مجله میدان آزادی: به مناسبت روز جهانی فلسفه، در این یادداشت به سراغ جهانی که سه نویسنده در کتابهای مسخ، کرگردن و سیکادا در پاسخ به پرسش «وقتی انسان در جهان مدرن از معنا تهی میشود، چه بر سر او میآید؟» میرویم. این یاددشت را در ادامه به قلم خانم سمیه کشوری بخوانید:
از حشره تا کرگدن: دگردیسی انسان در جهان بیرحم
هر سال در روز جهانی فلسفه، قرار است دوباره یادمان بیاید که پرسش کردن، یکی از نشانههای زنده بودن است. اما گاهی پرسشهای بزرگ دربارهی انسان، نه از دهان فیلسوفان که از دلِ ادبیات سر بر میآورند. سه اثر از سه زمان و جهان متفاوت، «مسخ» از «فرانتس کافکا»، «کرگدن» از «اوژن یونسکو» و «سیکادا» اثر «شان تن»، هر کدام یک پرسش واحد را با زبانی متفاوت پیش میکشند: وقتی انسان در جهان مدرن از معنا تهی میشود، چه بر سر او میآید؟
در واقع هر کدام از این آثار، بیمعنایی زندگی مدرن را با زبان متفاوتی بازنمایی میکنند؛ زبان کافکا کلمه است (رمان)، یونسکو دیالوگ و سکوت صحنه (نمایشنامه) و شان تن تصویر و گاه خلأ بصری (کتاب مصور). این آثار، هرچند ادبیاند، ولی درونمایهشان به روح فلسفه نزدیک است؛ همان نگاهِ اگزیستانسیالیستی که انسان را در برابر بیمعنایی جهان تنها میگذارد و از او میخواهد خودش معنایش را بسازد. به عبارتی هر سه اثر بهنوعی حول پرسشهای بنیادین فلسفی میچرخند: ماهیت ما چیست؟ رابطهی ما و جامعه چطور تعریف میشود؟ چه زمانی از خود بیگانه میشویم؟ آیا آگاهی از رنج، خود نوعی بیداری فلسفی است؟
بنابراین ما این سه اثر را از گذرگاه ادبیات اما با رویکرد فلسفی بررسی میکنیم.

کتاب «مسخ»؛ نوشتۀ «فرانتس کافکا»
دگردیسی بهمثابه بیداری
دگردیسی انسان به حیوان سابقهای بسیار قدیمی دارد اما کافکا در سال ۱۹۱۵ با «مسخ» دگردیسی را از حوزهی اسطوره و فانتزی بیرون آورد و آن را به جهان روزمرهی انسان مدرن وارد کرد. کافکا از نخستین نویسندگانی بود که «مسخ» را از یک تمثیل اسطورهای به نماد بحران هویت انسان مدرن تبدیل کرد.
برای دگردیسی در «مسخ»، هیچ توضیحی وجود ندارد؛ نه جادو، نه علم، نه تنبیه؛ فقط واقعیت سرد و خشک، مثل این که شروع رمان با این عبارت است: «یک روز صبح گرگور سامسا از خواب آشفتهای بیدار شد و دید به حشرهای عظیم تبدیل شده است.» حتی «گرگور سامسا» بهجای اینکه نگران باشد دیگر خودش نیست، اضطراب دیر رسیدن به سر کارش را داشت. بنابراین هیچ توضیحی در کار نیست؛ نه جادویی، نه علمی. فقط اتفاقی ناگهانی، درست مثل واقعیتهای بیرحم زندگی.
گویی کافکا ما را در برابر این پرسش قرار میدهد: وقتی ظاهر انسان از بین میرود، آیا درونِ انسان باقی میماند؟ یا آیا این تغییر از درون شروع نشده است که حالا نمود بیرونی پیدا کرده است؟
گرگور، در نگاه خانوادهاش، از همان لحظهی دگردیسی دیگر «آدم» نیست. او به چیزی مزاحم و شرمآور بدل میشود. جهانِ بیرون هم بهجای همدلی، او را حذف میکند. همینجاست که مفهوم بیگانگی و پوچی، چهرهی واقعیاش را نشان میدهد؛ همان پرسشی که در دل هر انسان مدرنی طنین دارد: اگر من دیگر برای جهان معنا نداشته باشم، آیا هنوز خودم هستم؟

نمایشنامه «کرگردن»؛ نوشتۀ «اوژن یونسکو»
از حشره تا کرگدن: سرایت جمعی
چند دهه بعد، در نمایشنامهی «کرگدن»، اوژن یونسکو از زاویهای دیگر به همان بحران نگاه میکند. در شهری آرام، مردم یکییکی به کرگدن تبدیل میشوند. نه بهخاطر جادو یا بیماری، بلکه از ترس متفاوت بودن. اینجا دیگر از یک «فرد مسخشده» خبری نیست؛ این بار کل جامعه پوست میاندازد و به کرگدن تبدیل میشود.
کرگدنها نماد کسانیاند که عقل، احساس و وجدانشان را فدای جمع میکنند. همانهایی که برای آرامش، وجدان خود را خاموش میکنند. تنها یک نفر مقاومت میکند: شخصیت «برانژه»؛ مردی ساده که آخرین انسان باقیمانده است و فریاد میزند: من تسلیم نمیشوم! انسان میمانم.
یونسکو با زبانی طنزآمیز، از کابوس همرنگی و از دست رفتن فردیت میگوید. اینجا همان روح فلسفه زنده است: انسانی که در برابر بیمعنایی و فشار جمع، باید انتخاب کند که خودش بماند یا نه.

کتاب «سیکادا»؛ نوشتۀ «شان تن»
صدای حشرهای در دنیای کارمندان
دههها بعد، هنرمند استرالیایی، شان تَن در کتاب تصویری «سیکادا» همان تم را با زبانی تازه روایت میکند. قهرمان او یک حشرهی کارمند است: موجودی کوچک، خاکستری و بینام که سالها پشت میز اداره کار میکند، بیآنکه کسی او را به چشم بیاورد. همکارانش تحقیرش میکنند، مدیران از او بهره میکشند و هیچ کس صدایش را نمیشنود.
اما پایان «سیکادا» با دگردیسی دیگری همراه است؛ این بار نه مرگ، بلکه رهایی. او از پوستش بیرون میآید و به آسمان پرواز میکند؛ نمادی از بیداری، از یادآوری آنچه در جهان ماشینی از یاد رفته بود. وقتی حشرهی کوچک از پلهها بالا میرود و خودش را به لبهی بلند ساختمان میرساند، تصویر بهگونهای است که ذهن مخاطب میان دو برداشت سرگردان میشود: یکسو گویی پایان یافتن چیزی را پیشبینی میکند و در سوی دیگر، گشایشی تازه و رهایی در انتظار اوست. این ایستادن بر لبه، هم میتواند یادآور لحظهای تاریک باشد، و هم مقدمهی بیداریای که در ادامه اتفاق میافتد.البته چون سیکادا در میان انسانها موجودی «دیگری» است، پرواز او بیشتر شبیه بازگشت به اصل ــ و شاید حتی اصلِ برترِ خود ــ بهنظر میرسد؛ برای همین است که آن برداشت تاریک به حاشیه میرود.
شان تن در سکوت تصویرها، همان فریاد قدیمی را تکرار میکند: انسانِ امروز در دنیای کار و نظم، آرامآرام از درون تهی میشود، مگر اینکه دوباره معنای خودش را بسازد.
زبانِ بیانسانی
در این سه اثر، زبان هم دچار دگردیسی است؛ کافکا با نثر سرد و ساده، وحشت را در دل روزمرگی پنهان میکند، یونسکو با تکرار و بیمعنایی گفتوگوها، نشان میدهد زبان انسان در جهان پوچ، تهی میشود، شان تن دیگر حتی از واژهها عبور میکند و با تصویر و سکوت حرف میزند.
وقتی معنا از جهان میرود، زبان هم نمیتواند آن را نگه دارد. و این شاید بزرگترین نشانهی بحران انسان مدرن باشد.
بدن بهمثابه نماد
در هر سه اثر، بدن بهعنوان میدان نبرد هویت مطرح میشود. بدن گرگور زندان روح اوست؛ بدن کرگدنها، نماد تسلیم؛ و بدن سیکادا، پوستهای که در نهایت شکافته میشود تا آزادی بیرون بجهد.
گویی بدن گرگور سامسا، محل شکست انسانیت است؛ بدن کرگدنها، نشانهی تسلیم و همرنگی است و بدن سیکادا، نشانهی فرسایش و در عین حال تولد دوباره. به عبارت دیگر دگردیسی در هر سه، استعارهای است از تلاش انسان برای بازتعریف خودش در جهانی که دیگر او را نمیشناسد.
انسانِ امروز کجای این قصههاست؟
شاید امروز که ساعتها پشت صفحهنمایشها کار میکنیم و از هم فاصله گرفتهایم، «سیکادا» از همیشه واقعیتر به نظر برسد. شاید در دنیایی که فشار جمع و ترس از متفاوت بودن همه چیز را شکل میدهند، هر روز یک قدم به کرگدن شدن نزدیکتر میشویم. اما هنوز میشود از گرگور سامسا یاد گرفت که حتی در دل تاریکی، شرم را احساس کند، از برانژه که بلد بود نه بگوید و از سیکادا که با همهی زخمهایش، پرواز را از یاد نبرد.
این سه اثر، با زبانهای متفاوت، از یک حقیقت حرف میزنند، انسان مدرن در جهانی بیرحم، در خطرِ از دست دادن چهرهی انسانی خود است. اما همانجا، جایی میان حشره و کرگدن، هنوز روزنهای هست برای انتخاب، برای معنا، برای انسان ماندن و شاید همین، فلسفهی واقعی زندگی باشد.