دوشنبه 12 شهریور 1403 / خواندن: 5 دقیقه
پرونده پرتره محمدعلی بهمنی | صفحه پنجم

روایت «محمدعلی بهمنی» از مرگ: حال من خوب است

اینکه انسان گاهی دوست دارد بمیرد نتوانستنی است که برای هنرمند، معنا ندارد. هنرمند با هنرش هستی‌ست؛ و نیستی، راهی به جهان او ندارد. اینکه من در همین شعر اندیشیده‌ام «اینکه تا کی در صف این انتظارم خوب نیست»، جاذبه‌ای درونی‌ست که من را می‌کشاند.

4.5
روایت «محمدعلی بهمنی» از مرگ: حال من خوب است

مجله میدان آزادی: محمد علی بهمنی، شاعری از نسل طلایی غزلسرایان شعر فارسی بود که در شامگاه نهم شهریور بعد از یک دوره بیماری بدرود حیات گفت و دوستداران ادب فارسی به ویژه غزل  را در غم و اندوهی عمیق تنها گذاشت. آنچه در پنجمین صفحه از پرونده «پرتره محمدعلی بهمنی» می‌خوانید روایتی شاعرانه است از او درباره یکی از واقعیات محتوم زندگی به انتخاب مینو رضایی:

نگاه شاعرانه‌ی بهمنی به زندگی و آنچه پیرامونش بود از ویژگی‌های خاص اوست. محمدعلی بهمنی نسلی را با زبان ساده و روان و مفاهیم عاشقانه و انسانی به شعر نزدیک کرد اما تا به حال اندیشیده‌ایم که مرگ در نظر او چگونه بود و نگاه شاعرانه‌ی او چگونه این واقعیت زندگی را توصیف می‌کرد؟

آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی است از چگونگی نگاه او به مرگ که در کتاب «روزگار من و شعر» در میان 63 روایت از او به زبان خودش، می‌درخشد:  

 

«و اما مرگ برای من؛ جاذبه‌ای که انسان دوست دارد به طرفش برود؛ حتی اگر خودتان هم دوست نداشته باشید آن جاذبه، شما را به سمت خودش می‌کشد.

برای هنرمند اما همه چیز متفاوت است. لحظه‌ای است که دارد از خودش گرفته می‌شود و هنر رهایش نمی‌کند؛ به نوعی مرگ است. چه زمانی متوجه مرگ خود می‌شود؟ زمانی که آفرینش یک اثر هنری را به پایان برساند و خودش به قضاوت اثر خودش بنشیند و ببینید آیا خالق خوبی بوده است یا نه! همان زمان که من شعری را چه در خویشی و چه در بی‌خویشی ثبت می‌کنم و وقتی که به قضاوتش می‌نشینم ببینم انگار آن شعر برای من نیست! آن لحظاتی که صرف نوشتن چیزی جز خودم گذاشته‌ام برای من با مردن تفاوتی ندارد! اما زمانی که شعری از ذات خودم را در آغوش می‌گیرم و می‌نویسمش، آنچه خلق می‌شود من را فراتر از اندیشیدن به مرگ می‌برد. اثری که از من در اندیشه‌ای بماند، زیستن جاودانی است که نیستی‌پذیر نیست. من هیچ گاه در زیستن خود کوتاهی نکرده‌ام. 

اینکه انسان گاهی دوست دارد بمیرد نتوانستنی است که برای هنرمند، معنا ندارد. هنرمند با هنرش هستی‌ست و نیستی، راهی به جهان او ندارد. اینکه من در همین شعر اندیشیده‌ام «اینکه تا کی در صف این انتظارم خوب نیست»، جاذبه‌ای درونی‌ست که من را می‌کشاند؛ خواسته‌ی خودم است نه خواسته‌ی هنر. من بارها در فراموشی افتاده‌ام؛ گاه صبح‌ها که از خواب بیدار شده‌ام و خودم را نمی‌شناخته‌ام، نمی‌دانسته‌ام کجایم؛ اسمم را فراموش می‌کردم؛ مرگ برای من اینگونه است؛ روزی که کسی نامی از من یاد نیاورد، نداند کجا بوده‌ام و به کجا رفته‌ام!

حال من خوب است، حال روزگارم خوب نیست 
حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست
 
آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می‌کنند 
اینکه از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست 

روز و شب را می‌شمارم؛ کار آسانی‌ست حیف 
روز و شب را هر چه آسان می‌شمارم خوب نیست

 من که هست و نیستم خاک است خاکی مشربم
 اینکه می‌خواهند برخی خاکسارم خوب نیست
 
ابرها در خشکسالی‌ها دعاگو داشتند 
حیرتا بارانم و باید نبارم خوب نیست
 
در مرور خود به درک بی‌حضوری می‌رسم 
زنده‌ام اما خودم را سوگوارم خوب نیست
 
مرگ هم آرامش خوبی‌ست؛ می‌فهمم ولی 
اینکه تا کی در صف این انتظارم خوب نیست»




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
برای هنرمند اما همه چیز متفاوت است. لحظه‌ای است که دارد از خودش گرفته می‌شود و هنر رهایش نمی‌کند؛ به نوعی مرگ است.

آن لحظاتی که صرف نوشتن چیزی جز خودم گذاشته‌ام برای من با مردن تفاوتی ندارد! اما زمانی که شعری از ذات خودم را در آغوش می‌گیرم و می‌نویسمش، آنچه خلق می‌شود من را فراتر از اندیشیدن به مرگ می‌برد. اثری که از من در اندیشه‌ای بماند، زیستن جاودانی است که نیستی‌پذیر نیست.

مطالب مرتبط