مجله میدان آزادی: یکی از شاهکارهای ادبیات که «داستایوفسکی» را با او میشناسند، همین «جنایت و مکافات» است. ریویوی «صالح فصیحی» را بر این رمان بخوانید:
نام داستایوفسکی و ادبیات طوری به هم گره خورده که امکان ندارد کسی در وادی داستان گشتی زده باشد و ذکری از او نشنیده باشد. نامی که به یکی از معروفترین رمانهای ادبیات روسیه گره خورده است: «جنایت و مکافات». رمانی که در طول و عرض بسیار وسیع و عمیق است. دربارهاش کتابها نوشته شده و هنوز هم میشود نوشت. هنوز از وجوه مختلفی میشود به آن نگریست و مفاهیمی بدیع استخراج کرد. استخراجی که نیازمند بررسی دقیق و مداقهی بند به بند رمان است که اینجا البته مجالش نیست.
«جنایت و مکافات» داستان مردی است به نام راسکولنیکوف. دانشجوی سابق حقوق که بهدلیل وضع بد مالی از تحصیل انصراف داده و دست به یک جنایت میزند. راسکولنیکوف که علائم روانپریشی دارد، نمیتواند ساده از کنار جنایتش بگذرد. او یک قاتل بالفطره نیست برای همین وجدانش او را رها نمیکند. «جنایت و مکافات» داستان سفر شخصیت داستان بهسوی رستگاری است. داستان یافتن راه رستگاری که به کمک دختری قدیسشمایل اما روسپی به نام سونیا میسر میشود.
برگردیم به پلات. راسکولنیکوف چرا مرتکب قتل میشود؟ شاید خود راسکولنیکوف هم نداند! دلایل قتل پیرزن نزولخوار و خواهرش یکی دو تا نبود. گفتیم راسکولنیکوف شرایط مالی خوبی نداشت. خانوادهاش هم. خواهرش داشت برای پول با مردی ازدواج میکرد که اصلاً موردتأیید راسکولنیکوف نبود. اولین دلیلی که عنوان میشود این است که برای پول مرتکب قتل شد. اما این همهی ماجرا نیست! راسکولنیکوف بعد از قتل اشیای مسروقه را پنهان میکند و هیچ وقت از آنها استفاده نمیکند یا شاید به خودش اجازهی استفاده از آنها را نمیدهد. نکتهی جالبتری هم اما هست که به ما میگوید علت قتل چیز دیگری بوده. مقالهای که راسکولنیکوف دو ماه قبل از جنایت نوشته است. مقالهای در باب قدرت و اخلاق. (مطلبی که بیشباهت به مبحث ابرمرد یا ابرانسان نیچه نیست.) در این مقاله به نتیجهگیریهای خطرناکی هم رسیده: « ابرانسان حق دارد، آن هم حقی درونی نه قانونی، که وجدان خودش را مبنا قرار دهد و برای پیادهسازی عملی ایدههایش از برخی موانع خاص بگذرد چون ایدههای آن ابرانسان ممکن است بشریت را نجات دهد! ... اگر قرار بود کشفیات کپلر و نیوتن ناشناخته بماند مگر بهشرط قربانی کردن یک یا ده یا صد نفر حتی بیشتر، نیوتن نهتنها حق داشت بلکه وظیفه داشت آن ده یا صد نفر را از سر راه بردارد تا بشریت از کشفیاتش بهرهمند شود.» و با این مقدمات به این نتیجه میرسد که «همهی آدمهای بزرگ و حتی آنهایی که یک سر و گردن از عامه بالاترند و دستکم حرفی برای گفتن دارند، جنایتکاری توی ذاتشان است، کم و زیاد دارد البته. غیر از این چطور میخواهند خلاف جریان آب شنا کنند؟ ذاتشان هم برنمیتابد همان راهی را بروند که همه دارند میروند! به من باشد میگویم وظیفهشان حکم میکند که خلاف جریان بروند.»
با این تفاسیر میتوان گفت که راسکولنیکوف سری پر از ایده داشت و خودش را از عامه جدا میدید. وضع مالی بد او جلوی عملی کردن ایدهها را گرفته بود. او که خود را ابرانسان میپنداشت برای بهبود وضع مالی مرتکب جنایت شد. در تقابل اخلاق و قدرت، داستایوفسکی طرف اخلاق را میگیرد. نیچه و امثال او چیزی را جا انداختهاند و آن وجدان است. اخلاق که موجب رستگاری بشر است، نه پیشرفتهای مادی. (نمود بیشتر این بحث را میتوان در رمان «ابله» هم یافت که اینجا مجال نقب زدن به آن اثر نیست.) وجدان انسان روحش را میخورد و سنگینی گناه او را نابود و روحش را مریض میکند مگر توبه و طلب بخشش نجاتش دهد! رستگاری او به دست سونیا میسر میشود. او که برایش کتاب مقدس را میخواند و میگوید طلب بخشش کند. روح آدمی را اخلاق و نوعدوستی رستگار میکند، نه عملی کردن ایدههای یک انسان یا ابرانسان، آن هم بهقیمت گرفتن جان دیگران. آلبر کامو (نویسنده و فیلسوف شهیر فرانسوی) در این باره میگوید: «بهعقیدهی من داستایوفسکی بیش از هر چیزی، نویسندهای است که قبل از نیچه توانسته است نیهیلیسم معاصر را تشخیص دهد، تعریف کند، عواقب شگرف آن را پیشگویی کند و بکوشد تا راه رستگاری را نشان دهد. داستایوفسکی میدانست که تمدن ما یا باید رستگاری را برای همگان بخواهد یا اصولاً از رستگاری چشم بپوشد. و این را نیز میدانست که اگر فقط رنج بردن یک نفر به فراموشی سپرده شود، رستگاری روی نخواهد نمود.»