مردمانش به زبان مشترک میرسند و قلب در قامت قدیسهای به نام ماریا، بین مغز و دست قرار میگیرد و اجازه نمیدهد که این کلانشهر متلاشی شده و بار دیگر مردمانش پراکنده شوند.
«متروپلیس» پر است از اشارهها و استعارههای دینی و اساطیری و تاریخی که صحبت درمورد هر کدام میتواند ساعتها به طول بینجامد. از طرفی ایده و احتمالی که برای یک دنیای آباد ارائه میدهد نیز جذاب و دوستداشتنی است. اما نمیتوان درمورد این فیلم حرف زد و چیزی از حواشیاش نگفت: متروپلیس فیلم موردعلاقهی آدولف هیتلر بوده و برخی حتی آن را مانیفست حزب نازی میدانند، و دانستن این موضوع خواهناخواه نگاه مخاطب به فیلم را عوض میکند و این سؤال را به ذهن میآورد که اگر نتیجهی راهبرد عملی فیلم آن چیزی خواهد بود که در جنگ جهانی دوم و آلمان نازی اتفاق افتاد، آیا واقعاً وجود یک ماریا، یک قلب در بین دست و مغز، راهحل است یا اینکه آن هم نوع دیگری از ظلم و فساد را ایجاد میکند؟