مجله میدان آزادی: امروز 19 مرداد، دومین سالگرد درگذشت یکی بزرگترین شاعران ایران و مهمترین غزلسرایان معاصر است؛ سالروز درگذشت امیرهوشنگ ابتهاج، مشهور به سایه که تخلصش نیز بود. به همین مناسبت دکتر علیرضا شعبانیان -پژوهشگر، مصحح و دکترای زبان و ادبیات فارسی- به پیشنهداد مجله میدان آزادی از میان اشعار ابتهاج دست به انتخاب زده است و ده غزل از بهترین غزلهای سایه را در متن زیر برای شما گلچین کرده است. این غزلها را با مقدمه دکتر شعبانیان در ادامه بخوانید:
به قول استاد شفیعی کدکنی: «شک نیست که همهی حرفها را در قالب غزل نمیتوان گفت؛ ولی بعضی حرفها را گویا هنوز میتوان گفت» و سایه نیز این قالب را برای فرم بخشیدن به بعضی از لحظهها و حال و هوای روحی خود مناسب یافته و در واقع شعر او بخشی از تجربههای روحی انسان عصر ما در قالب غزل است.
او در میانهی سنت و تجدد ایستاده بود و هم به شیوهی نیمایی شعر مینوشت و هم غزل میگفت و بدون تردید نیما یوشیج و شهریار بر او تأثیر فراوانی گذاشتهاند که «تاسیان» و «سیاهمشق» گواهی بر این مدعاست.
ابتهاج ضمن استفاده از زبانی معتدل و روان، نظام موسیقایی برجستهای در شعر خود ایجاد کرد. میتوان شعر سایه را شعری برآمده از ضرباهنگ زندگی و وقایع اجتماعی دانست و در واقع در شعر او مضامین اجتماعی با خلاقیتهای شاعرانه پیوند یافته است.
1
خیال آمدنت دیشبم به سر میزد
نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر میزد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسهام چنگ در جگر میزد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر میزد
دریچهای به تماشای باغ وا میشد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر میزد
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر میزد
2
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
چنان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش
حلقهی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
هر دمم پیش آید و با صد زبان خواند به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
میتراود بوی جان امروز از طرف چمن
بوسهای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
همره دل در پیاش افتان و خیزان میروم
وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش
در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نامهربانی کردنش
سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب
در شبستان تو تابد شمع روی روشنش
3
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
4
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمی شود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند!
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
5
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنیام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقهی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسلهدارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
«سایه» در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان
6
با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتشآلود و جگرسوخته آبی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم!
بوسه با وسوسهی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمهی چنگ و ربابی بخوریم
سپر از سایهی خورشید قدح کن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم
پیش چشم تو بمیرم که مست است، بیا
تا به خوش باشی مستان میِ نابی بخوریم!
صلهی سایه همین جرعهی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم
7
کنار امن کجا، کشتی شکسته کجا
کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا
ز بام و در همهجا سنگ فتنه میبارد
کجا به در برمت ای دل شکسته کجا
فرو گذاشت دل آن بادبان که میافراشت
خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا
چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد
به منزلی رسد این کاروان خسته کجا
دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس
به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا
خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود
کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا
چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی
نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا
بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد
که می روند ازین باغ دسته دسته کجا
8
تن تو مطلع تابان روشناییهاست
اگر روان تو زیباست از تن زیباست
شگفت حادثهای نادرست معجزه طبع
که در سراچهی ترکیب چون تویی آراست
نه تاب تن که برون میزند ز پیراهن
که از زلال تنت جان روشنت پیداست
که این چراغ در آیینهی تو روشن کرد؟
که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست
ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد
که آب و رنگ بهارت روانه در رگهاست
مگر ز جان غزل آفریدهاند تنت
که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست
نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت
که روح شیفتهی آن دو مصرع شیواست
نگاه من ز میانت فرو نمیآید
هزار نکتهی باریک تر ز مو اینجاست
حریف وسعت عشق تو سینهی سایهست
چو آفتاب که آیینهدار او دریاست
9
هوای روی تو دارم، نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم؟
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
به وعدههای وصال تو زنده دارندم
غمی نمیخورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بیغم نمیگذارندم
سَری به سینه فرو بردهام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بیغمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که میگسارندم
من آن ستارهی شب زندهدار امیدم
که عاشقان تو تا صبح میشمارندم
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده میگمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقشها که ازین دست مینگارندم
کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد
که همچو خوشهی انگور میفشارندم
10
ای عاشقان ای عاشقان پیمانهها پر خون کنید
و ز خون دل چون لالهها رخسارهها گلگون کنید
آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید
آن يوسفِ چون ماه را از چاهِ غم بيرون كشيد
در كلبهي احزان چرا اين نالهي محزون كنيد
از چشم ما آيينهاي در پيش آن مه رو نهيد
آن فتنهي فتانه را بر خويشتن مفتون كنيد
دیوانه چون طغیان کند زنجیر زندان بشکند
از زلف لیلی حلقهای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب ای صبح خیزان چون کنید
نوري براي دوستان، دودي به چشم دشمنان
من دل بر آتش مينهم، اين هيمه را افزون كنيد
زين تخت و تاج سرنگون تا كي رود سيلاب خون؟
اين تخت را ويران كنيد، اين تاج را وارون كنيد
چندین که از خم در صبوح خون دل ما میرود
ای شاهدان بزم کین پیمانهها پر خون کنید
مطالب مرتبط:
- تکنگاری: نگاهی به زندگی و آثار هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه)
- «شهریور ۱۳۲۰» و سقوط رضاشاه به روایت هوشنگ ابتهاج