مجله میدان آزادی: امروز 18 آذر، سالگرد تولد شاعر سرشناس معاصر فارسی «محمدتقی بهار» است. شاعری که به اسم ملکالشعرای بهار او را میشناسیم و از شاعران عصر مشروطه به حساب میآید. به همین مناسبت ما در مجله میدان آزادی از دکتر وحید عیدگاه -عضو هیئت علمی و استاد رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران-، درخواست کردیم تا فهرستی از بهترین شعرهای بهار را برای ما بنویسند. این فهرست را به همراه توضیحات و مقدمۀ ایشان در ادامه بخوانید:
محمدتقی بهار، ملقب به ملکالشعرای بهار در سال ۱۲۶۵ در مشهد چشم به جهان گشود. پدرش که «میرزا محمدکاظم صبوری» نام داشت، وقتی در سال ۱۲۷۲ بهار با را با شاهنامه آشنا کرد و اولین شعر بهار را در بحر شاهنامه شنید، بهار را تشویق کرده و حامی او در سرودن شعرهایش بود. پس از فوت پدرش در سال ۱۲۸۳ لقب پدرش را که «ملکالشعرای آستان قدس» بود، از مظفرالدین شاه دریافت کرد.
او در نهایت به دلیل ابتلا به بیماری سل، در سال ۱۳۳۰؛ درحالیکه ۶۵ سال داشت چشمان خود را بر جهان بست و نام خودش را در تاریخ به یادگار گذاشت. پیکر ملکالشعرای بهار از مسجد سپهسالار تا آرامگاه ظهیرالدوله در شمیران تشییع شد و در همانجا به خاک سپرده شد.
او در زمان حیاتش آثار زیادی را از خود برجای گذاشت، آثاری که خودش تالیف کرده بود همانند «تاریخ تطور شعر فارسی»، «سبکشناسی»، «فردوسی نامه» و دیوان اشعارش که آثار بسیار ارزندهای بودند و اکنون در دانشگاهها تدریس میشوند. همچنین تصحیح برخی از متون مهم ادبی همچون «یادگار زریران»، «تاریخ بلعمی»، «تاریخ سیستان» و... هم از کارهایی بود که در زمان حیاتش انجام داد.
این شعرها بر این اساس انتخاب شدهاند که بهرمند از یک سلامت زبانی هستند، و نشاندهندهٔ سبک متین و اثرگذار و قوی شادوران محمدتقی بهار است. از سوی دیگر عاطفه هم در این شعرها جایگاه ویژهای دارد. اگر شعرها استوار باشند و عاطفه نداشته باشند، اثرگذار نیستند ولی اشعار بهار عاطفۀ مخاطب را برمیانگیزد و بر او اثر میگذارد. در برخی از اشعار هم نسبتا ویژگیهای اشعار معاصر در آنها دیده میشوند. فهرست زیر را با هم بخوانیم، امیدواریم که از هنر محمدتقی بهار کمال لذت را ببریم:
1. شهربند مهر و وفا
این قصیده در سال ۱۳۰۸ شمسی در تحتتأثیر اوضاع ناگوار و حادثات ملالانگیزی که تمایل شهربانی وقت برای بهار بوجود آورده و ویرا در بوتهٔ رنج و محن میگداختند سروده شده است.
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت، سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل
آئینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آنچنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی
زین خشکسال حادثه، برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت، بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری بهباد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین، دری نماند
آداب ملکداری و آئین معدلت
برباد رفت و زان همه، جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
وز خانوادههای کهن، مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه، جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند
زین جنگهای داخلی و این نظام زور
بیدرد و داغ، خانه و بوم و بری نماند
بیفرقت برادر، خود خواهری نزیست
نادیده داغ مرگ پسر، مادری نماند
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده سیم و زری نماند
شد مملکت خراب ز بینظمی نظام
وز ظلم و جور لشکریان، کشوری نماند
یاران قسم به ساغر می، کاندرین بساط
پر ناشده ز خون جگر، ساغری نماند
نه بخشی از تمدن و نی بهرهای ز دین
کان خود به کار نامد و این دیگری نماند
واحسرتا! چگونه توان کرد باور این
کاندر جهان، خدایی و پیغمبری نماند
جز داور مخنث و جز حیز دادگر
در صدر ملک، دادگر و داوری نماند
رفتند شیر مردان از مرغزار دین
وینجا به جز شکالی و خوک و خری نماند
از بهر پاس کشور جم، رستمی نخاست
وز بهر حفظ بیضهٔ دین، حیدری نماند
عهد امان گذشت، مگر چنگزی رسید
دور غزان رسید، مگر سنجری نماند
روز ائمه طی شد و در پیشگاه شرع
جز احمقی و مرتدی و کافری نماند
دهقان آریایی رفت و به مرز وی
غیر از جهود و ترسا برزیگری نماند
گیتی بخورد خون جوانان نامدار
وز خیل پهلوانان، کنداوری نماند
2. پیشگوئی
این قصیده در سال ۱۲۹۳ خورشیدی در بحبوبه جنگ اول در تهران گفته شد و در روزنامه نوبهار منتشر گشت. در آن زمان اوضاع کشور پریشان و افکار عمومی تشنه اصلاحات بدست یک حکومت مقتدر بود و شاعر این افکار را به صورت پیشگوئی در اشعار خود نمایانده است.
بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کامها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحبکلاهی برآید
3. مرغ خموش
اثر دوران زندانی بودن استاد بهار در سال ۱۳۰۸ خورشیدی.
یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است
مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است
یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است
یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است
یک مرغ، جفت و جوجه به شاهین سپرده است
یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است
یک مرغ، پر شکسته و افتاده در قفس
یک مرغ، پر به گوشهٔ اختر کشیده است
یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او
از پنجهاش به قهر و به کیفرکشیده است
مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان
ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است
مرغی جفای حادثه دیدهاست روز و شب
مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است
مرغی ز وصل گل شده سرمست و مرغکی
ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است
قربان مرغکی که ز سودای عشق گل
از زخم نوک خار، بهخون برکشیده است
یا چون بهار از لطمات خزان جور
سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است
4. بثالشکوی
سال ۱۲۹۷ شمسی، در کابینهٔ مستوفیالممالک، تمام روزنامههای تهران توقیف شد. از آن جمله روزنامهٔ نوبهار بود. ملکالشعرای بهار به رسم شکایت این قصیده را ساخت و در مجلهٔ ادبی دانشکده که خود موسس آن بود انتشار داد.
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
هزلست مگر سطور اوراقم
یاوه است مگر دلیل و برهانم
یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم
یا همچو گروه سفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم
پیمانه کش رواق دستورم؟
دریوزه گر سرای سلطانم؟
اینها همه نیست پس چرا در ری
سیلیخور هر سفیه و نادانم
جرمی است مرا قوی که در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم
از کید مخنثان، نیم ایمن
زیراک مخنثی نمیدانم
نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم
بر سیرت رادمردمان، زینروی
در خانهٔ خویشتن به زندانم
یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم
زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم
زیراک به نقشبندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم
زیرا پسچند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم
زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغبخش ایرانم
زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم
اینست گناه من، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم
پنهانم از این گروه، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم
با دزدان چون زیم، کهنه دزدم
باکشخان چون بوم، نه کشخانم
نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم
چون آتش، روشن است گفتارم
چون آب، منزه است دامانم
بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم
از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم
بس خامهطرازی، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم
بس راهنوردی، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم
نه دیر غنودهاند افکارم
نه سیر بخفتهاند چشمانم
زینگونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم
گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم
از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم
و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته است زبان گوهرافشانم
فرخ حسن بن یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به جاه کنعانم
تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم
وین رنج عظیمتر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم
ناکرده گنه معاقبم، گویی
سبابهٔ مردم پشیمانم
عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصهٔ گیر و دار آزادی
فرسود به تن، درشت خفتانم
تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم
گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که برکاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی، خجسته آزادی!
از وصل تو روی برنگردانم
تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه ترا به نزد خود خوانم
5. آرمان شاعر
این قصیده را استاد بهار در سال ۱۳۰۹ خورشیدی سروده و در آن آرزوهای خود را شرح داده است.
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم
یک ره سوی کشت نیشکر پویم
کلکی ز ستاک نیشکر گیرم
زان نی شرری به پاکنم وز وی
گیتی را جمله در شرر گیرم
در عرصهٔ گیر و دار بهروزی
آویز و جدال شیر نر گیرم
داد دل فیلسوف نالان را
زین اختر زشت خیرهسر گیرم
با قوت طعم کلک شکر زای
تلخی ز مذاق دهر برگیرم
ناهید به زخمه تیزتر گردد
چون من سر خامه تیزتر گیرم
کلک ازکف تیر، سرنگون گردد
چون من ز خدنگ خامه سرگیرم
از مایهٔ خون دل به لوح اندر
پیرایه گونهگون صور گیرم
هنجار خطیر تلخ کامی را
بر عادت خوبش بیخطر گیرم
پیش غم دهر و تیر بارانش
این عیش تباه را سپر گیرم
در عین برهنگی چو عینالشمس
از خاور تا به باختر گیرم
وین سرپوش سیاهبختی را
از روی زمین به زور و فر گیرم
وان میوه که آرزو بود نامش
بر سفرهٔ کام، در شکر گیرم
چون خاربنان به کنج غم، تاکی
بر چشم امید، نیشتر گیرم
آن به که به جویبار آزادی
پیرایه سرو غاتفر گیرم
باغی ز ایادی اندرین گیتی
بنشانم و گونهگون ثمر گیرم
آن کودک اشکریز را نقشی
از خنده به پیش چشم تر گیرم
وآن مادر داغدیده را مرهم
از مهر به گوشهٔ جگر گیرم
شیطان نیاز و آز را گردن
در بند وکمند سیم و زرگیرم
از کین و کشش بهجا نمانم نام
وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم
آن عیش که تن از آن شود فربه
از نان جوینش ماحضر گیرم
وان کام که جان ازو شود خرم
نُزل دو جهانش مختصر گیرم
یکباره به دست عاطفت، پرده
ازکار جهان کینه ورگیرم
وین نظم پلید اجتماعی را
اندر دم کورهٔ سقرگیرم
وین ابرهٔ ازرق مکوکب را
زانصاف، دو رویه آسترگیرم
و آنگاه به فر شهپر همت
جای از بر قبهٔ قمر گیرم
شبگیر کنم به صفهٔ بهرام
و آن دشنهٔ سرخش ازکمرگیرم
زان نحس که بر تراود از کیوان
بال و پر و پویه و اثر گیرم
وان دست که پیش آرزوی دل
دیوارکشد، به خام درگیرم
نومیدی و اشک و آه را درهم
پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم
واندر شبوصل، پردهٔ غیرت
در پیش دریچهٔ سحر گیرم
وانگاه به سطح طارم اطلس
با دلبر دست در کمر گیرم
با بال و پر فرشتگان زانجای
زی حضرت لایموت پر گیرم
6. دل بزهکار
این تغزل را بهتر در سنین جوانی و در سوگواری یکی از یاران، در سال ۱۲۹۵ خورشیدی سروده است.
از من گرفت گیتی یارم را
وز چنگ من ربود نگارم را
وبرانه ساخت یکسره کاخم را
آشفته کرد یکسره کارم را
ز اشک روان و خاک به سرکردن
در پیش دیده کند مزارم را
یک سو سرشک و یک سو داغ دل
پر باغ لاله ساخت کنارم را
گر باغ لاله داد به من پس چون
از من گرفت لاله عذارم را
در خاک کرد عشق و شبابم را
بر باد داد صبر و قرارم را
چون حرف مفت و صحبت بیبرهان
بر ترهات داد مدارم را
بر گور مرده ریخت شرابم را
در کام سگ فکند شکارم را
جام میم فکند ز کف و آنگاه
اندر سرم شکست خمارم را
بس زار ناله کردم و پاسخ داد
با زهرخند، نالهٔ زارم را
گفتم بهار عشق دمید، اما
گیتی خزان نمود بهارم را
گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد
کاین گونه کرد سنگین بارم را
باری بر آن سرم که از این سینه
بیرون کنم دل بزه کارم را
7. کیکنامه
در سال ۱۲۹۴ شمسی، در حالی که بهار در تهران به معالجهٔ دست شکسته مشغول بود، دولت وقت که به ریاست مرحوم محمدولی خانی سپهدار تشکیل شده بود، به اصرار مامورین سیاسی اجنبی که از خامهٔ دلدوز بهار هراس داشتند، شاعر بیمار را تحتالحفظ به خراسان تبعید کرد. بهار، شش ماه در شهر بجنورد به حکم دولت بازداشت بود. این قصیده در شهر بجنورد گفته شده است.
چون اختران پلاس سیه بر سر آورند
کبکان به غارت تن من لشکرآورند
دودو و سه سه دهتادهتا وبیست بیست
چون اشتران که روی به آبشخورآورند
آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند
آوخ چه رنجهاکه مرا برسرآورند
ازپا ودست و سینه وپشت وسر وشکم
بالا وزمبر رفته و بازی درآورند
چون رگزنان چابک بی گفتهٔ پزشک
بهرکشودن رک من نشتر آورند
بر بسترم جهند وتو دانی که حال چیست
چون یک قبیله حمله به یک بستر آورند
از هم جدا شوند چو دزدان ز یک کنار
وز یک کنار روی به یکدیگر آورند
در آستین راست چوگیرم سراغشان
چابک ز آستین چپم سر برآورند
نازان و سرفراز بتازند سوی من
گویی مگر ز خیل مخالف سرآورند
درکشوری که اجنبیان را مجال نیست
بیدار و گیر روی بدان کشور آورند
در جایگاه پنهان داخل شوند و فاش
ناکرده شرم حمله به بام و درآورند
گو مگرکه نیزه گذاران غزنوی
با نیزه روی بر در کالنجر آورند
یا خیلی از عشیرهٔ قزاق نیم شب
مستانه حمله بر بنه قیصر آورند
خوابم جهد زچشم وخیالم پرد زسر
زآنچ این گزندگان به من مضطر آورند
چون کارسخت کشتبجنبم زجایخوبش
گویم مرا چراغی در محضر آورند
آن ناکسان چراغ چو دیدند و جنبشم
خامش شوند و تن به حجاب اندر آورند
چون برکشم لباس، کریزند و خو را
زبر قمیص بستر در سنگر آورند
من نیز مردوار برونشان کشم ز جای
ور چون زنان ز بیم به سر معجر آورند
انگشت انتقام من آرد به دامشان
هرچند همچو مرغان بال و پر آورند
**
افزون مراست باری ازاینگونه دشمنان
کز کینه هر دمیم غمی دیگر آورند
گه دستیار اجنبیان گشته و به من
چون کیک حملههای بسی منکر آورند
گه یار مفتخوران گردند و بر زبان
گاهیم فتنهجوی وگهی کافر آورند
گاهی وزیر گشته و بیموجبی مرا
از باختر دوانده سوی خاور آورند
گاهی مرا به خطهٔ بجنورد بیدلیل
بنشانده و به لابهٔ من تسخرآورند
که در لباس کیک بدانسان که گفته شد
در من فتاده و پدرم را درآورند
من نیز با چراغ بلاغت به جانشان
اخگر زنم اگرچه تن از اخگر آورند
اندامشان بدوزم با نوک خامهام
هرچند پیش خامهٔ من خنجرآورند
یکیک برون کشمشان ازگوشه وکنار
گرچه پناه بر سر دوپیکر آورند
ور بگذرم به خواری گیرم گلویشان
فرداکه خلق را به صف محشرآورند
8. به یاد وطن
در سال ۱۳۲۷ خورشیدی که بهار برای معالجه به سوئیس رفته و در سناتوریوم دهکدهٔ (لزن) بستری شده بود، این قصیده را که به نام لزنیه معروف شد در وصف طبیعت و به یاد وطن و دوری از یار و دیار ساخت و در آن از افتخارات گذشته ایران و درماندگی امروز آن با حسرت یاد کرده است.
مه کرد مسخر دره و کوه لزن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر زبر کوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هر سیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی ز کمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دریا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که به عمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
**
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
و آن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
و آن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچند که پیچیده به هم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
9. سپیدرود
هنگام فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گل های رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریابنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونه گونزده چون جنگیان بهخود
اشجار گونه گون و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که نقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفهبدان فر و آن جمال
وان کاخهای تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیدهاند
فرشی کش از بنفشه وسبزه است تاروپود
آنبیشههاکهدست طبیعت بهخاره سنگ
گلها نشانده بی مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آنیک نهادهچشم، غریوان بهراه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
چون پارههای اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان بهوقت آنک
دریا پی پذیرهاش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زبن رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال
صد ره به زیب وزینت مازندران فزود
زان جایگه به بابل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل
اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود
اینخود یک ازهزار زکار شهنشهی است
کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود
از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست
آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود
جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر
آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود
هست اعتبار ملک ز آب حسام او
چون اعتبار خاک صفاهان به زندهرود
جز سعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟
جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟
تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد
از حق به دو عنایت و از او به خلق سود
بخشد بهار را کف دستی ز رامسر
کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود
10. هیجان روح
در اسفند ماه ۱۲۹۹ شمسی، سالی که قوای قزوین به سرکردگی مرحوم رضاخان میرپنج وارد تهران شد و کودتا کرد و آقای سید ضیاءالدین به ریاست وزراء برقرار گشت، جمعی از رجال تهران دستگیر و حبس شدند، از جمله بهار. که مخالف افکار و مشی سیاسی سیدضیاءالدین بود، دستگیر و زندانی شد. بدین مناسبت، بهار این قصیده را در حال هیجان روحی در زندان سروده است.
ای خامه دوتا شو و به خط مگذر
وی نامه دژم شو و ز هم بر در
ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش، دگر حدیث کس مشنو
وی دیده دگر به روی کس منگر
ای دست، عنان مکرمت درکش
وی پای، طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت سبکتر چم
وی طایر آرزو، فروتر پَر
ای روح غنی، بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی بکاه و زحمت بر
ای علم، از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل از آنچه ساختی برخور
ای حس فره، فسرده شو در پی
وی عقل قوی خموده شو در سر
ای نفس بزرگ، خرد شو در تن
وی قلب فراخ، تنگ شو در بر
ای بخت بلند، پست شو ایدون
وی اختر سعد نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی بِبَر خواری
وی قوت راستی بکش کیفر
ای گرسنه جان بده به پیش نان
وی تشنه بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی
کوته گشتی، هنوز کوتهتر
ای غصهٔ زاد و بوم، بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر
هان شمع بده که تیره شد مشرق
هان رخت منه که شعله زد خاور
ای خلق، فقیر شو ز سر تا بن
وی قوم، اسیر شو ز بن تا سر
ای ملک، درود گوی آن را که
زربستد وساخت کار ما چون زر
ای امن برو که شد ز بد روزی
لشکر غز و پادشای ما سنجر
کاهندهٔ مردی، ای عجوز ری
بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه
از خون دل هزار نامآور
ره ده به مخنثان بیمعنی
کین توز به مردمان دانشور
هر شب به کنارناکسی بغنو
هر روز به روی سفلهای بنگر
تا مایه سفله گی نگردد کم
هر روز بزای سفلهای دیگر
ای مرد، حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفتمت کزین مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور
زان پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دونپرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز درین پلید بیغوله
پند دل خوبشتن به یاد آور
رو به بازی نگر که افکندند
چون شیر نرم به حبسگاه اندر
هرچند به سیرت جوانمردی
خوباست و فراخ، سمج شیر نر
پس چیست که سمج من چوکام شیر
تنگ است و عمیق و گنده و ابخر
برسقفش روزنی چو چشم گرک
کاندر شب، تابد از بر کردر
بر خاک فکنده بر یکی زبلو
چون زالو چسبناک و سرد و تر
افکنده به صدر بالشی چرکین
پرگند چو گور مردهٔ کافر
خود سنگ سیاه گور بدگفتی
من از بر او چو مرد تلقینگر
تلقین ودعای من در آن شب بود
نفرین و هجای شاه بدگوهر
چون کودک شیرخواره ازگیتی
طرفی نگرفته غیر خواب و خور
با فسحت ملک جم ز طماعی
ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر
وانگه به مجاعه کرد الفغده
از گندم خشک تا پیاز تر
تا گشت بهای جمله یک برده
بفروخت ز ده برابر افزونتر
شد دربار محمد غازی
در دورهٔ احمدی یکی متجر
انبار ذغال و مخزن هیمه
زاغهٔ رمه و دکان سوداگر
نه رگ در تن، نه شرمش اندر چشم
نه مهر به دل نه عشقش اندر سر
نه ذوق شکار و پویه مرکب
نه شوق نشاط و گردش ساغر
نه حشمت بار و دیدن مردم
نه همت کار و خواندن دفتر
ذکریش نه جزگرفتن رشوت
فکریش نه جز تباهی کشور
آکنده و سرد پیکری چونان
کز پیه فسرده قالبی منکر
گه خورده فریب مردم عامی
گه کرده فسون اجنبی از بر
در معنی انتخاب و آزادی
هر روز فکنده مشکلی دیگر
اندیشهٔ ملک را نه خودکرده
نه مانده به مردمان دانشور
درکشور خود فسادها کرده
چون در ده غیر مردکین گستر
تا چندگهی بدین نمط گنجی
برگنج فزاید و جهد از در
اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش
ز اندیشه رفتن سر و افسر
افساد کن ای خدایگان در ملک
و اندیشه مکن ز ایزد داور
هرجا بزنی شو و مکن ابقا
بر بنعم و عم و خاله و خواهر
بستان زر ازین و آن و ده رخصت
تا سفله زند به جان خلق آذر
هشدارکه در پسین بد روزی
ملت کشد از خدایگان کیفر
دربر رخ آرزوت نگشاید
آن گنج که گرد کردی از هر در
نه زور رضات می کند یاری
نه نور ضیات میشود رهبر
گیرند و زرت به سخره بستانند
آنان که توشان همی کنی تسخر
وانگه به کلاتت اندر اندازند
آنجاکه عقاب افکند شهپر
11. راز طبیعت
این قصیده را استاد بهار در (راز طبیعت) به صورت سوال و جواب و جد و هزل، به سال ۱۳۱۱ خورشیدی سروده است.
دوش در تیرس عزلت جانفرسایی
گشت روشن دلم از صحبت روشنرایی
هرچهپرسیدم ازآن دوست مراداد جواب
چه به از لذت هم صحبتی دانایی
آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید
میخها کوفته باشد به سیه دیبایی
یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان
پاره جایی شده و سوخته باشد جایی
گفتم از رازطبیعت خبرت هست؟ بگو
منتهایی بودش، یا بودش مبدایی؟
گفت از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟
حیوانی که بجنبد به تک دریایی
گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت: بود
در بر دهر، دل سوختهٔ شیدایی
گفتماین گویمدورکهزمینخوانی چیست؟
گفت سنگی است کهن خورده برو تیپایی
گفتم این انجم رخشنده چه باشد بهسپهر
گفت: بر ریش طبیعت، تف سربالایی
گفتمش هزل فرو نه سخن جد فرمای
کفت: والاتر از این دنیی دون دنیایی
گفتمش قاعدهٔ حرکت واین جاذبه چیست؟
کفت: از اسرار شکآلود ازل ایمایی
گفتم اسرار ازل چیست بگو گفت که گشت
عاشق جلوهٔ خود، شاهد بزمآرایی
گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود
شد از آن جلوه به پا شوری و استیلایی
سربهسر هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست
باشد این قصه ز اسرار ازل افشایی
گفتمش چیست جدال وطن و دین، گفتا
بر یکی خوان پی نان همهمه و غوغایی
گفتم امید سعادت چه بود در عالم؟
گفت با بیبصری، عشق سمن سیمایی
گفتم این فلسفه و شعر چه باشد گفتا
دست و پایی شل وانگه نظر بینایی
گفتمش مرد ریاست که بود گفت کسی
کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی
گفتم از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت
نظر علم و یقین نیست جز استهزایی
گفتمش چیست به گیتی ره تقوی؟ گفتا
بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی
گفتم آیین وفا چیست درین عالم؟ گفت
گفتهٔ مبتذلی، یا سخن بیجایی
گفتم این چاشنی عمر چه باشد؟ گفتا
از لب مرگ شکرخندهٔ پرمعنایی
گفتم آن خواب گران چیست به پایان حیات
گفت سیریست به سرمنزل ناپیدایی
گفتمش صحبت فردای قیامت چه بود؟
گفت کاش از پس امروز بود فردایی
گفتمش چیست بدین قاعده تکلیف بهار
گفت اگر دست دهد عشق رخ زیبایی
12. پند پدر
این قصیده در فروردین سال ۱۳۰۹ خورشیدی هنگام حلول نوروز و آغاز شادابی و صفای طبیعت، در تهران سروده شده است.
نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخکامی، وز بیم و از امید
ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید
لوحی است در زمانه که در وی فرشتهای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید
این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید
جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگار
مانده به یادگار، ز دوران جمشید
آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید
خوب و بد آنچه هست، نویسند اندرو
بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید
تقویم کهنهایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید
هرچند کهنه است، به هر سال نو شود
کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید
هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید
گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید
عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین در زمین فروشد و آن به آسمان پرید
کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید
چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید
دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید
بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید
چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید
کی شد زمانه خامش، اگر دعویئی نکرد
کی خفت شیرشرزه، که مژگان بخوابنید
محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید
یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید
دژخیموار بر زبر نطع او به خشم
آن زاغ بر جنازهٔ گلها همی چمید
واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بردمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزهدار
از دشت بردمید و به کهسار بر دوید
آزاده بود سوسن، گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین، پشتش فرو خمید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانهای مرصع اندر میان خوید
گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ
زخمی به سر رسید و براندام خون چکید
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یک جای بشکفید
چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید
یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست، اگرنیست شنبلید
وین جلوهها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله یه کمان مه تیر سرکشید
نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید
آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون باغبان ز حسرت، انگشت و لب گزید
هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید
ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید
هرکس به پند مشفق یک رنگ داد گوش
گلهای رنگ رنگ ز شاخ مراد چید
من خود به کودکی چو تو نشنیدم این حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید
پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید
وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم ز درس و پند و نصیحت نیارمید
چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید
چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید
بخشی ز پندهای پدر شد درست، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید
دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان به طرح به من بر پراکنید
این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید
خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید