پنجشنبه 24 مهر 1404 / خواندن: 8 دقیقه
پرونده‌پرتره سهراب سپهری | صفحه سوم

یادداشت: ادیان و عرفان در شعرهای سهراب سپهری

اگر به قصد جست‌وجوی گرایش‌های عرفانی به‌سراغ اشعار سپهری برویم، از «مرگ رنگ» تا «ما هیچ ما نگاه» شرح سفر سهراب است از تاریکی به وضوح تماشا. گرچه سلوک سهراب منطبق با مراحل هیچ‌ کدام از عرفان‌های شناخته‌شده نیست اما نشانه‌هایی از آن‌ها را می‌توان در مسیر او یافت.

یادداشت: ادیان و عرفان در شعرهای سهراب سپهری

مجله میدان آزادی: در سومین صفحه از «پرونده پرتره سهراب سپهری» به سراغ وجه عرفانی از اشعار سهراب رفته‌ایم. این یادداشت را به قلم اعظم سعادتمند -شاعر و پژوهشگر ادبیات فارسی- بخوانید:
 

شعر سهراب از کودکی رنگینش در خانه‌ی پدری آغاز می‌شود؛ در محاصره‌ی ترس و شیفتگی، از رؤیاهایی که به بیابان راه داشتند. خودش می‌نویسد: «اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی‌دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد.»

اگر به قصد جست‌وجوی گرایش‌های عرفانی به‌سراغ اشعار سپهری برویم، از «مرگ رنگ» تا «ما هیچ ما نگاه» شرح سفر سهراب است از تاریکی به وضوح تماشا. گرچه سلوک سهراب منطبق با مراحل هیچ‌ کدام از عرفان‌های شناخته‌شده نیست اما نشانه‌هایی از آن‌ها را می‌توان در مسیر او یافت.

در قیر شب

او سفرش را با پاهایی که در «قیر شب» گرفتار شده‌اند آغاز می‌کند؛ در اتاقی بدون رخنه و غرق در رنگ خاموشی. اما با این همه فضا کاملاً از امید تهی نیست. بانگی از دور شاعر را می‌خواند، آوایی که بعدها نیز در شعر سپهری به گوش می‌رسد اما در دوردستی دست‌یافتنی:

دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است

اما شاعر قرار نیست تا ابد در قیر شب ساکن باشد، کسی می‎آید و آتشی می‌افروزد و سهراب در خاموشی و تنهاییِ «مرگ رنگ» به راه می‌افتد:

بی‌صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت

او راهی بیابان‌های فراخ بی‌درخت می‌شود که آفتاب روزشان سراب‌آفرین است و شب‌شان سرد و وهم‌انگیز.

تا پایان «مرگ رنگ»، خلاصه‌ی حرکت شعر سهراب، روییدن در زمین زهر است و خلاصه‌ی سلوک او آرزوی رهایی از شب با تمام تعلقات مسموم‌کننده‌اش:

در زمین زهر می‌روید گیاه تلخ شعر من
 

مرداب و نیلوفر

در «زندگی خواب‌ها» شاعر به اتاقش باز‌می‌گردد؛ اتاقی که مرداب است و شاعر در آن چون نیلوفری در آرزوی روییدن. او همچنان با شب دست و پنجه نرم می‌کند، گیاه نارنجی خورشید و فانوس و کاشی آبی هستند؛ اما در خواب، در رؤیاهایی پرپرشدنی. سهراب برای رهایی از شب تنهایی به خواب‌ها پناه برده است. او در خواب‌هایش در انتظار روشنی است اما در نهایت خود را در تاریکی بی‌آغاز و پایان تنها می‌بیند:

چگونه می‌شد چید
گلی را که خیالی می‌پژمراند؟
دست سایه‌ام بالا خزید
قلب آبی کاشی‌ها تپید
باران نور ایستاد
رؤیایم پرپر شد

مرداب و نیلوفر از کلمات پرتکرار سهراب در دو مجموعه‌ی نخستش است. ناخودآگاه شاعر در انتظار رشد معنوی در جامعه‌ی تاریکی است که در آن احساس تنهایی و سرگردانی می‌کند. کلمه‌ی نیلوفر گرچه براساس شواهد، حکایتگر آشنایی شاعر با آیین بودایی است اما گل نیلوفر در اندیشه و هنر کهن مصر و یونان و ایران نیز به کار می‌رفته است.
 

نخستین تپش‌ها

«آوار آفتاب» نوید آغاز تازه‌ای است. نور به‌وضوح می‌تابد، رنگ‌ها جان می‌گیرند و شاعر، گرد خواب را از تن می‌افشاند. سپهری در این مجموعه‌، خود تازه‌ای را به نمایش می‌گذارد، انگشتانش خار را می‌نوازد و به پرتو شوکران لبخند می‌زند. «آوار آفتاب» سرشار از تپش‌هاست، او می‌خواهد مرداب را به تپش درآورد و دریا را به نوسان. رگه‌های تابنده و امیدبخشِ عشق به دیگری، شاعر را به جهان روشنی رهسپار کرده است، عشقی که در آخرین شعر کتاب سیمایی آسمانی به خود می‌گیرد:

تهی بود و نسیمی
سیاهی بود و ستاره‌ای
هستی بود و زمزمه‌ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی:
نماز و محرابی
من رفتم، او آمد، او آمد

سهراب در ادامه‌ی سلوک خود به «شرق اندوه» می‌رسد؛ به شعرهایی که با ضرب‌آهنگ تندشان چون صوفیان مکتب خراسان، شطح بر لب در حال سماع‌اند و به شیوه‌ی میراث عرفانی اسلام، از آوای «او» و «هو» سرشارند. گویا او عارف مدرنی است که به خانقاه میهنه درآمده است با اورادی عجیب که به‌همراهی ابوسعید ابوالخیر برخاسته‌اند:

تنهایی، تنها بود
نا‌پیدا، پیدا بود
او آنجا، آنجا بود

روح او برای شناختن هستی و سرچشمه‌ی آن در سفر است و در این سفر از هر مشربی که ردی از «او» داشته باشد مدد می‌گیرد. سهراب از گل‌های نیایش در سرزمین‌هایی که به آن‌ها پا نهاده، دسته‌گلی فراهم می‌کند. سپهری که به گفته‌ی‌ خودش در کودکی از نزدیک شدن وقت نماز می‌ترسید، به‌دنبال برپایی نمازِ آیین خویش است. «شرق اندوه» تلاش سپهری در وادی معرفت را نشان می‌دهد. تأثیرپذیری او از کتاب‌های مقدس در این مجموعه و مجموعه‌های بعدی‌اش نمایان است:

قرآن بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات،
و زیرپوشم اوستا، می‌بینم خواب: بودایی در نیلوفر آب. 
هر جا گل‌های نیایش رست، من چیدم، دسته‌گلی دارم،
محراب تو دور از دست: او بالا،
من در پست.


«هشت کتاب» مجموعه اشعار «سهراب سپهری»

شناور در افسون گل سرخ

سهراب پس از «شرق اندوه» با «صدای پای آب»، روان می‌شود. او به معرفتی از خود رسیده است که می‌تواند ساده و بی‌پیرایه بگوید: 

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه‌ناني دارم، خرده‌هوشي، سر سوزن ذوقي...

او آموخته که چگونه نیایش آیین خود را به جا آورد. نیایشی در وحدت با تسبیحِ دشت و درخت و باد:

من مسلمانم
قبله‌ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجاده‌ی من
من وضو با تپش پنجره‌ها مي‌گيرم
در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست 

و گاه با نگاهی تناسخی می‌گوید:

نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند
به سفالینه‌ای از خاک سیلک

سهراب به طبیعت احترام می‌گذارد و این احترام از گرایش او به عرفان شرقی خبر می‌دهد:

شاعری دیدم هنگام خطاب
به گل سوسن می‌گفت شما 

همچنین سهراب به چنان نگاهی می‌رسد که همه‌ی آفریدگان را زیبا می‌بیند و معتقد است که: 

گل شبدر چه کم از لاله‌ی قرمز دارد؟

«صدای پای آب» به‌تنهایی شرح سفری است از سادگی اطراف تا رازهای نامکشوف جهان. شاعر در جست‌وجوی حقیقت راهی می‌شود، با طبیعت یکی می‌شود، بشر و جانور و گیاه را در نور و ظلمت می‌بیند، معنایی برای زندگی می‌یابد و مرگ را در حد مسئول زیبایی پر شاپرک لطیف و قابل پذیرش می‌بیند. شاعر به چنان استغنایی می‌رسد که می‌گوید:

من به سيبي خشنودم
و به بویيدن يك بوته‎ی بابونه
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم
 و در نهایت راهی جز شناور شدن در افسون هستی نمی‌یابد.

او به‌روشنی از نمادهای اسلامی استفاده می‌کند: کعبه، حجرالاسود، مُهر، مسجد، سجود، وضو و... اما با استفاده از این نمادها به‌دنبال برپایی نیایشی است که اوراد و مناسکش را از بطن هستی کشف کرده است.
 

عبور باید کرد

سپهری در ادامه‌‌ی سلوک خود، همراه با ترنم موزون حزن خویش، مسافر اعصار دور و نزدیک می‌شود. او از دریاها و خشکی‌ها عبور می‌کند و با لحنی پیامبرانه از آنچه دیده است سخن می‌راند. شاعر گرچه در این مجموعه اندوهگین است اما اندوهش چون مجموعه‌های نخستینش حاصل گرفتاری در قیر شب و احساس سرگردانی نیست؛ حزن او متعالی است، حزن او از فاصله‌ای است که وصل را ناممکن کرده است. او به‌دنبال درک حقیقت است. از غروب و غربت زمین شروع به سفر می‌کند، از میان قرون می‌گذرد، از بین‌النهرین و اورشلیم و هند و تبت، هزاران سال بر او می‌گذرد و با هر آنچه از عرفان ادیان مختلف آموخته می‌رود تا در مسیری حیرت‌انگیز، از رازها سر در بیاورد. شاعر مسافر فهمیده است که می‌تواند از افسون گل سرخ عبور کند.

او خود را بودایی می‌بیند که زیر درخت انجیر معابد به اشراق می‌رسد و می‌گوید:

و زیر سایه‌ی آن «بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش و تنها، سربه‌زیر و سخت

او حالا مفسر گنجشک‌های رود گنگ می‌شود و می‌تواند عرفان تبت را در گوش دختران بنارس شرح دهد.

سفر ادامه دارد و او این بار موسایی می‌شود از حرارت تکلیم در تب و تاب، موسایی که از محو شدن آن مکالمه غمگین است. سفر ادامه دارد. از هند عبور می‌کند. با افق‌های دور همراه می‌شود و به دیدار زنی بدوی می‌رسد. او مصاحبت آدم و حوا را که در کتب آسمانی آمده است این‌گونه بازآفرینی می‌کند: 

و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟

و مسافر همچنان در راه است برای رسیدن به کودکی شور آب‌ها و یکی شدن با درخت، برای درک «حضور هیچ ملایم»! 
 

پشت هیچستان

سلوک سپهری در «حجم سبز»، در نوازش نور و رنگ رقم می‌خورد، در رفت و آمد میان این جهان و جهانی متعالی، با لحنی مطمئن و نورانی. شیوه‌ی بیان او در «حجم سبز»، هم یادآور سخنان عیسی (علیه‌السلام) است، هم تداعی‌گر آیاتی از قرآن مجید:

خواهم آمد
گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید

در «حجم سبز»، او نشانی خانه‌ی دوست را می‌داند و می‌داند که پشت دریاها شهری است «که در آن وسعت خورشید به‌اندازه‌ی چشمان سحرخیزان است». گویا «مسافر»، نشانی جایی را که یک عمر در جست‌وجویش بوده، یافته. او نشانی خود را نیز به ما می‌دهد. سهراب «پشت هیچستان» است و تنها شرط دیدار با او، نرم و آهسته رفتن. هیچستانِ سهراب گرچه بیان و مفهومی مخصوص جهان او دارد اما دوست‌داران عرفان را به یاد مفهوم «فقر و فنا» در عرفان اسلامی و «تهی» در عرفان بودایی می‌اندازد.

در شعر درخشان «سوره‌ی تماشا»، سهراب به شیوه‌ی بعضی از سوره‌های قرآن کلامش را با سوگند آغاز می‌کند و با حرف‌هایی چون یک تکه چمن روشن، مخاطبش را به پیدا کردن گوهر هستی سفارش می‌کند.

بشارت می‌دهد به صدای قدم پیک. نشانه می‌آورد و در مقابل انکارکنندگان رسالتش، با لحنی که یادآور آیات انذار در قرآن است، می‌گوید:

باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد

«حجم سبز» شاهکار سهراب سپهری و نماینده‌ی شاعر عارف‌مسلکی است که به جهان فکری خاص خود رسیده است.
 

ما هیچ ما نگاه

سهراب در انتهای مسیر سلوکش به «ما هیچ ما نگاه» می‌رسد. مجموعه‌ای با بیانی پیچیده‌تر از آثار قبلی او که در پی شست‌وشوی نگاه است. او که در «صدای پای آب» سروده بود «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید» در «ما هیچ ما نگاه» جور دیگری از دیدن را به ما نشان می‌دهد. گویا او به مقام تسلیم رسیده است؛ به آنجا که خود را در مقابل عظمت هستی هیچ می‌داند و تنها کاری که در این عرصه‌ی بی‌نهایت از او برمی‌آید، تماشاست. او تسلیم تماشای محض است. از منظری دیگر او در ادامه‌ی اقامت در پشت هیچستان، به وادی تازه‌ای رسیده است که چندان در کلام نمی‌گنجد و همین شعر سهراب را در این مجموعه دیریاب کرده است.

امشب
ساقه‌ی معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد...
داخل واژه‌ی صبح
صبح خواهد شد.




تصاویر پیوست

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
او سفرش را با پاهایی که در «قیر شب» گرفتار شده‌اند آغاز می‌کند؛ در اتاقی بدون رخنه و غرق در رنگ خاموشی. اما با این همه فضا کاملاً از امید تهی نیست. بانگی از دور شاعر را می‌خواند، آوایی که بعدها نیز در شعر سپهری به گوش می‌رسد اما در دوردستی دست‌یافتنی.

امشب
ساقه‌ی معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد...
داخل واژه‌ی صبح
صبح خواهد شد.

مطالب مرتبط
cover
هیچ قطعه ای انتخاب نشده پادکست
0:00 0:00