مجله میدان آزادی: امروز سالروز درگذشت سید محمدحسین بهجت تبریزی مشهور به شهریار و روز شعر و ادب پارسی است. به همین بهانه، ده غزل از بهترین غزلهای عاشقانه شهریار را به انتخاب آقای «حسن صنوبری» بخوانید:
انتخاب بهترینهای یک شاعر بزرگ کار آسانی نیست، مخصوصا از شاعری بسیارگو که بیش از شعرهای بسیار خود هواداران و منتقدان بیشمار دارد. این است که در این انتخاب بلندپروازی نکردیم و بیشتر به نقل مشهورترین شعرهای زیبای عاشقانهی استاد شهریار اکتفا کردیم و فقط چند انتخاب را به کمترشنیدهها اختصاص دادیم. این گزیده نیز نه بهترین شعرهای شهریار، بلکه ده شعر از بهترین عاشقانههای شهریار است.
شهریار در موضوعات و مضامین بسیار شعر سروده اما شاید بتوان گفت دلیل اولیه شهرت او عاشقانههایش بودند (اگرچه بعدها دو شعر درخشانش در ستایش امام علی علیه السلام این شهرت را هزاران برابر کرد). از جملهی این عاشقانههای معروف «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» است که امروز دیگر هر ایرانی خودش را و داستان پشت پردهاش را از بر است. و البته به همین علت در این فهرست نیاوردیمش!
1
چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو؟
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت سادهدل تر بود و با ما از تو یکروتر
من اینها هر دو با آئینهی دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریهی پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستوشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تورا هم آرزو کردم
ملول از نالهی بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من میدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق، تاراج جوانی، وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشکمو کردم
2
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سرّ غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه به نوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست، من همه جور تو میکشم
3
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوتهنظران
دل چون آینه اهل صفا میشکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
4
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چهها میبینی
تو هم ای بادیهپیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبارآگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفانزده سر خواهی زد
ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آیینی
5
پیرم و گاهی دلم یادِ جوانی میکند
بلبلِ شوقم هوایِ نغمه خوانی میکند
همّتم تا میرود سازِ غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فِشانی میکند
ما به داغِ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خامش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمینْ دودِ هوا گردد همانا آسمان
با همین نَخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نِسْیان تو گویی کز پِیِ آزار من
خاطرم با خاطراتِ خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکرِ بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکیْ پیر و عَلیلَم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهرِ بایگان
دفترِ دورانِ ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مَشْکَنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
6
تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیهروزگاریم
بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سرسازگاریم
شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شبزندهداریم
طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاریم
شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زندهام بس است همین شرمساریم
7
مایل شده ماهم به جفاکارتر از خویش
دل داده به دلدار دلآزارتر از خویش
شوخی که هزاران چو منش بود گرفتار
میبینمش امروز گرفتارتر از خویش
چندان به گرفتار خود آن شوخ جفا کرد
تا گشت گرفتار جفاکارتر از خویش
آن نرگس بیمار که خود داشت پرستار
رفته به پرستاری بیمارتر از خویش
بودم به سر راه دلافکار که او را
دیدم به سر راه دلافکارتر از خویش
گلهای جهان شد همه در دیدهی من خار
تا دیدمت ای گل به جهان خوارتر از خویش
ای برده دل از آن بت عیار بنازم
دل بردهای از دلبر عیارتر از خویش
آزردن او لیک سزاوار نباشد
کانشوخ ندید است سزاوارتر از خویش
بسپار مرا هم تو به او زانکه ندیدم
در عاشقی ای ماه، وفادارتر از خویش
تا طبع مرا لعل لبش دید به دل گفت
این بود که دیدیم شکربارتر از خویش
8
ندارِ عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمیبرد دل من
که دستِ بردی از این بختِ بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست
به لالههای چمن چشم بسته میگذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست
9
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردن است
متن خبر: که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردن است
ماه عبادت است و من با لب روزهدار از این
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردن است
عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
بوسهیتو به کام من کوهنورد تشنه را
کوزهیآب زندگی توشهیراه کردن است
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است
10
سالها مجموعه گل بحث و تمرین کردهاند
تا کتاب نسخهی خط تو، تدوین کردهاند
مصحف روی تو را دیباچه از تذهیب زلف
سحربند خامهی صورتگر چین کردهاند
لعلت از طبع سخنگوی ازل بیتی است نغز
کآن به دیوانِ خط سبز تو تضمین کردهاند
خال او تا سرمهی توحید میساید، بدان
چشم خودبین مرا چشم خدابین کردهاند
سرنوشت عاشقان خوشتر پذیرد نقش خون
زآن پر پروانه را چون گل نگارین کردهاند
عشق خسرو تا شود همرنگ داغ کوهکن
خون به کام خنجر شیرویه شیرین کردهاند
اشک شیرین بر مزار شاه گویی بر فلک
شمع تابوت بناتالنعش پروین کردهاند
تا طبیعت خوابد از افسانههای مرغ حق
در حباب ابر ماهش شمع بالین کردهاند
شهسوار طبع من از مهر و مه بندد رکاب
تا سمند کهکشانش حوریان زین کردهاند
زاغ و کرکس را مجال بام قصر شاه نیست
کاین شرف شایستهی شهباز و شاهین کردهاند
عشقِ پاکان، گر هوس خوانند ناپاکان چه باک
این پلیدان با پیمبر نیز توهین کردهاند
یوسف خورشید را یارانِ رنگآمیزِ غرب
بر سر چه، پیرهن خونین و مالین کردهاند
عشق را یارای وصلی نیست، ورنه عشق نیست
گویی این حرمانِ درمانسوز نفرین کردهاند
شهریارا از نوای درس شوقانگیز ما
عشق و عرفان کهن، مکتب نوآیین کردهاند
مطلب مرتبط:
تکنگاری: نگاهی به زندگی و آثار شهریار