مجله میدان آزادی: امروز سالروز تولد آنتوان (آنتون) پاولاویچ چِخوف (به روسی: Анто́н Па́влович Че́хов) داستاننویس سرشناس و مهم روسیه است. چخوف ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در شهر تاگانروگ روسیه متولد شد و سرانجام در سال ۱۹۰۴ درگذشت. به همین بهانه خانم فاطمه دهقان یادداشت تکنگاری چخوف را با نکاهی به زندگی و آثار این نویسنده بزرگ بهویژه شخصیتپردازیهای خاص او برای مجله میدان آزادی نوشته است که در ادامه میخوانید.
ما آدمهای چخوفی
همهی آنچه میخواستم آن بود که صادقانه به مردم بگویم: «نگاه کنید به خودتان. نگاه کنید چه زندگی نابهسامان و ملالانگیزی میگذرانید.» این مهمترین چیزی است که مردم باید دریابند. و وقتی آن را بهراستی دریافتند، بیگمان زندگی تازه و بهتری خواهند آفرید. انسان زمانی نیکتر خواهد شد که او را چنان که هست به خودش بنمایانیم.
-چخوف-
آنتوان پاولوویچ چخوف نویسنده و نمایشنامهنویس روس که برخی او را بعد از شکسپیر بزرگترین نمایشنامهنویس جهان میدانند، در حدود چهل و چهار سال زندگی کوتاهش بیشتر از شصت اثر هنری از خود بر جای گذاشت.
هرچند که در نگاه اول زندگی چخوف مانند آثارش عادی و معمولی به نظر میرسد اما او از همان دوران کودکی با سختیهایی روبهرو بود که باعث شد طنزی سخت و گزنده با ظاهری سرخوشانه آثارش را دربرگیرد.
او دربارهی نخستین خاطرات خود اینگونه نوشته است: «هنوز پنج سالم نشده بود که پدرم آموزش یا به تعبیر سادهتر، کتک زدنم را آغاز کرد. هر صبح که از خواب بیدار میشدم، اولین دلمشغولیام این بود: آیا امروز هم کتک میخورم؟»
او مجبور بود در سرمای جانفرسای روسیه پشت پیشخوان دکهی پدر بنشیند و صحبتهای مشتریان همیشگیاش را بشنود. هرچند که آنها وقتی میخواستند داستانی دور از ادب را تعریف کنند، سر پسرک داد میزدند و میگفتند: «آنتوشا تو گوش نکن! تو بچهای!» اما آنتوان کوچک همه را میشنید و بیآنکه بداند دستمایهای عظیم از خردهپیرنگها در ذهنش ذخیره میشد.
اولین بار در دبیرستان، یکی از معلمان استعداد طنز او را کشف کرد و به آنتوان لقب چخونته را داد. چخوف بعدها طنزهایش را با همین تخلص منتشر کرد و تا سالها از تغییر آن سر باز میزد.
هرچند که معلمانش استعداد طنز و نویسندگی او را انکار نمیکردند اما او نمیتوانست نمرهی قبولی در درسهایش را به دست آورد. چراکه همزمان باید به دکان پدر میرسید و در گروه همسرایان کلیسا شرکت میکرد و درس میخواند.
آنتوان در سیزده سالگی با تئاتر آشنا شد و سعی میکرد در خانه با وسایل دمدستی نمایشهایی جدی و سنگین اجرا کند. سه سال بعد وقتی پدرش با سن بالا ورشکست شد و ناچار به مسکو گریخت، آنتوان برای به پایان رساندن تحصیلات مقدماتی خود تنها ماند و باید همزمان با درس خواندن نیازهای خود را نیز برآورده میکرد. یکی از کارهایی که برای گذران زندگی در آن زمان انجام داد نوشتن قطعات طنزآمیز برای مجلات بود و با وجود اینکه از خردهفرمایشهای سردبیران کلافه میشد اما همین سختگیری به نوعی تمرین، برای نوشتههای ماندگارش تبدیل شد. او پس از حذفها و خلاصههای بسیار در این قطعات طنزآمیز توانست در نوشتن باقی آثارش نیز امساک کند و این گزیدهگویی یکی از ویژگیهای بارز آثار اوست.
به چخوف لقب بهترین و مهمترین داستانکوتاهنویس جهان را هم دادهاند. او که در دوران دانشجویی اش میتوانست هزینه مادر و خواهر برادرانش را با انتشار داستانهای کوتاه و متنهای طنز در مجلات و روزنامه های فکاهی تامین کند، پس از فارغ التحصیلی در سال ۱۸۸۴ اولین مجموعه داستان کوتاه خود را با نام «قصههای ملپامن» به چاپ رساند و در این زمان بود که اولین نقد ها درباره او نوشته شد.
از معروف ترین داستان کوتاه های وی می توان به این عنوان ها اشاره کرد: «از دفترچه خاطرات یک دوشیزه»، «بوقلمون صفت»، «کاشتانکا»، «نشان شیر و خورشید»، «بانو با سگ ملوس»، «شرط بندی»، «همسر»، «اتاق شماره شش» و«زندگی من». در بین آثار چخوف رمان های موفقی نیز به چشم میخورد. رمان هایی مانند مانند «دوئل»، «سه سال»، «حزب تیراندازی» و …
اما نوشتههای چخوف بیش از امساک به چیز دیگری معروفاند. او خالق درامهای ایستا و نسبتاً ساکن و کماتفاق با آدمهایی منفعل و فکور و پرحرف است که نقطهعطفی در ساختار درام به حساب میآید. درواقع او خالق آدمهایی است که فقط حرف میزنند. و درام او در طول پیش نمیرود اما در عین حال تماشاگر را خسته و دلزده هم نمیکند. در واقع میتوان در عمق شخصیتهای چخوفی مانند آینهای خود را دید.
با وجود این چخوف نمایشنامههای خود را نهتنها تراژدی نمیداند بلکه آنها را کمدی میخواند و گاهی پیش آمده که با اجراکنندگان نمایشنامههایش دچار مسئله شده است.
در نمایشنامهی «باغ آلبالو»، لیوبوف رانوسکایا بعد از چندین سال سخاوت و خوشگذرانی در حال از دست دادن باغ آلبالوی مورد علاقهاش است. در تمام طول نمایش شاهد صحبتها و نگرانی او هستیم. او مدام از تصمیمهایش برای نگه داشتن باغ محبوبش حرف میزند اما در واقعیت قدمی از قدم برنداشته و باغ را به تاجری ثروتمند وا میگذارد که زمانی والدین او جزو رعایای والدین رانوسکایا بودهاند.
در «سه خواهر»، شاهد گیر افتادن خواهران اشرافی پروزوروف هستیم که میخواهند از زندگی روزمره و بودن در شهرستان کوچکی که یازده سال در آن زیستهاند فرار کنند و به مسکو بازگردند. عبارت «به مسکو! به مسکو!» بارها از زبان این سه خواهر در نمایشنامه شنیده میشود. اما آیا آنها قدمی واقعی بهسمت عملی کردن خواستهشان برمیدارند؟ پاسخ مشخص است.
در نمایش «دایی وانیا»، پروفسوری خودشیفته و سالخورده همراه همسر جوانش به خانهی خود در روستا بازمیگردد و مدام در حال به رخ کشیدن جایگاه علمیاش به ساکنان خانه است در حالی که از بیحاصل بودن باقی عمرش در رنج است و برای سرمایهگذاری و به دست آوردن هزینه زندگیاش قصد دارد خانه روستایی را بفروشد. اما این خانه با تلاشهای وانیا و سونیا، دختر پروفسور از همسر اولش، سر پا مانده و آنها در حال از دست دادن زندگی روزمره و حقیرانهشان هستند. در این میان وانیا و استروف، پزشکی محلی که دائماً برای حال بد پروفسور احضار میشود، عاشق زن جوان او شدهاند و برای رهایی از این زندگی یکنواخت و کسالتبارشان دستآویزی یافتهاند. آیا پروفسور در نهایت خانه را میفروشد؟ آیا وانیا یا استروف به وصال معشوق میرسند؟ اصلاً آیا هیچ کدام از آدمهای نمایش کاری واقعی در جهت پیش بردن درام انجام میدهند؟ باید گفت خیر! تنها و تنها حرف میزنند و باز هم به همان نقطهی آغاز بازمیگردند.
اتفاقی که در اکثر نمایشنامههای چخوف میافتد در قلب و ذهن شخصیتهاست اما اثری واقعی در تغییر زندگی آنها و پیش بردن امیال آنها ندارد. آنها از کارهایی که میخواهند انجام دهند حرف میزنند. از کارهایی که باید انجام دهند حرف میزنند. از وظایفی که دارند حرف میزنند. حرف میزنند و حرف میزنند. و ما در نهایت شاهد هیچ چیزی جز کلمات نیستیم. بهندرت اتفاقی در نمایشهای چخوف میافتد، تنها به این دلیل که آدمهای چخوفی جز فکر کردن و حرف زدن کار دیگری نمیکنند.
شاید ما هم الان وسط یکی از نمایشهای چخوف باشیم. در جمعهای دوستانهمان، صفحات مجازی، مهمانیهای فامیلی، در زندگیمان، فقط و فقط حرف میزنیم. از ایدهآلها، از چیزهایی که میخواهیم، از کارهایی که باید بشود و نمیشود. بعد هم تقصیر را از گردن خود باز میکنیم و با سفسطهها و مغلطهها پای خود را از وسط میدان بیرون میکشیم و تازه گاهی هم احساس قهرمان بودن بهمان دست میدهد!
بهراستی چخوف چطور میتوانست به این دوگانگیها بخندد و اینقدر بینقص این تراژیکمدی را در نمایشنامههای خود به ساختار درآورد؟