جمعه 25 اسفند 1402 / خواندن: 20 دقیقه
به بهانه زادروز پروین اعتصامی

فهرست: 10 شعر از بهترین شعرهای پروین اعتصامی

پروین عمر کوتاهی داشت ولی شعرهای بسیاری سرود. همه‌ی این شعرها حداکثر تا سی‌ودو-سه سالگی او سروده شدند. بنابراین تجربه‌ی ارزشمند آموخته‌های پروین از محضر پدر، همچنین حشر و نشری که با بزرگان شعر آن روز داشت (به‌واسطه‌ی ارتباطات آن بزرگان با یوسف اعتصام‌الملک، پدر پروین)، به‌علاوه‌ی استعداد ذاتی که در او بود، پدیده‌ای شگفت به نام پروین اعتصامی را به جامعه‌ی شعر فارسی عرضه و ارزانی داشت.

4.5
فهرست: 10 شعر از بهترین شعرهای پروین اعتصامی

مجله میدان آزادی: بیست و پنجم اسفندماه سالروز تولد پروین اعتصامی بانوی بزرگ شعر فارسی است. به همین مناسبت در میدان آزادی فهرست 10 شعر زیبا که از میان بهترین اشعار پروین انتخاب شده‌اند برای پیشنهاد به شما آماده شده است. این شعرها توسط سرکارخانم فریبا یوسفی -شاعر، پژوهشگر ادبیات و برگزیده جایزه پروین اعتصامی- به‌گزین شده‌اند: 

همه‌ی ما شنیده‌ایم یا خوانده‌ایم که پشت سر هر مرد موفق یک زن ایستاده که مادر یا همسر او است. اما این پرسش قابل تأمل نیز مطرح است که آیا با این الگو و با کمی تأمل در گذشته‌ی دور و نزدیک، می‌توان گفت پشت سر هر زن ناموفق، یک مرد ایستاده که پدر یا همسر اوست؟ این پرسش را طور دیگری هم می‌توان مطرح کرد: آیا پشت سر هر زن مستعد اما ناموفق، مردی ایستاده که... ؟ و اگر چنین باشد چه عوامل دیگری در این مسئله دخیل‌اند؟ موفق یا ناموفق بودن چه تعریفی دارد و مستعد بودن یا نبودن با چه معیارهایی شناخته می‌شود؟ 

از پروین شروع می‌کنیم که پدرش در تربیت ذوق شعری او نقش آشکاری داشت. این ذوقِ پرورش‌یافته در خانه‌ی پدری، تجربه‌ی همسرداری را به‌سرعت به پایان رساند، چراکه او دریافت آن فضا برای ادامه‌ی زیستش زمینه‌ی سالمی نیست. شعرهایی که از پروین اعتصامی برای ما و برای نسل‌های آینده به یادگار مانده است تقریباً رنگی از فضای زیست خانوادگی یا زندگی خصوصی او ندارند. جز همان چند بیت مشهور که همه می‌شناسیم و گمان می‌کنیم درباره‌ی خودش است: 

ای گل تو ز جمعیت گلزار چه دیدی
جز سرزنش و بدسری خار چه دیدی

ای لعل دل‌افروز تو با این همه پرتو
جز مشتری سفله به بازار چه دیدی

رفتی به چمن لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی

پروین عمر کوتاهی داشت ولی شعرهای بسیاری سرود. همه‌ی این شعرها حداکثر تا سی‌ودو-سه سالگی او سروده شدند. بنابراین تجربه‌ی ارزشمند آموخته‌های پروین از محضر پدر، همچنین حشر و نشری که با بزرگان شعر آن روز داشت (به‌واسطه‌ی ارتباطات آن بزرگان با یوسف اعتصام‌الملک، پدر پروین)، به‌علاوه‌ی استعداد ذاتی که در او بود، پدیده‌ای شگفت به نام پروین اعتصامی را به جامعه‌ی شعر فارسی عرضه و ارزانی داشت و اگر نترسیم و اجازه بدهیم این پرسش اساسی مطرح بشود، باید بیندیشیم که در صورت تداوم زندگی مشترک، با هر شرایطی (اعم از خوش‌بخت یا ناخوش‌بخت بودن) آیا ما همچنان قله‌ی شعری به نام پروین اعتصامی در میان زنان شاعر داشتیم؟ باز ناچارم تکرار کنم که نترسیم و بپرسیم درباره‌ی قله‌های دیگری همچون فروغ فرخ‌زاد، سیمین بهبهانی و طاهره صفارزاده چطور؟ و بعد به پرسش اول برگردیم و آن را این‌طور مطرح کنیم که آیا می‌توان گفت پشت سر هر زن موفق، مردی ایستاده بوده که زن با کنار گذاشتنش راه‌های به قله ‌رسیدن را برای خود هموار کرده است؟ لطفاً نترسیم و فکر کنیم و حتماً به این نکته‌ی سرنوشت‌ساز توجه داشته باشیم. این پرسش خطرناک، هرگز قصد براندازی نظام خانواده را ندارد؛ نسل جدیدی از زنان شاعر، طی کمتر از یک دهه‌ی اخیر در تلاش‌اند تا برخلاف این الگوی تثبیت‌شده‌ی تاریخی، الگوی تازه‌ای را برای نسل خود و نسل‌های بعدی رقم بزنند و دست در دست همسر و فرزندان خود بر قله‌های شعر بایستند. 

وقتی سخن از قله‌های شعر است، قطعاً باید به بزرگانی اندیشید که گرد و غبار زمان نتوانسته نام‌شان را از تاریخ شعر فارسی محو کند، وگرنه در دامنه‌های شعر، شاعر بسیار است و این بسیاران گاهی حتی در زمان و زمانه‌ی خودشان نیز نامی در خاطرها ثبت نمی‌کنند. چراکه غالباً ذوق شعرشان میان مسئولیت‌ها و تعهدهای همسرانه و به‌ویژه عواطف و ایثارهای توصیف‌ناپذیر مادرانه، رنگ می‌بازد و گاهی در انتخابی آگاه یا ناخودآگاه، به حاشیه رانده می‌شود. شاید بسیاری از زنان شاعر، وقتی به چمن می‌روند و قفس نصیب‌شان می‌شود، تنها برای برهم نزدن آرامش هم‌قفسان‌ خود، «مرغ گرفتار» بودن را به پرواز بر فراز قله‌های شعر ترجیح می‌دهند و به همین دلیل است که امروزه، نسل نویی از زنان شاعر می‌خواهند بگویند بر قله‌ی هنر ایستادن با حفظ خانه و خانواده، شدنی ا‌ست و باید امیدوارانه به انتظار نتیجه تلاش این شاعران نشست.
 
اما با این مقدمه که اصل سخن شد، به شعر پروین اعتصامی بازمی‌گردم که گرد زمان هرگز بر آینه‌اش ننشست و با گذشت زمان ارزش‌های آن بیش از پیش آشکار شد. 

پروین اعتصامی در سال 1285 در تبریز به دنیا آمد و در سال 1320 در تهران درگذشت و در جوار حضرت معصومه (س) در قم آرمید. او سی‌وچهار سال زندگی کرد و شعر او از آنجا که انعکاسی از زندگی شخصی او ندارد، صدای سکوت زنان است؛ سکوتی که بعدها به‌طرز شگفت‌آوری با شعر فروغ شکست. 

پروین در شعرهای خود از نشانه‌ها و سمبل‌ها برای بیان مفاهیم استفاده می‌کند و زبان شعرش ساده و بدون تعقید است. پایه‌های شعر او بر خردگرایی و اندیشه‌ورزی بنا شده است. ازجمله شعرهای مشهور او «اشک یتیم» است که سخنی آشنا از زبان همه‌ی زمان‌هاست و بیت نامشهورش این است: 

پروین به کج‌روان، سخن از راستی چه سود
کو آن‌چنان کسی که نرنجد ز حرف راست

ده شعر از اشعار پروین که برای من جذابیت‌های بیشتری دارند از این قرارند:


یک.

برزگری پند به فرزند داد   
کای پسر، این پیشه پس از من تراست

مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست

کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه، ز آب و هواست

دانه، چو طفلی است در آغوش خاک 
روز و شب، این طفل به نشو و نماست

میوه دهد شاخ، چو گردد درخت    
این هنر دایه‌ی باد صباست

دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست

دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست

هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست

سبزه به ‌هر جای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست

نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زورآزماست

سعی کن، ای کودک مهد امید
 سعی تو بنا و سعادت بناست

تجربه می‌بایدت اول، نه کار
صاعقه در موسم خرمن، بلاست

گفت چنین، کای پدر نیک‌رأی
صاعقه‌ی ما ستم اغنیاست

پیشه‌ی آنان، همه آرام و خواب    
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

دولت و آسایش و اقبال و جاه  
گر حق آن‌هاست، حق ما کجاست

قوت، به خوناب جگر می‌خوریم
روزی ما، در دهن اژدهاست

غله نداریم و گه خرمن است
هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را، دگران می‌برند
زحمت ما زحمت بی مدعاست

از غم باران و گل و برف و سیل
قامت دهقان، به جوانی دوتاست

سفره‌ی ما از خورش و نان، تهی است
 در ده ما، بس شکم ناشتاست

گه نبود روغن و گاهی چراغ    
خانه‌ی ما، کی همه شب روشناست

زین همه گنج و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست، همین بوریاست

همچو منی، زاده‌ی شاهنشهی است   
لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بی‌نواست

خرقه‌ی درویش، ز درماندگی
گاه لحاف است و زمانی عباست

از چه، شهان ملک‌ستانی کنند  
از چه، به یک کلبه ترا اکتفاست

پای من از چیست که بی‌موزه است
در تن تو، جامه‌ی خلقان چراست

خرمن امساله‌ی ما را، که سوخت؟   
از چه درین دهکده قحط و غلاست

در عوض رنج و سزای عمل    
آنچه رعیت شنود، ناسزاست

چند شود بارکش این و آن   
زارع بدبخت، مگر چارپاست

کار ضعیفان ز چه بی رونق است
خون فقیران ز چه رو، بی‌بهاست

عدل، چه افتاد که منسوخ شد   
رحمت و انصاف، چرا کیمیاست

آنکه چو ما سوخته از آفتاب 
چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست

ز انده این گنبد آئینه‌گون
آینه‌ی خاطر ما بی‌صفاست

آنچه که داریم ز دهر، آرزوست    
آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

پیر جهاندیده بخندید کاین   
قصه‌ی زور است، نه کار قضاست

مردمی و عدل و مساوات نیست 
زان، ستم و جور و تعدی رواست

گشت حق کارگران پایمال 
بر صفت غله که در آسیاست

هیچ کسی پاس نگهدار نیست  
این لغت از دفتر امکان جداست

پیش که مظلوم برد داوری
فکر بزرگان، همه آز و هواست

انجمن آنجا که مجازی بود
گفته‌ی حق را، چه ثبات و بقاست

رشوه نه ما را، که به قاضی دهیم
خدمت این قوم، به روی و ریاست

نبض تهی‌دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک، بی‌دواست

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم
مرد غنی، با همه کس آشناست

بار خود از آب برون می‌کشد  
هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

مردم این محکمه، اهریمن‌اند   
دولت حکام، ز غصب و رباست

آنکه سحر، حامی شرع است و دین  
اشک یتیمانش، گه شب غذاست

لاشه خوران‌اند و به آلودگی   
پنجه‌ی آلوده‌ی ایشان گواست

خون بسی پیرزنان خورده ‌است
آنکه به چشم من و تو، پارساست

خوابگه آنرا که سمور و خز است
کی غم سرمای زمستان ماست

هر که پشیزی به گدایی دهد
در طلب و نیت عمری دعاست

تیره‌دلان را چه غم از تیرگی است    
بی‌خبران را، چه خبر از خداست


دو.

رهاییت باید، رها کن جهان را
نگه دار ز آلودگی پاک‌جان را

به سر برشو این گنبد آبگون را  
به هم بشکن این طبل خالی‌میان را

گذشتنگه است این سرای سپنجی 
برو بازجو دولت جاودان را

ز هر باد، چون گرد منما بلندی  
که پست است همت، بلند آسمان را

به رود اندرون، خانه عاقل نسازد 
که ویران کند سیل آن خانمان را

چه آسان به دامت درافکند گیتی  
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را

ترا پاسبان است چشم تو و من   
همی‌ خفته می‌بینم این پاسبان را

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا به دست که دادی عنان را

ره و رسم بازارگانی چه دانی   
تو کز سود نشناختستی زیان را

یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پروحشت بیکران را

زمینت چو اژدر به ناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمان را

فروغی ده این دیده‌ی کم‌ضیا را 
توانا کن این خاطر ناتوان را

تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی    
تو ای گمشده، بازجو کاروان را

مفرسای با تیره‌رأیی درون را
میالای با ژاژخایی دهان را

ز خوان جهان هرکه را یک نواله 
بدادند و آنگه ربودند خوان را

به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستان را

سه.

ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

دیبه‌ها بی‌کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنج‌ها بی‌پاسبان و بی‌نگهبان داشتن

بنده‌ی فرمان خود کردن همه آفاق را    
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن    
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر    
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن    
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن    
وقت حاصل خرمن خود را به دامان داشتن

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن به شب    
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار    
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

 

چهار. کارگاه حریر

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون    
که کار کردن بی‌مزد، عمر باختن است

پی هلاک خود، ای بی‌خبر، چه می‌کوشی    
هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

به دست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن    
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است

چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن    
مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است

بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل    
خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است

به خدمت دگران دل چگونه خواهد داد    
کسی که همچو تو، دائم به فکر خویشتن است

به دیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند    
شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است

به روز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن    
به وقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است

مرا به خیره نخوانند کرم ابریشم    
به هر بساط که ابریشمی است، کار من است

ز جانفشانی و خون خوردن قبیله‌ی ماست    
پرند و دیبه‌ی گلرنگ، هر کرا به تن است


پنج. حدیث مهر

گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری    
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری

آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی    
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری

در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن    
گاهی ز آب سرد و گه از میوه‌ی تری

بنگر من از خوشی چه نکوروی و فربهم    
ننگ است چون تو مرغک مسکین لاغری

گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان    
روزی تو هم شوی چو من ای دوست مادری

گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد    
جز کار مادران نکنی کار دیگری

روزی که رسم و راه پرستاریم نبود    
می‌دوختم به‌سان تو، چشمی به منظری

گیرم که رفته‌ایم از اینجا به گلشنی    
با هم نشسته‌ایم به شاخ صنوبری

تا لحظه‌ای است، تا که دمیدست نوگلی    
تا ساعتی است، تا که شکفته‌ است عبهری

در پرده، قصه‌ای است که روزی شود شبی    
در کار نکته‌ای است که شب گردد اختری

خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است    
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری

فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است    
وانگه به بام لانه‌ی خرد محقری

هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف    
باور نمی‌کنم چو خود اکنون توانگری

ترسم که گر روم، برد این گنج‌ها کسی    
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری

از سینه‌ام اگرچه ز بس رنج، پوست ریخت    
ناچار رنج‌های مرا هست کیفری

شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفه‌ای    
فرخنده‌تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست    
ما را به تن نماند ز سعی و عمل، پری


شش. گل بی‌عیب

بلبلی گفت سحر با گل سرخ    
کاین همه خار به گرد تو چراست

گل خوشبوی و نکوئی چو ترا    
هم‌نشین بودن با خار، خطاست

هر که پیوند تو جوید، خوار است    
هر که نزدیک تو آید، رسواست

حاجب قصر تو، هر روز خسی است    
به سر کوی تو هر شب، غوغاست

ما تو را سیر ندیدیم دمی    
خار دیدیم همی از چپ و راست

عاشقان در همه جا ننشینند    
خلوت انس و وثاق تو کجاست؟

خار گاهم سر و گه پای بخسب    
هم‌نشین تو عجب بی‌سر و پاست! 

گل سرخی و نپرسی که چرا    
خار در مهد تو در نشو و نماست؟

گفت: «زیبایی گل را مستای    
زانکه یک ره خوش و یک‌دم زیباست

آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است؟    
آن صفایی که نماند، چه صفاست؟

ناگریز است گل از صحبت خار    
چمن و باغ، به فرمان قضاست

ما شکفتیم که پژمرده شویم    
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

عاقبت، خوارتر از خار شود    
این گل تازه که محبوب شماست

رو، گلی جوی که همواره خوش است    
باغ تحقیق ازین باغ جداست

این چنین خواسته‌ی بی‌غش را    
ز دکان دگری باید خواست

ما چو رفتیم، گل دیگر هست    
ذات حق، بی‌خلل و بی‌همتاست

همه را کشتی نسیان، کشتی است    
همه را راه به دریای فناست

چه توان داشت جز این چشم ز دهر؟    
چه توان کرد؟ فلک بی‌پرواست

ز ترازوی قضا، شکوه مکن    
که ز وزن همه کس، خواهد کاست

ره آن پوی که پیدایش ازوست    
لیک با این همه، خود ناپیداست

نتوان گفت که خار از چه دمید    
خار را نیز درین باغ، بهاست

چرخ با هر که نشاندت، بنشین    
هر چه را خواجه روا دید، رواست

بنده، شایسته‌ی تنهایی نیست    
حق تعالی و تقدس، تنهاست

گهر معدن مقصود، یکی است    
وآنچه برجاست، شبه یا میناست

خلوتی خواه، کز اغیار تهی است    
دولتی جوی، که بی‌چون و چراست

هر گلی علت و عیبی دارد    
گل بی‌علت و بی‌عیب، خداست»


هفت. رنج نخست

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد    
به هم برآمد و از پویه باز ماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است    
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی به دفتر عمر    
نخوانده‌ای و به چشم تو راه و چاه، یکی است

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان    
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی    
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند    
کسی که زود دل‌آزرده گشت دیر نزیست

ز عهد کودکی، آماده‌ی بزرگی شو    
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قوی است

به چشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست    
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای    
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

هزار کوه گرت سد ره شوند، برو    
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست

 

هشت.

در خانه شحنه خفته و دزدان به کوی و بام    
ره دیو لاخ و قافله بی‌مقصد و مرام

گر عاقلی، چرا بردت توسن هوا    
ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

کس را نماند از تک این خنگ بادپای    
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست    
کالات می‌برند و تو خوابیده‌ای مدام

دزد آنچه برده باز نیاورده هیچ‌گاه    
هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام

می‌کاهدت سپهر، چنین بی‌خبر مخسب    
می‌سوزدت زمانه، بدینسان مباش خام

از کار جان چرا زنی ای تیره‌روز تن    
در راه نان چرا نهی ای بی‌تمیز نام

از بهر صید خاطر ناآزمودگان    
صیاد روزگار به هر سو نهاده دام

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب    
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است    
جوشیده سال‌ها و نپختست این طعام

بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم    
بردار گر که کارگری بهر کار گام

در تیرگی چو شب‌پره تا چند می‌پری    
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن    
خونابه می‌چکد همی از دست انتقام

فتوا دهی به غصب حق پیرزن ولیک    
بی‌روزه هیچ روز نباشی مه صیام

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است    
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب    
این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام

از بهر حفظ گله، شبان چون به خواب رفت    
سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوش‌خرام

چاهت چراست جای، گرت میل برتری است    
حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام

چندی ز بارگاه سلیمان برون مرو    
تا دیو هیچ‌گه نفرستد تو را پیام

عمری است رهنوردی و چون کودکان هنوز    
آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام

پروین، شراب معرفت از جام علم نوش    
ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام


نه. سعی و عمل

به راهی در، سلیمان دید موری    
که با پای ملخ می‌کرد زوری

به‌زحمت، خویش را هر سو کشیدی    
وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه    
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یک‌رنگ و یک‌دل    
که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش    
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه‌اش پروای از پای اوفتادن    
نه‌اش سودای کار از دست دادن

به تندی گفت کای مسکین نادان    
چرایی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل، خوان‌هاست    
به هر خوان سعادت، میهمان‌هاست

بیا زین ره، به قصر پادشاهی    
بخور در سفره‌ی ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش    
به راه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام    
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن    
تمام عمر خود را بار بردن

ره است اینجا و مردم رهگذارند    
مبادا بر سرت پایی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را    
میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور    
که موران را، قناعت خوش‌تر از سور

چو اندر لانه‌ی خود پادشاه‌اند    
نوال پادشاهان را نخواهند

برو جایی که جای چاره‌سازی است    
که ما را از سلیمان، بی‌نیازی است

نیفتد با کسی ما را سر و کار    
که خود، هم توشه داریم و هم انبار

به جای گرم خود، هستیم ایمن    
ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم    
به حکم کس نمی‌گردیم محکوم

مرا امید راحت‌هاست زین رنج    
من این پای ملخ ندهم به صد گنج

مرا یک دانه‌ی پوسیده خوش‌تر    
ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری    
ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند    
مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا    
ره امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی    
که شد پیرایه‌ی پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون    
منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت    
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن    
نباید جز به خود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوری است    
سلیمانی است، کاندر شکل موری است


 

ده. لطف حق

مادر موسی، چو موسی را به نیل    
در فکند، از گفته‌ی رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه    
گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای    
چون رهی زین کشتی بی‌ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد    
آب خاکت را دهد ناگه به باد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است    
رهرو ما اینک اندر منزل است

پرده‌ی شک را برانداز از میان    
تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی    
دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است    
شیوه‌ی ما، عدل و بنده‌پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز    
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوش‌تر است    
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان می‌‌کنند    
آنچه می‌گوییم ما، آن می‌کنند

ما، به دریا حکم طوفان می‌دهیم    
ما به سیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان به ذات حق مده    
بار کفر است این، به دوش خود منه

به که برگردی، به ما بسپاری‌اش    
کی تو از ما دوست‌تر می‌داری‌اش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست    
خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری می‌رود    
از پی انجام کاری می‌رود

ما بسی گم‌گشته، باز آورده‌ایم    
ما، بسی بی‌توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست    
آشنا با ماست، چون بی‌آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند    
عیب‌پوشی‌ها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت    
زآتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتی‌ای زآسیب موجی هولناک    
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تندبادی، کرد سیرش را تباه    
روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند    
قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است    
ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت    
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد    
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت    
بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد    
تندباد اندیشه‌ی پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن    
این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست    
این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز    
قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار    
گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو    
برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، به رویش خنده کن    
نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی    
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن    
مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است    
اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر    
دزد را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده    
هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگی‌ها را نمودم روشنی    
ترس‌ها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند    
دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت    
ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه    
چاه‌ها کندند مردم را به راه

روشنی‌ها خواستند، اما ز دود    
قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس    
دزدها بگماشتند از بهر پاس

جام‌ها لبریز کردند از فساد    
رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درس‌ها خواندند، اما درس عار    
اسب‌ها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل    
در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک    
در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال    
توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند    
شعله‌ی کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا    
تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد    
آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی    
خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانی‌ها بزرگ    
شد بزرگ و تیره‌دل‌تر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته    
وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند    
برج و باروی خدا را بشکند

رأی بد زد، گشت پست و تیره‌رأی    
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز    
خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ    
تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین می‌پروریم    
دوستان را از نظر، چون می‌بریم

آنکه با نمرود، این احسان کند    
ظلم، کی با موسیِ عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هواست    
هر کجا نوری است، ز انوار خداست




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
شاید بسیاری از زنان شاعر، وقتی به چمن می‌روند و قفس نصیب‌شان می‌شود، تنها برای برهم نزدن آرامش هم‌قفسان‌ خود، «مرغ گرفتار» بودن را به پرواز بر فراز قله‌های شعر ترجیح می‌دهند و به همین دلیل است که امروزه، نسل نویی از زنان شاعر می‌خواهند بگویند بر قله‌ی هنر ایستادن با حفظ خانه و خانواده، شدنی ا‌ست.


مطالب مرتبط