شنبه 05 مهر 1404 / خواندن: 3 دقیقه
پرونده «ای ایران» | صفحه بیست و پنجم

یک صفحه داستان: روایت ایستادگی در کتاب هستی، نوشته فرهاد حسن‌زاده

«هستی» رمانی‌ست از «فرهاد حسن‌زاده». رمانی نوجوانانه در ژانر جنگ و حتی خانوادگی. بخشی از رمان که برای پرونده «ای ایران» انتخاب شده درباره بازگشت موقت هستی به آبادان است. آبادانی که هستی، حالا آشنایی در آن ندارد، به جز خاله و دایی. خاله و دایی که مانده‌اند و کنار هم می‌جنگند. هستی در این بازگشت موقت، با دیدن چهره آبادان وقت جنگ، به درک بیشتری از مقاومت می‌رسد.

4
یک صفحه داستان: روایت ایستادگی در کتاب هستی، نوشته فرهاد حسن‌زاده

مجله میدان آزادی: مرور صفحات به‌یادماندنی هنر و ادبیات ایران که از ایستادگی، تاب‌آوری و مقاومت ایرانیان در برابر هجوم بیگانگان و متجاوزان به خاک و سرزمین ایران روایت می‌کنند، در این روزها رنگ و بوی دیگری برایمان دارد.به همین منظور به مناسبت سالروز شکست حصر آبادان، سراغ کتاب «هستی» نوشته‌ی «فرهاد حسن‌زاده» -شاعر و نویسنده کودک، نوجوان و بزرگسال- رفته‌ایم. مینو رضایی -نویسنده و منتقد- در این مطلب قسمتی قابل توجه و کمتر دیده شده از این کتاب را انتخاب کرده است. این صفحه از داستان را در پرونده «ای ایران» بخوانید:


رمان «هستی» نوشته «فرهاد حسن‌زاده»

«هستی» رمانی‌ست از «فرهاد حسن‌زاده». رمانی نوجوانانه در ژانر جنگ و حتی خانوادگی. بخشی از رمان که برای پرونده «ای ایران» انتخاب شده درباره بازگشت موقت هستی به آبادان است. آبادانی که هستی، حالا آشنایی در آن ندارد، به جز خاله و دایی. خاله و دایی که مانده‌اند و کنار هم می‌جنگند. هستی در این بازگشت موقت، با دیدن چهره آبادان وقت جنگ، به درک بیشتری از مقاومت می‌رسد:

قرار بود لنجی از راه برسد و ما را با خودش ببرد. دایی دستم را گرفت و کنار شط قدم زدیم. اولش ساکت بودیم. بعد با یک لطیفه شروع کرد: «به یه آبادانی می‌گن ولک، اگه رفتی تهران، خواستی بری خونه‌ی نامزدت آبروریزی نکنی‌ها. آبادانیه می‌گه آبروریزی چیه؟ الحمدلله که خوش تیپم و عینک ریبن هم که دارُم. رفیقش می‌گه نه ولک. لهجته می‌گم. تهرانی‌ها به جای مو می‌گن من. تو نری هی اونجا مو مو کنی. وقتی در زدی و گفتن کیه؟ نگی مو، بگو منم. آبادانیه می‌گه باشه می‌گم منم، ولی اگه در وا کرد دید مونم چی؟»

زیاد خنده‌دار نبود، خودم را زدم به بی خیالی و سعی کردم خنده‌ای صدادار تحویلش بدهم. گفت: «حالا هستی جان، رفتی بیرون آبادان یه وقت آبروریزی نکنی‌ها.»

صدای بابا را از پشت سر شنیدم: «داره پهلو می‌گیره، زیاد دور نشین.» نیم نگاهی انداختم به لنجی که داشت به اسکله‌ی چوبی نزدیک می‌شد.

دلشوره پیدا کردم. دایی دلشوره نداشت. دستم را کشید: «بیا. تا بارشه خالی کنه، هیهاته.» و گفت: «ببخشید اگه بد گذشت.» نمی‌دانم چرا این را گفت.

مگر آمده بودیم مهمانی؟ ادامه داد: «ببخش که نشد ببرمت بگردونمت.»

گفتم: «ها. خیلی دوست داشتم ببریم، بگردونیم.»

گفت: «ناراحت نباش. می‌دونم درست می‌شه. یه روز همه‌چی درست می‌شه. همه چی می‌شه عین روز اولش. سوار موتورت می‌کنُم و می‌برُمت کارگاه، کیک برشته برات می‌ذارُم و چای تو استکان کمرباریک می‌دُمت بخوری، بعد می‌برُمت دورت می‌دُم تو خیابونای شهر می‌گردونُمت.»

گفتم: «یعنی آبادان می‌شه مث اولش؟»

گفت: «ها که می‌شه. په ما اینجا بوقیم که بذاریم همه‌چی خراب بشه؟ اصلا ناراحت نباش.»

جلویمان نهری بزرگ بود. نمی‌شد راه را ادامه داد. دایی برگشت. هم قدم با او برگشتم. هوای خنک نخلستان پر از بوهای خوب بود. دلم می‌خواست این بو را با خودم ببرم. گفت: «نگا کن. نیروی تازه نفس رسیده برامون.» نگاه کردم. نیروهای تازه نفس یکی یکی پیاده می‌شدند و توی دست هر کدام بشکه‌ی بنزین و صندوق مهمات و چیزهای دیگر بود. کنار اسکله غلغله بود از جمعیت. از دور مثل مورچه‌هایی بودند که به غذایی رسیده باشند. دنبال بابا گشتم. ایستاده بود کنار خاله نسرین. دایی گفت: «ممنون که موتورمه آوردی. خیلی لازمش داشتم.»

گفتم: «حالا دیگه بهونه‌ای ندارم برا اومدن پیشت.»

حرفم را تکرار کرد: «حالا دیگه بهونه نداری برا اومدن پیشم.» و خنده‌ای کوچک نشست گوشه‌ی لبش. گفت: «راستشه بگو اگه بهونه داشتی می‌اومدی؟»

انگار صدایم گرفته بود وقتی گفتم: «راستشه بخوای، نه.»

گفت: «می‌دونستم.»

گفتم: «آخه تو دایی جمشید قبلی نیستی. عوض شدی.» 

گفت: «قربون نفست! جنگ همینه. یه عده‌یه از هم دور می‌کنه و یه عده‌یه به هم نزدیک. یه عده‌یه متولد می‌کنه و یه عده‌یه می‌کشه. می‌دونی چندتا از رفیقام شهید شدن؟ غلام، رحمان، داریوش، رضا کاظم، مندو..... راستی یادته مندو؟ همو که عکاس بود و یه ماه پیش ازمون عکس گرفت. یادته؟ بذار ببینم، تو اصلا می‌دونی مرگ یعنی چی؟»

گفتم: «ئی قدرها هم خنگ نیستم.»

گفت: «می‌دونم خنگ نیستی. اتفاقاً خیلی هم باهوشی. فقط تجربه‌ات کمه. فکر می‌کنی مردن یعنی نفس نکشیدن و تموم. مث مردن یه ماهی، یا گنجشک، یا افتادن به برگ خیلی شعاری شد، نه؟»

گفتم: «چی می‌خوای بگی؟ بابا داره اشاره می‌کنه سوار شیم.»

گفت: «باشه، چه خبره!» صبر کرد و پشت سرش را خاراند و ادامه داد: «یه روز یکی از بچه‌های داوطلب که مونه دورادور می‌شناخت صدام کرد. تیر خورده بود تو شکمش و داشت می‌رفت که بره. گفت: تو فلانی هستی؟ گفتم ها. گفت داییِ هستی؟ گفتم ها، امری داشتی؟ گفت: می‌خوام اگه هستیه دیدی یه چیزی بدی بهش. گفتم چی؟ بعدش اینه داد که بدم به تو و بگم یادگار نگهش داری.»

بعد چیزی گذاشت کف دستم: «خوش به حالت. خیلی قشنگه.» و پشت دستم را بوسید. می‌ترسیدم دستم را باز کنم. با این که دوست داشتم ببینمش، ولی ترس داشتم. گفت: «چرا نگاش نمی‌کنی؟»

باد سردی که بوی باران داشت لرزاندم. تمام تنم انگار تخته شده بود و خشک. نمی‌توانستم و باورم نمی‌شد که نمی‌توانم مشتم را باز کنم. گفت: «لابد خیلی عزیزه که جلوی مو نمی‌خوای نگاش کنی.»

گفتم: «نه. از ئی که نمی‌دونم چیه و مال کیه یخ زدم. از ئی که یه چیزیه از یه آدم که حالا مرده....» خفه شدم.

اصرار نکرد، گفت: «هرجور راحتی.»




تصاویر پیوست

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
«هستی» رمانی‌ست از «فرهاد حسن‌زاده». رمانی نوجوانانه در ژانر جنگ و حتی خانوادگی. بخشی از رمان که برای پرونده «ای ایران» انتخاب شده درباره بازگشت موقت هستی به آبادان است. آبادانی که هستی، حالا آشنایی در آن ندارد، به جز خاله و دایی. خاله و دایی که مانده‌اند و کنار هم می‌جنگند.

گفتم: «آخه تو دایی جمشید قبلی نیستی. عوض شدی.»
گفت: «قربون نفست! جنگ همینه. یه عده‌یه از هم دور می‌کنه و یه عده‌یه به هم نزدیک. یه عده‌یه متولد می‌کنه و یه عده‌یه می‌کشه. می‌دونی چندتا از رفیقام شهید شدن؟ غلام، رحمان، داریوش، رضا کاظم، مندو..... راستی یادته مندو؟ همو که عکاس بود و یه ماه پیش ازمون عکس گرفت. یادته؟ بذار ببینم، تو اصلا می‌دونی مرگ یعنی چی؟»

مطالب مرتبط