مجله میدان آزادی: همانطور که گفته بودیم به احترام زادروز سهراب سپهری شاعر و نقاش سرشناس (در چهاردهم یا پانزدهم مهر) تصمیم داریم هرروز یک یادداشت خواندنی درمورد سهراب و آثارش برای شما فراهم کنیم. در روزهای گذشته یک یادداشت درمورد نسبت شعرهای سهراب و روستا و یک یادداشت هم درباره نقاشیهای سهراب سپهری در میدان آزادی خواندید. اینک و در آستانه روز تولد او شما را به خواندن یادداشت تکنگاری سهراب سپهری با مروری بر زندگینامه، سبک هنری و مهمترین آثار این هنرمند محبوب و سرشناس دعوت میکنیم. این یادداشت را به قلم خانم نیلوفر بختیاری شاعر و پژوهشگر ادبیات بخوانید:
سهراب سپهری
سهراب سپهری و شعری که نوشداروی قرن سیمان بود
کجاست سمتِ حیات؟
در تقویم ما پانزدهم مهرماه به عنوان روز تولد سهراب سپهری ثبت شده، اما نوشتههای شاعر میگوید او متولد چهاردهم مهر است، درست سرِ ساعت ۱۲؛ به گواهِ آنکه مادرش صدای اذان را میشنیده است. مادری که بهتر از برگ درخت بود. سهراب هنوز کودک بود که پدرش بیمار شد. پدر مردی تلگرافچی بود و به شهادت شعر سهراب، خط خوشی داشت، تار مینواخت. او سهراب را به نقاشی عادت داد و از او یک شاعرِ نقاش ساخت.
شاید باورش سخت باشد، اما نخستین تجربهی درآمیختگی سهراب با طبیعت در شکار بود که اتفاق افتاد. سهرابِ کودک همراه مردان خانواده پرنده شکار میکرد؛ سهرابی که بعدها حتی پا گذاشتن روی قانون چمن را هم برنمیتابید و آزارش به مورچه هم نمیرسید. همان سهرابی که در دورهای از زندگی که مأمور دفع آفات زمینهای کشاورزی در کاشان شده بود، به گفتهی خودش حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشید. بااینحال، او در کودکی طبق غریزه و به پیروی از خانواده به شکار رفت:
«در شکار بود که اُرگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم. به پوست درختی دست کشیدم. در آب روان دست شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم».
پسری سنگ به دیوارِ دبستان میزد...
سپهری در دبستان شاگرد دقیق و منظمی بود، اما به قول خودش صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میداد و بادبادک را بیشتر از کتاب درسیاش دوست داشت. او مدرسه را «خراشی به رخسارِ خیالاتِ رنگیِ خردسالیِ» خود میدانست. ده ساله بود که نخستین شعرش را نوشت. بعدها تنها یک بیت از آن در خاطرش ماند:
«ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان
نکردم هیچ یادی از دبستان»
در بسیاری از روزهای کودکی، خود را به دلدرد میزد تا از مدرسه فرار کند و به گفتهی خودش تا ۱۸ سالگی کودک ماند. البته به گواه دیگران سهراب در تمام عمر این کودکانگی را با خود داشت.
واژه باید خود باران باشد
پس از پایان دبیرستان، کار در ادارهی فرهنگ یا همان آموزش و پرورش امروزی را آغاز کرد. آشنایی با مشفق کاشانی که در آن اداره کار میکرد، دفتر تازهای در مسیر شاعری او گشود. مشفق کاشانی در اولین برخورد مجذوب سیمای نجیب و چهرهی متفکر سهراب شد و همواره این مواجهه تا سالیان دراز در ذهنش باقی ماند:
«مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل میساختم، و او سستی و لغزش کار را بازمیگفت...»
هرچند سهراب معتقد است شعرهای این دورانش به راستی شعر نبوده. حتی بعدها دو دفتر از این سرودهها را سوزاند. در آن روزها کمتر کتاب میخواند و بیشتر نگاه میکرد. ابیاتی بخوانیم از یکی از غزلهای سهراب سپهری که به احتمال زیاد در همان دوران سروده است:
«سایه میجویم فریب آفتابم میبرد
آب اگر پیدا شود، انسِ سرابم میبرد
چشم بستن از جهان نقش و رنگ افسانه است
میشوم بیدارتر آنگه که خوابم میبرد:
میتوان رد پای سبک هندی و حالوهوای خاص شعرهای بیدل را در این غزل تنفس کرد.
تابلوی نقاشی سهراب سپهری
حوض نقاشی من بیماهیست
سهرابِ نقاش و سهرابِ شاعر را نمیتوان از هم جدا دانست. شاید برای همین است که برخی از او با عنوانِ نقاش-شاعر یاد میکنند. آشنایی با منوچهر شیبانی و رفتن به دانشکده هنرهای زیبای تهران شروع راهِ رنگی و البته کمرنگِ سهرابِ نقاش بود. او نقشهایی میزد به کمرنگی و سادگی کویر.
سهراب معتقد بود گاه یک خال در پردهی نقاشی بیشتر حرف دارد تا نقش یک انسان. برای همین انسانها را به نقاشیهایش راه نداد. نقاشیهای سهراب سراسر خانههای گِلین، دیوارهای کاهگلی، درختان و کوههای دوردست و علفزارها بود. در این آثار گلهای وحشی نفس میکشیدند و دغدغهی سهراب دریافت اشارات محض طبیعت بود. سهراب سادگی طبیعت را بدون جزییات زائد به تصویر میکشید:
«شهر من رنگ نداشت. قلممو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود... اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود. فضا بود. طراوت تجربه بود. میشد پای برهنه راه رفت و زبری زمین را تجربه کرد.تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم. و شوریدگیام تکنیک نداشت».
عجیب است اما زیستی که سهرابِ کودک در شکارِ پرندگان داشت، در نقاشی و شعر به او آزادی پریدن را آموخت:
«دیروز چیزی نقاشی کردم به نام آواز هنری پرنده. این روزها تم پرنده ارگانیسم مرا در اختیار دارد. مفصلهای من آمادگی پرواز را اندازه میگیرند. پرنده: تنها وجودی که مرا حسود میکند. از بچگی حسرت پرواز داشتم.» او پرنده را در شکار خوب تجربه کرد. همکاری در پرکندن و شکافتن شکم پرندگان گوناگون برای دستان شاعر او تجربهای غریب بود:
«وقتی پرندهای را میخوردم، تکنیک پریدن بود که جذب میشد. من بد بودم. اما پرنده را بلد شدم».
بیسبب نیست که در «ما هیچ ما نگاه» سروده است:
ای عبور ظریفِ
بال را معنی کن
تا پرِ هوشِ من از حسادت بسوزد
تابلوی نقاشی اثر سهراب سپهری
فتح یک قرن به دست یک شعر
در شعرهای نخستین سپهری نوسان میان دنیای درون و اجتماع به چشم میخورد. به مرور ادراکات فردی و عرفان شرقی به اندیشهی شعر او راه یافت. در این دوران شاعران و نویسندگان معاصرش او را به نادیده گرفتن دردهای جهانی و دور بودن از دغدغههای اجتماعی و سیاسی متهم میکردند. سهراب اما معتقد بود کوشش یک سیب برای رسیدن و به سرخی نشستن، کمتر از مبارزهی ویتنامیها برای رهایی نیست.
روزی منتقدی به او گفت «در این شرایط که آمریکا در ویتنام آدم میکشد، تو نگرانِ آب خوردن یک کبوتری؟ سهراب پاسخ داد: «دوست عزیز، ریشهی قضیه در همینجاست. برای مردمی که از شعرها نمیآموزند که نگران آب خوردن یک کبوتر باشند، آدمکشی در ویتنام یا در جای دیگر امری بدیهی است».
او سفرهای بسیار کرد از روستاهای کاشان تا افغانستان، هند، ژاپن، فرانسه، ایتالیا و چندین کشور دیگر و در نمایشگاههای بسیاری شرکت کرد. سهراب دیگر به شاعری مسافر بدل شده بود که در کولهبار سفرش بار دلتنگی برای کاشان و گلستانه را به دوش میکشید. در نامهای به احمدرضا احمدی از غربت در نیویورک با زبان گویای عاطفیاش گلایه میکند:
«من به شدت در این شهر ماندهام.آن هم در این شهر بیپرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیدهام... در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیکجیک بود. نیویورک و جیکجیک؟ توقعی ندارم».
نگاه سهراب به طبیعت با گرایش خاصش به عرفان گره خورده بود و یگانگی در طبیعت را میجست. بااینحال برخی معتقدند در مجموعهی «ما هیچ، ما نگاه» از وحدت اندیشهی مجموعههای پیشین خبری نیست. کامیار عابدی از این تغییر سبکی تحت عنوان رسیدن به سلوکی تازه یاد میکند. در این اشعار، توصیفات دقیق و نقاشیگونهی شعرهای پیشین جای خود را به کلیگویی، تعبیرات انتزاعی بسیار و ابهام داده است. بازگشت به گذشته و ناامیدی از تغییر نگاه انسان مدرن و یادکردِ تجربههای نخستین از دیگر درونمایههای «ما هیچ، ما نگاه» است. گویا در برخی از این اشعار سهراب از گذشتهای روایت میکند که دیگر نیست:
«روزی که
دانش لب آب زندگی میکرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفههای لاجوردی خوش بود»
اما «ما هیچ ما نگاه» برای مخاطبی که از مرگ رنگ تا حجم سبز مسافر شعرهای سهراب سپهری بوده است، چندان هم غریب و دیرآشنا نیست... چراکه بر اثرِ ضرورتی فکری و زبانی سروده شده است.
دیدم در چند متری ملکوتم
سال ۱۳۵۸ بود که سهراب سپهری پی برد به بیماری سرطان دچار شده. بیماری پیشرفت زیادی کرده بود و سهراب به سرعت رنجور و رنجورتر میشد. شاهرخ مسکوب در نوشتهای به نام «قصهی سهراب و نوشدارو» از این لحظات شاعر چنین یاد کرده است:
«به سراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه به حدی که صدایش خاموش شده باشد. از نوشتهی ناتمام آخرش صحبت میکرد و میگفت هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعدا تمامش کند». سهراب به مسکوب میگوید نمیداند این ناخوشی کی تمام شود؟ مسکوب پاسخ میدهد إنشاءالله زودتر تمام میشود ولی در دل زمزمهای دیگر دارد:
«از این امید وحشت کردم. چه آرزوی هولناکی در حق دوستی معصوم. آخر این ناخوشی فقط با مرگ تمام میشود»
رفتم قدری در آفتاب بگردم
دور شدم در اشارههای خوشایند
رفتم تا وعدهگاه کودکی و شن،
تا وسط اشتباههای مفرح
تا همهی چیزهای محض
منابع
- «هشت کتاب» سهراب سپهری
- «هنوز در سفرم؛ شعرها و یادداشتهای منتشرنشده از سهراب سپهری»، به کوشش پریدخت سپهری
- «اتاق آبی؛ به همراه دو نوشتهی دیگر»، به ویراستاری پیروز سیار
- «از مصاحبت آفتاب؛ زندگی و شعر سهراب سپهری»، به قلم کامیار عابدی