مجله میدان آزادی: تا اینجای کار از روایت هنرمندان از قهر نوشتیم، اما از امروز ستون ویژه و تازهای را به پرونده قهر اضافه میکنیم با عنوان «روایت قهر هنرمندان» تا بررسی کنیم همین هنرمندان سرشناس و بزرگ که بارها قهر را تصویر کردهاند وقتی خودشان میخواستند قهر کنند چه شکلی قهر میکردند. اولین مطلب این ستون را به روایت قهر دو پدر و پسر یعنی ابراهیم گلستان (نویسنده و فیلمساز سرشناس) و کاوه گلستان (عکاس سرشناس) اختصاص میدهیم، به احترام روزی که گلستانِ پسر جان خود را در راه هنر و آزادی و آگاهی فدا کرد. این روایت را به قلم خانم فرشته هدایتی غزال بخوانید:
خانوادهی گلستانها از آن خانوادهها هستند که اسمشان ترس به جان آدم میاندازد. از یک طرف چون وزنهی سنگینی در تاریخ هنر و ادبیت معاصر ما هستند و از طرف دیگر چون باسواد و صریح و تیز و تلخاند دیگر. ابراهیم گلستان از فخری دو فرزند داشت. لیلی و کاوه. لیلی دختر بابا بود و کاوه پسر مامان. و خب، بین هر پسر مامان و بابا در هر خانهای تنشهایی هست. حالا اگر آن بابا ابراهیم گلستان با سختگیری و قاعدههای خاص و فراوان خودش باشد و پسر، کاوهای که عکاس جنگ است و یکجا بند نمیشود و میزند زیر تمام خطکشیها، هر قهر و ناراحتیای پیچیدهتر خواهد شد.
کاوه را وقتی که سیزده ساله بوده، میفرستند به یک مدرسهی شبانهروزی در انگلیس. سختگیریهای انگلیسیها یک طرف، اینکه ارتش مدرسه را اداره میکرد هم یک طرف! برای کاوهی پرشر و شور چه چارهای میماند؟ هیچ، بهجز اینکه فرار کند! از مدرسه فرار میکند و بدون اینکه به خانواده اطلاع بدهد، یک روز در میزند و با سر و شکل هیپیها وارد خانه میشود. خیلی دور از ذهن نیست که چه بلوایی در خانه راه میافتد. ولی ماجرا همین جا تمام نمیشود. کاوه مصممتر از این حرفهاست. شروع میکند به انجام هر کاری که دلش میخواهد، آن هم در خانهی استبدادزدهی ابراهیم گلستان. دعوا و جنجال و قهر تا جایی پیش میرود که ابراهیم گلستان دیگر نه به کاوه پولتوجیبی میدهد، نه کمکش میکند. ناراحتی و قهر پدر و پسر سالهای سال ادامه دارد. تا بعد از ازدواج و بچهدار شدن کاوه. بعد از اینکه کاوه پدر میشود، به دیدن پدرش میرود. میرود و آشتی میکنند. کسی چه میداند؟ شاید چون پدر شدن باعث شده پدرش را درک کند. مدتی هم رابطهی خانوادگی خیلی خوبی با پدرش داشت، اما اختلاف نظرهای بزرگ همیشه میانشان بود و تنش یک پدر و پسر لجباز هیچ وقت در رابطهشان از بین نرفت. آخر هم دعوایشان بالا میگیرد و دوباره با هم قهر میکنند.
بعدها وقتی که کاوه در سیزده فروردین حین عکاسی از جنگ آمریکا و عراق کشته میشود، لیلی به پدرشان زنگ میزند و خبر را میدهد. لیلی تعریف میکند که به ابراهیم گلستان زنگ میزند و و میگوید: «چون قرار است اتفاقی که افتاده از تلویزیون پخش شود، خواستم زودتر به شما بگویم؛ کاوه مرد.» دیگر صدای ابراهیم گلستان نمیآید. حال ابراهیم گلستان خراب میشود. بعد از چند بار صدا کردن لیلی، بالاخره ابراهیم گلستان میگوید: «خب جنگ است دیگر، آدم میکشد.» ولی خب... ابراهیم گلستان دهههای آخر زندگیاش فقط با کاوه قهر نبود، با همه چیز و همه کس قهر بود. اما انگار کاوه از این رابطه چیزی را یاد گرفته بود. نرمی و اخلاق خوش و پذیرش بالا؛ هم در روابطش با دیگر آدمها، هم از همه مهمتر در رابطه با تنها پسرش، بهانهی آشتی با پدرش، مهرک.