چهارشنبه 29 اسفند 1403
به مناسبت تولد پرویز خانلری

نامه پرویز ناتل خانلری به فرزندش درباره ایران

خانلری این نامه را زمانی نوشت که پسر نوزادش در خواب شیرینی بود و به آینده‌ی فرزندش می‌اندیشید. فرزندی که خیلی زود او را در هشت‌سالگی، بر اثر سرطان، از دست داد. خانلری شاید تمام آرزوهایش برای پسرش را همراه با او به خاک سپرد؛ اما مخاطب این نامه فقط آرمان نبود. مخاطب این نامه همه‌ی فرزندان ایران هستند. همه‌ی کسانی که می‌خواهند «کاری» کنند. کسانی که به قول خانلری «هنوز برق آرزو در چشم ایشان می‌درخشد».

4.67
نامه پرویز ناتل خانلری به فرزندش درباره ایران

مجله میدان آزادی: در سالروز تولد پرویز ناتل خانلری، زبان‌شناس، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی، بخوانید نامه‌ای از این نویسنده معاصر را که با انتخاب و مقدمه محدثه سادات محمدی -کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی- برای شما آماده شده است: 

 

هر بار وقتی زندگی به من فشار می‌آورد، وقتی دیگر نایی برای ادامه دادن برایم باقی نمی‌ماند، وقتی به آینده هیچ امیدی ندارم، وقتی بارها از ذهنم می‌گذرد که دل از وطن بردارم و به دیاری دیگر قدم بگذارم، وقتی از خواندن رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی پشیمان می‌شوم، وقتی به شکوه گذشته‌ی ایران فکر می‌کنم و دیگر اثری از آن نمی‌بینم و خیلی زمان‌های دیگر، خواندن نامه‌ی خانلری به پسرش آرمان است که مرا نجات می‌دهد، امیدوار می‌کند و نیروی محرکه‌ی من برای ادامه دادن و جنگیدن می‌شود.

خانلری این نامه را زمانی نوشت که پسر نوزادش در خواب شیرینی بود و به آینده‌ی فرزندش می‌اندیشید. فرزندی که خیلی زود او را در هشت‌سالگی، بر اثر سرطان، از دست داد. خانلری شاید تمام آرزوهایش برای پسرش را همراه با او به خاک سپرد؛ اما مخاطب این نامه فقط آرمان نبود. مخاطب این نامه همه‌ی فرزندان ایران هستند. همه‌ی کسانی که می‌خواهند «کاری» کنند. کسانی که به قول خانلری «هنوز برق آرزو در چشم ایشان می‌درخشد». خانلری دقیقاً هفتاد سال پیش، در آستانه‌ی سال 1334 هجری شمسی، این نامه را نوشت:

 

«فرزند من!
دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفته‌ای و من به نرمی سرت بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاسته‌ام و اکنون به تو نامه می‌نویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار آید که میان دو تن فاصله‌ای باشد و من و تو در کنار همیم.

من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی و خوشبختی بگذرد. امّا جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد. دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانه‌ای پیدا نیست از اینکه آینده جز این باشد. آخر سال نکو را از بهارش می‌توان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و می‌ترسم سرگذشت تو نیز همین باشد.

شاید بر من عیب گیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام تا در آنجا با خاطری آسوده‌تر بسر ببری. شاید مرا به بی‌همتی متصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهال‌ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم. پدران تو تا آنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سر و کار داشته‌اند. یعنی از آن طایفه بوده‌اند که مأمورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این همه تعلّق گذشتن کار آسانی نیست.

امّا شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته باشد. دشمن من که دیو فساد است در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده‌ام. آنچه می‌خواستم آن بود که او نباشد.

این نکته را از روی نومیدی نمی‌گویم و هرگز یأس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که با هم دست و گریبانند. ما زوری نداریم که با ایشان در افتیم و اگر بتوانیم بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد. حریفانی که بر هم می‌تازند هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم می‌کوبند و دیگر از او نمی‌پرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.

در این وضع شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم آن قدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند. اما کسب این قدرت مجالی می‌خواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد.

پس اگر نمی‌خواهیم یک باره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم، تا دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند. و اگر گردش زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده‌اند.

این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمی‌توان کرد. ملتی که رو به انقراض می‌رود نخست به دانش و فضیلت بی‌اعتنا می‌شود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند ارزش ادب و دانش چیست. اما پدران ما این نکته را خوب می‌دانستند و تو می‌دانی که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون به جا مانده و قدر و آبرویی دارد سببش جز قدر و شأن هنر و ادب آن نبوده است.

جنگ‌ها و پیروزی‌ها اثری کوتاه دارند. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام می‌یابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی معنوی است که می‌تواند شکست نظامی را جبران کند. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیده‌اند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفته‌ایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون می‌خواند. کسانی هستند که جز در اندیشه انباشتن کیسه‌های خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سر مشق می‌گیرند و پیروی می‌کنند. اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثه‌ای عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا می‌شتابیم.

اما اگر هنوز امیدی هست آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در نداده‌اند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان می‌درخشد. آرزوی آنکه بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دل‌ها هست همه بدی‌ها را سهل می‌توان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو در صف کسانی که به قدر و شأن خود پی برده‌اند، می‌دانند که اگر برای ایران آبرویی نماند خود نیز آبرو نخواهند داشت. می‌دانند که برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید برد.

آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فساد است به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد. و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند، باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی‌ارزیدند.

زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ            

آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم؟»1


1. مجله‌ی سخن (اسفند ۱۳۳۳)، دوره‌ی ۶، شماره‌ی ۱، ص۱




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
شاید بر من عیب گیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام تا در آنجا با خاطری آسوده‌تر بسر ببری. شاید مرا به بی‌همتی متصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهال‌ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم.

پس اگر نمی‌خواهیم یک باره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم، تا دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند. و اگر گردش زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده‌اند. این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمی‌توان کرد.

مطالب مرتبط