مجله میدان آزادی: ۱۹ مهر زادروز شاعر، استاد ادبیات و پژوهشگر سرشناس دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است. شفیعی کدکنی سال ۱۳۱۸ در چنین روزی در روستای کدکن (استان خراسان رضوی) متولد شد. پیش از این مطالبی در شناخت شعر و زندگی این شاعر در مجله منتشر کرده بودیم. به مناسبت زادروز محمدرضا شفیعی کدکنی ارزشمند تصمیم گرفتیم فهرستی از بهترین شعرهای او را با هم مرور کنیم. فهرست ده شعر نوی برتر این شاعر بزرگ معاصر را با انتخاب و مقدمه حسن صنوبری – شاعر و منتقد- بخوانید:

کتابشناسی شفیعی کدکنی در جایگاه یک شاعر
محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر، منتقد و آموزگار ارجمند ادبیات فارسی و شعر ایرانی است. او به جز اینکه جزو برترین شاعران روزگار ماست، در شناساندن و داوری شعر نو و شعر کهن فارسی و ایرانی جایگاهی کمنظیر دارد و همین انتخاب و داوری شعرهایش را بسیار دشوارتر میکند. ما برای از دستندادن فرصت خواندن و آموختن در این مطلب تلاشی دانشآموزانه میکنیم و سیاهمشقی مینویسم تا آیندگان و پژوهشگران دیگر و برتر این سواد را به بیاض ببرند.
به جز شعرهای پراکنده که در نشریهها اینجا و آنجا منتشر شدهاند، شعرهای استاد شفیعی کدکنی را میتوانیم در 23 مجموعهشعر مستقل یا 4 شبهدیوان (مجموعه کتاب) مطالعه کرد. تمام بیستوسه کتاب در این چهار مجموعه کتاب منتشرشدهاند و کار را برای پژوهشگران آسان کردهاند، با عنایت به این نکته که کتابهای دو مجموعۀ آخر صرفا در همان مجموعهها منتشر شدهاند و انتشار مستقلی نداشتهاند.
قبل اینکه شعرها را مرور کنیم مروری کوتاه بر این سه مجموعه کنیم:
«آیینهای برای صداها» و «هزارۀ دوم آهوی کوهی» هردو در دهه هفتاد منتشر شدهاند و «طفلی به نام شادی» و «نامهای به آسمان» در سالهای اخیر. از این چهار مجموعهکتاب به نظر این دانشآموز ادبیات و هنر، «هزارۀ دوم آهوی کوهی» کتاب برتر است و شامل تجربههای ادبی موفقتر و سپس «آیینهای برای صداها». بهنظر میرسد «طفلی به نام شادی» و «نامهای به آسمان» موفقیت دو مجموعۀ قبلی را پیدا نکردهاند و باز بین این دو طفلی به نام شادی موفقتر است.
آیینهای برای صداها
این مجموعه در سال ۱۳۷۶ منتشر شده است و شامل این کتابهاست: «زمزمهها»، «شبخوانی»، «از زبان برگ»، «در کوچهباغهای نشابور»، «مثل درخت در شب باران»، «از بودن و سرودن» و «بوی جوی مولیان». از این هفتکتاب به نظر میرسد شعرهای کتاب «در کوچهباغهای نشابور» شعرهای درخشانتری هستند.
هزارۀ دوم آهوی کوهی
این مجموعه هم در سال ۱۳۷۶ منتشر شده است و شامل این کتابهاست: «مرثیههای سرو کاشمر»، «خطی زدلتنگی»، «غزل برای گل آفتابگردان»، «ستاره دنبالهدار» و «در ستایش کبوترها». از این پنج کتاب قطعا کتاب زیباتر «غزل برای گل آفتابگردان» است.
طفلی به نام شادی
این مجموعه در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است و شامل این کتابهاست: «زیر همین آسمان و روی همین خاک»، «هنگامۀ شکفتن و گفتن»، «از همیشه تا جاودان»، «شیپور اطلسیها»، «در شب سردی که سرودی نداشت». از این پنجدفتر هم کتاب «هنگامۀ شکفتن و گفتن» از همه خواندنیتر است.
نامهای به آسمان
این مجموعه در سال ۱۴۰۲ منتشر شده است و شامل این کتابهاست: «زیر این برگهای پوسیده»، «پاشانههای باران»، «بارانی از درون»، «واژهنامهٔ زبان عاشقان»، «بازخوانی روزهای دور» و «سفر پیدایش کلمات».

مجموعه کتابهای «شفیعی کدکنی»
قالبشناسی شعرهای شفیعی کدکنی
این از کتابشناسی شعرهای دکتر شفیعی کدکنی. اما اگر سراغ قالبشناسی شعرهای ایشان برویم بهنظرم نشانی بهترین شعرهای شفیعی کدکنی را در شعرهای نوی نیمایی او میتوان پیدا کرد و سپس قطعهها. شفیعی کدکنی یک شاعر نوگراست که با میراث شعر گذشته نیز کاملا آشناست و بر امکانات شعر فارسی مسلط است؛ زینرو برجستهبودن شعر نو و سپس قطعه در آثار او طبیعیست. پس از نیماییها و قطعهها هم رباعیها، غزلها و قصیدههای شفیعی کدکنی تقریبا به یک اندازه ارزشمندند.
نکتۀ دیگر این است که بهجز کیفیت هنری و ارزشیابی زیباییشناسی از نظر کمیت هم بیشتر شعرهای شفیعی در قالب نیمایی هستند، بنابراین نتیجه گرفتیم اگر میخواهیم فهرستی از بهترین شعرهای شفیعی کدکنی را بخوانیم بهتر است اول سراغ نیماییهای او برویم.
این ده شعر حاصل جستجوی نویسنده در آن 23 کتاب است که گزارشش در مقدمه آمد، شما هم شعر برگزیدۀ خود را با ما در میان بگذارید.
از بهترین شعرهای شفیعی کدکنی
مناجات
و در آغاز سخن بود و سخن تنها بود
و سخن زیبا بود
بوسه و نان و تماشای کبوترها بود
اهرمن، خاتم ِ دانایی و زیبایی را
بُرد ز انگشتِ سلیمانی ِ او
جادوِیی کرد، یکی پیرِ پلید
که سخن (سِرِّ قَدَر)
مسخ گردید و سترون گردید
ای تو آغاز،
تو انجام، تو بالا، تو فرود
ای سُرایندۀ هستی، سَرِ هر سطر و سرود
بازگردان، به سخن، دیگربار
آن شکوهِ ازلی، شادی و زیبایی را
داد و دانایی را.
تو سخن را بده آن شوکت دیرین،
آمین!
نیز دوشیزگی روز نخستین،
آمین!
خوشا پرنده
خوشا پرنده که بیواژه شعر میگوید.
گذر به سوی تو کردن ز کوچۀ کلمات
به راستی که چه صعب است و مایۀ آفات.
چه دیر و دور و دریغ!
خوشا پرنده که بیواژه شعر میگوید.
ز کوچۀ کلمات،
عبور گاریِ اندیشه است و سَدِّ طریق
تصادفات صداها و جیغ و جارِ حروف
چراغ قرمزِ دستور و راهبندِ حریق.
تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من
نمیرسم به تو هرگز از این خیابان من.
خوشا پرنده که بیواژه شعر می گوید.
پاسخ
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
_ زآن که بر این پردۀ تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمیبینم،
وآنچه میبینم نمیخواهم.
از سرزمین زیتون
تا که بماند درون حافظۀ آب
نقش کنید ای خطوط موج به دریا
در وزش وحشت و تلاطم پاییز
نسترن از شاخ و برگ خویش
پلی ساخت
بهر عبور شکوفه: «کودک فردا»
نیویورک
او میمکد طراوت گلها و بوتههای آفریقا را
او میمکد تمام شهد گلهای آسیا را
شهری که مثل لانۀ زنبور انگبین
تا آسمان کشیده
و شهد آن دلار
یک روز در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید
ای روسپی عجوز؟
آجیل خنده
در چار راه بردهفروشان
نخّاسِ پیر، فردا
یک خطبه در ستایش آزادی
ایراد میکند.
ای روزگار شعبدهباز نهانگریز!
یک مشت،
آجیل خنده، وقت تماشا،
در جیب ما بریز!
{نخاس: بردهفروش}
زمین در فضا
تا با کدام دمدمه خاکسترش کنند
در کورهٔ مخاصمه
یا کام اژدها
سطل زبالهای است
زمین
در فضا
رها
گنجشک ژاپنی
گنجشک ژاپُنی، که درین پشت پنجره
از بامداد، نغمۀ توحید میزنی
گنجشک ژاپنی!
گنجشکهای میهنِ من نیز چون تواند
هم با زبان و لهجۀ تو نغمه میزنند
زنهار این هَوَس نَفتد در سَرَت که تو،
این لهجۀ جهانیِ خود را بَدَل کنی
گنجشک ژاپنی!
بادا که مردمان، همه، روزی به یک زبان
ــ آن هم زبانِ مهر ــ
با یکدگر سخن بسرایند و بینشان،
مرزِ زبان نباشد و عرضِ تباینی
گنجشک ژاپُنی!
مناجات
خدایا!
خدایا!
تو با آن بزرگی
_در آن آسمانها_
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا؟
فنچها
فنجان آب فنچهایم را عوض کردم
و ریختم در چینهجای خُردشان ارزن
وآنسویتر ماندم
محو تماشاشان.
دیدم که مثل هر همیشه، باز، سویاسوی
هی میپرند از میله تا میله
با رفرفهیْ آرام پرهاشان.
گفتم چه سود از پر زدن، در تنگنایی اینچنین بسته
که بالهاتان می شود خسته؟
گفتند (وبا فریاد شاداشاد) :
«زان میپریم، اینجا که میترسیم
پروازمان روزی رود از یاد»
شعر بیواژه
هیچکس
هیچگاه
این نداند.
من هم این لحظه را
خود ندانم:
کز لب سبز این برگ نارنج
تاکجا
تاکجا
تا کجاها
بال گسترده، این دم جهانم؟
حالتی
میرود نغز و
آید
شعر بی واژهای بر زبانم.
گل آفتابگردان
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر
جستوجوها
من و بویۀ رهایی
و گَرَم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
و گر چند، رسیدنی نباشد.
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
سفر به خیر
_ «به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
_ «دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
_ «همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها به باران
برسان سلامِ ما را»
کوچ بنفشهها
در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشههای مهاجر،
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد،
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
_میهن سیارشان_
در جعبههای کوچک چوبی،
در گوشۀ خیابان، میآورند:
جوی هزار زمزمه در من،
میجوشد:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
(در جعبه های خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست،
در روشنای باران،
در آفتاب پاک.
دیباچه
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانۀ خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛
پیام روشن باران،
زبام نیلی شب،
که رهگذارِ نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشک سال چه ترسی!
ـ که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور...
در این زمانۀ عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقۀ سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب.
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی، که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:
بهار آمده،
از سیم خادار
گذشته.
حریق شعلۀ گوگردیِ بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست.
هزار آینه اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق.
زمین تهی ست ز رندان،
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
«حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی»
کویری
شادی
شادی
هزار شادی شادی
بر کاغذ کاهی کویر
اینک
از جوهر سبز
نقطه
آبادی!
سفرنامۀ باران
آخرین برگ سفرنامۀ باران
این است:
که زمین چرکین است.
جعبۀ سیاه
ما شاهدِ سقوط حقیقت
ما شاهدِ تلاشی انسان
ما صاحبان واقعه بودیم
چندی به ضجر شعله کشیدیم
وینک درون حادثه دودیم.
گفتند «رو به اوج روانیم»
دیدیم سیر سوی هبوط است
شعر سپید نیست، که خوانیش،
این جعبۀ سیاه سقوط است.
گمشده
طفلی به نام شادی، دیری ست گم شده ست
با چشم های روشن برّاق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو.
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو، خلیج فارس
سوی دگر، خزر.
شعر
پس در کجاست شعر
اگر نیست
آنجا که زندگی ست.
پس در کجاست شعر
اگر نیست
مشتی کلام زنده که جان دارد
و آدمی
در زندگی نیاز بدان دارد.
بیهوده پرسشی ست که پرسیم
از هر کسی نشانی او را
زیرا
بسیارها نشانی بی جا:
از کوچه کلام مُخَیل
تا چار راه ابهام
میدان سبک و بافت
خواهند گفت و باز (دریغا)
هرگز کسی نشانی او را
در ازدحام واژه،
نخواهد یافت.
و شعر چیست، چیست اگر نیست
آن لحظۀ غبارزدایی
آیینه رواق یقین را؛
دیدن
در لحظه شکفتن یک گل،
آزادی تمام زمین را؟
چمدان خالی
چو پرندهای که تنها،
همه روز را پریده
پی جفت خویش و اکنون
به دم غروب غربت
نفس نشستنش نیست
چه کنم، خدای من!
چارۀ خسته بالیام را
منم آن مسافرِ ره،
که به ایستگاه فردا،
همه عمر، حمل کردم،
به هزارگون مشقّت،
چمدان خالیام را.