چهارشنبه 11 تیر 1404 / خواندن: 2 دقیقه
به مناسبت فرارسیدن ایام محرم

یک صفحه داستان: روایت ایستادگی در کتاب نگهبان تاریکی، نوشته مجید قیصری

نویسندگان اندکی موفق شده‌اند ادبیات عاشورایی ما را به‌درستی با اساطیر شاهنامه پیوند بزنند. اما «مجید قیصری» در داستان «آب» در این زمینه تلاش موفقی داشته است. این داستان کوتاه که در مجموعه‌داستان «نگهبان تاریکی» منتشر شده است روایت جوانی به نام سیاوش است که از سر بی‌اطلاعی صلح موقت و کوچکی که رزمندگان ایرانی و عراقی بر سر آب برداشتن از یک چشمه‌ی میان دو جبهه دارند را می‌شکند و تاوان آن را همچون سیاوش شاهنامه با شهادت خودش می‌پردازد.

یک صفحه داستان: روایت ایستادگی در کتاب نگهبان تاریکی، نوشته مجید قیصری

مجله میدان آزادی: با شروع ماه محرم، مرور صفحات به‌یادماندنی هنر و ادبیات ایران که به روایت از مردم ایران و کنش‌های اجتماعی‌شان در این ایام پرداخته است، رنگ‌وبویی دیگر دارد. به همین بهانه، در پرونده «ای ایران»، به سراغ  كتاب «نگهبان تاریکی» نوشته‌ی «مجید قیصری» -نويسنده معاصر ايرانی- رفته‌ایم. مجید اسطیری -نویسنده و منتقد ادبی- در این مطلب قسمتی قابل توجه و کمتر دیده شده از این کتاب را انتخاب کرده است.  این صفحه از داستان را در پرونده «ای ایران» بخوانید:

نویسندگان اندکی موفق شده‌اند ادبیات عاشورایی ما را به‌درستی با اساطیر شاهنامه پیوند بزنند. اما «مجید قیصری» در داستان «آب» در این زمینه تلاش موفقی داشته است. این داستان کوتاه که در مجموعه‌داستان «نگهبان تاریکی» منتشر شده است، روایت جوانی به نام سیاوش است که از سر بی‌اطلاعی صلح موقت و کوچکی که رزمندگان ایرانی و عراقی بر سر آب برداشتن از یک چشمه‌ی میان دو جبهه دارند را می‌شکند و تاوان آن را همچون سیاوش شاهنامه با شهادت خودش می‌پردازد. با هم بریده‌ای از آخرین سطرهای این داستان عاشورایی را بخوانیم:


«ما وقتی رسیدیم جلوی دهنه که سیاوش از سبزی چشمه و آن تخته‌سنگ سیاه گذشته بود. آن طرفی‌ها انگار دیرتر متوجه سیاوش شده بودند. تا جمع شوند پشت خاکریز کمی طول کشید. شاید آمده بودند و ما نمی‌دیدیم‌شان. چند سر سیاه از دور پیدا بودند. تا سیاوش نزدیک‌شان شد بیشتر شدند. هجوم آورده بودند لب خاکریز. شاید باور نمی‌کردند یکی دستی‌دستی خودش را اسیر می‌کند. انگار سیاوش نمی‌خواست برود بالای خاکریز. همان پایین چند لحظه ایستاده بود به حرف زدن. تکان دادن دستش را می‌دیدیم. گاه به ما و گاه به چشمه اشاره می‌کرد. چه داشت به آن‌ها بگوید، کسی نمی‌داند. عربی هم درست نمی‌دانست، در حد چند کلمه. چند بار گفته بود «خودم درستش می‌کنم رسم ما این است.» نگفته بود کدام رسم. گفته بود «ما خون را با خون نمی‌شوییم. تاوانش را می‌دهیم.» چه جور تاوانی نگفته بود. شاید اگر می‌گفت، جلوش را می‌گرفتیم. شاید ملافه‌ی سفید و دست خالی رسمش بود که می‌گفت، شاید هم تاوانش. ما فقط نگاهش کردیم تا این‌که دیدیم رفت بالای خاکریز و رفت آن طرف. هجوم بردن آن‌ها را به طرفش دیدیم. نمی‌شود گفت با خشم بود ولی هجوم بود. شاید ریختند روی سرش. تنها. رسم آن‌ها را که دیگر می‌دانیم. تنها که گیرت بیاورند معلوم است. حالا با سیاوش چه کردند، نمی‌دانیم. دیگر برنگشت. مهم این بود که گفت می‌رود و رفت. بعد از رفتنش آوردن آب عادی شد. ما که از خوردن آب خاطره‌ی خوشی نداشتیم. همین رفتن سیاوش بدترش کرد. مگر می‌شد آب خورد و یادش نیفتاد.»




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
ما فقط نگاهش کردیم تا این‌که دیدیم رفت بالای خاکریز و رفت آن طرف. هجوم بردن آن‌ها را به طرفش دیدیم. نمی‌شود گفت با خشم بود ولی هجوم بود. شاید ریختند روی سرش. تنها. رسم آن‌ها را که دیگر می‌دانیم. تنها که گیرت بیاورند معلوم است.

بعد از رفتنش آوردن آب عادی شد. ما که از خوردن آب خاطره‌ی خوشی نداشتیم. همین رفتن سیاوش بدترش کرد. مگر می‌شد آب خورد و یادش نیفتاد.

مطالب مرتبط