مجله میدان آزادی: «اوپنهایمر» (Oppenheimer) آخرین ساختهی «کریستوفر نولان» درباره پدر بمب هستهای «جولیوس رابرت اوپنهایمر»* و با اقتباس از کتاب «پرومته آمریکایی» چندماهی است که اکران شده و همچنان مورد توجه مثبت یا منفیِ پیگیران سینما است. [اضافه میشود این فیلم در جوایز اسکار 2024 ضمن نامزدی در 13 رشته، برگزیده 7 جایزه اسکار مهم شد: اسکار بهترین فیلم، اسکار بهترین کارگردانی، اسکار بهترین موسیقی متن، اسکار بهترین تدوین، اسکار بهترین فیلمبرداری، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد و اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد] حسن صنوبری در جستاری به نقد و بررسی و تحلیل این فیلم سینمایی پرداخته است، این یادداشت را در ادامه بخوانید:
نقد و تحلیل سینمایی اوپنهایمر
یک
مهمترین نکته در نقد و بررسی یک فیلم تاریخی یا سیاسی، این نیست که این فیلم چه چیزهایی را نشان داده یا چگونه نشان داده؛
بلکه نکتهی اصلی این است: این فیلم چه چیزهایی را نشان نداده و چگونه نشان نداده.
مخصوصا اگر قرار باشد قضاوت و صداقت و شرافتِ آن فیلم و مولفانش را به قضاوت بنشینیم.
دو : درباره فیلم اوپنهایمر و داستانش
اوپنهایمر آخرین ساختهی کریستوفر نولان، کارگردان صنعتیسازِ انگلیسیآمریکایی است که مثل بعضی فیلمهای دیگر او مورد توجه بسیاری از سینمادوستانِ جهان -مخصوصا جوانان و نوجوانان- قرار گرفته است. جدیدترین فیلم نولان اگرچه موفقیت و اقبال فیلمهایی مثل «تلقین» (اینسپشن) را پیدا نکرده، اما دستکم از دو فیلم قبلی او «دانکرک» و «تنت» با اقبال بیشتری مواجه شده است. جالب است که این فیلم که درباره سازنده بمب هستهای و ماجرای ساخت این بمب است در تاریخ ۲۱ ژوئیه ۲۰۲۳ یعنی حدودا پانزده روز پیش از سالگرد بمباران اتمی هیروشیما توسط آمریکا (ششم آگوست) اکران شد.
سه : نقد فیلم اوپنهایمر
نقد را شروع کنیم:
اوپنهایمر نولان مثل بیشتر فیلمهای مشابه خود، قهرمانِ آمریکاییاروپایی را در جهان و ذهنیت آمریکاییاروپایی روایت میکند؛ مثل اکثریتِ مطلقِ فیلمهای قهرمانمحورِ غربی در دهههای اخیر، این قهرمان غربی یک نبوغ و برتری عجیب دارد، یک انگیزهی قوی و یک فکر جاهطلبانه و خارقالعاده و برتر دارد، روابط خاص و پیچیده و متفاوتی با آدمهای پیرامون خود دارد، وجدان و عذاب جدان و اضطراب دارد، با مشکلات و موانع و سختیها و دشمنیهای زیادی مواجه میشود، هم کارهای خوبی انجام میدهد هم کارهای بدی، بالا و پایین و سیاه و سفید زیاد دارد، خاکستری است، خیلی خاکستری است، اما سرانجام موفق میشود! و به همین دلیل سرانجام دوستداشتنی و قابل ستایش و احترام است. یعنی موفقیت، قدرت و به سرانجام رساندن پروژه در اینگونه فیلمها همواره بر خوببودن و درستبودن ترجیح دارد. چون اکثریت مخاطبان عمومی هم -با ذائقهسازیهایی که از سینماهایی مثل هالیوود پیدا کردهاند - همواره بیشتر طرفدار کنشمندیاند، نه اخلاق و انسانیت و شرافت و... . تو کار را انجام بده و تمامش کن، تو پیروز بشو، جزئیات دیگر قابل چشمپوشی است. درست مثل اوپنهایمر.
چهار
برویم سراغ فلسفه:
نظام اخلاقی حاکم بر اوپنهایمر نظام جدیدی نیست، این همان نظام برآمده از نظریهپردازی فیلسوفان انگلیسی (نیاکانِ آقای نولان) در «فلسفه اخلاق» است، از «هیوم» که تصمیم گرفت با تغییر جای محسوس و معقول در اخلاق نیز -به قول خودش- انقلابی کپرنیکی به وجود بیاورد و از «اسپنسر» که نظریه «بقای اصلح» و مقدمات نسبیگرایی را مطرح کرد تا «جرمی بنتام» و «جان استوارت میل» و دیگرانی که -به طرز عجیبی همگی انگلیسی بودند و- مکتب «فایدهگرایی» را در اخلاق تاسیس کردند و سرانجام نظام اخلاق نسبیگرای کنونی جهان غرب را رقم زدند؛ نظامی که دولتهای استعماری به کمک آن بیش از پیش میتوانند ملتهای جهان را به دام استثمار و استعمار بیاندازند و سرپوشی بر تمام جنایتهایشان بگذارند. نظامی که هم در جنایت جنایتکار تردید میکند و هم در بیگناهیِ بیگناه، و با این روش کنشمندی و فرصت اعتراض و مقابله و عدالتخواهی را از انسانِ اخلاقی سلب میکند.
پنج
به نقد فیلم برگردیم:
اوپنهایمر فیلمی است برای صورتبندی و تفسیرِ تازهی فاجعهی تاریخی بمبباران هستهای ژاپن توسط آمریکا؛ 78 سال پس از رویداد
فیلم برای دلخوشکنک مخاطب فرهیخته، نقدهای اندکی را به آمریکا و خشونت و کشتار غیرنظامیان میکند، ولی ویترینیبودن و بیتاثیری این نقدها را باید هر مخاطب پس از پایان فیلم از خود بپرسد؛ آیا با همهی آن حرفها شما در پایان فیلم حس نفرت و حقارت داشتید به اوپنهایمر؟ آیا او را یک قاتل کثیف و یک مزدور منفعتطلب میدانستید؟ آیا نسبت به او فاقد هرگونه همدلی بودید؟ اوپنهایمر که هیچ، اصلا به دولت آمریکا که بزرگترین جنایت جنگی تمام تاریخ بشریت را در ماجرای حمله به هیروشیما و ناکازاکی مرتکب شد حس جنایتکار داشتید؟ اگر آری، شما خیلی فرهیختهاید! و اگر نه، تقصیر شما نیست، این دستفرمان و دستپختِ کارگردان است: مدیریت عواطف شما به نفع جنایتکار.
در ابتدای متن گفتیم مهمترین نکته در نقد و بررسی یک فیلم تاریخی یا سیاسی این است که این فیلم چه چیزهایی را نشان نداده و چگونه نشان نداده؛ اما اوپنهایمر نولان چه چیزی را نشان نداده؟
او که زندگی علمی و شخصی اوپنهایمر را نشان داده، او سختکوشی و نبوغ علمی این دانشمند اروپاییآمریکایی را از جوانی را نشان داده،
یهودیبودنش و مظلومیت و محقبودن و اقلیتبودن یهودیان در آن روزگار را نشان داده،
وطنپرستی و تعهد و عشقش به آمریکا را نشان داده،
تاکید رئیس جمهور آمریکا بر اینکه «نباید کیوتو را -که شهر فرهنگ و هنر ژاپن است- هدف قرار بدهند» نشان داده،
تعهد و قدرت و جذابیت و بانمکی و انصاف و همتِ بالای رئیس پروژهی منتهن «لسلی گرووز» (با بازی مت دمونِ سوپراستار و دوستداشتنی برای عموم مخاطبان) را به عنوان نماد ارتش و نیروی نظامی آمریکا و چهبسا نماد خود نظام آمریکا- نشان داده،
نمونهی اولیه و آزمایش بمب هستهای را در یک فرایند بسیار گران و هزینهبرِ تولید نشان داده،
گفتگوهای اوپنهایمر با اینشتین و تذکرها و شرافتهای اینشتین را نشان داده،
دشمنیهای فراوان و پستیِ دشمنانِ اوپنهایمر را نشان داده،
بیفایدهبودن حرفها و ادعاها و آرزوهای جوانان چپی و کمونیست را نشان داده،
کابوسها و وهمها و عذابوجدانهای دائمی اوپنهایمر از احتمال همدستی در یک جنایت غیراخلاقی را نشان داده،
تذکرهای دلسوزانه و بیفایدهی او مبنی بر صلحطلبی -در عین مدیریت یک عملیات بزرگ خشونتطلبی- را نشان داده،
محبوبیت او بین جوانان دانشجو و دانشمند را نشان داده،
روابط عاشقانه اوپنهایمر را نشان داده،
لباسهای زیر و رویش را نشان داده،
اشکهایش را نشان داده،
بوسههایش را نشان داده،
پس نولان چه چیزی را نشان نداده؟ چه چیزی را باید نشان میداد که تصویری واقعگرایانانه و جامع و منصفانه از ماجرای ساخت و شلیک بمب هستهای و شخصیت دانشمند سازنده و کشور مجری عملیات نشان میداد؟
جنازهها را! جنازهها را!
ژاپن را، مردم ژاپن را، غیرنظامیان ژاپن را، زندگی روزمرهی ساکنان هیروشیما و ناکازاکی را، سختکوشیشان را، میوهچیدنشان را، دانهکاشتنشان را، دوچرخهسواریشان را، اونیگیری و سوشی خوردنشان را، هایکوهای لطیف و هاشیهای ظریفشان را، خانههای ظریفشان را، کیمونوهای قشنگشان را، شکوفههای گیلاسشان را، کودکانشان را، اشکهایشان را، بوسههایشان را ... لحظهی انفجار در قلب شهرشان را، سوختنشان را، پودرشدنشان را، فریادهایشان را، ذرهذره مردن پس از بمبارانشان را، تاثیرات هولناک و ناتمامِ حملهی اتمی بر زندگی پس از جنگشان را ...
کریستوفر نولان هیچکدام از اینها را نشان نداد، هیچکدام از چیزهایی که اصل و حقیقت ماجرای حملهی اتمی بودند. هیچکدام از سکانسهایی که نتیجهی واقعی کنش شخصیتِ قهرمان فیلم بودند. در کل فیلم یک سکانس از یک آدم ژاپنی نمیبینیم. چرا، عددها را میشنویم 110هزار کشته در لحظه انفجار و 220 هزار کشته در هفتههای بعد را، اما یک آدم یا یک زندگی ژاپنی را نمیبینیم، همه چیز در ذهنیت آمریکاییاروپایی میگذرد.
در سکانسی که اوپنهایمر و دیگران در سالن تاریک نشستهاند و به تماشای تصاویری از روزهای بعد از جنگ ژاپن مشغولاند و از دیدن و شنیدن چیزهایی متاثر میشوند، دوربین یک لحظه هم به سمت تصاویر روی پرده برنمیگردد و چیزی را به مخاطب نشان نمیدهد؛ حتی در این سکانس هم موضوع اصلی اوپنهایمر و دیگر آمریکاییها هستند و تاثر و تردیدی که تجربه میکنند؛ نه ژاپنیها و نه غیرنظامیان و کودکان کشتهشده، چون چیزی به نام جهان و انسان ژاپنی و غیرآمریکایی برای کریستوفر نولان ارزش وجودی ندارد، همانطور که برای برای دولت آمریکا نداشت و ندارد و همانطور که برای اوپنهایمر نداشت ولو فیلم سعی داشت این حقیقت را انکار کند.
شش
فیلم تا نیمهی خود ضربآهنگ بسیار ضعیفی دارد، بیشتر در پی بیان مستندگونه وقایع است، اما همهجا موسیقی لودویگ گورانسون کار را جمع میکند، صحنههایی که حماسی نیست ولی باید تصور شود حماسی است، صحنههایی که موفقیتآمیز نیست ولی باید تصور شود موفقیتآمیز است و صحنههایی که منطقی نیست ولی باید تصور شود منطقیست. و این موسیقیِ خوب تا آخر فیلم همین ماموریت را ادامه میدهد. موسیقی هیجانی و حماسی در کنار تدوینی که از سرعت و تنوع بالا استفاده میکند وظیفهی اندیشهستیزی و پرکردن خلأهای منطقی فیلمنامه و تاریخ را بر عهده دارند. تاکید میکنم: هم فیلمنامه، هم تاریخ. (برخلاف موارد مشابه که فقط ماموریت نجات فیلمنامه را دارند)
بگذارید یک سکانس احمقانهی فیلم را تعریف کنم: همه پژوهشگران و دستیارانِ جوان پروژه دور هم جمع شدهاند و متفقا استدلال میکنند «با خودکشی هیتلر و تسلیم آلمان دیگر نیازی به مقابله هستهای نیست و ژاپن هم دارد زورهای آخرش را میزند، پس از این به بعد دشمن بشریت هیتلر نیست، بلکه همین چیزی است که ما داریم میسازیم و باید متوقفش کنیم»؛ یکی یکی صحبت میکنند و با هیجان برای هم دست میزنند و همه با هم و با این فکر موافقاند... اوپنهایمر اطلاعیهی این نشست صمیمانه را در یک نمای بیرونی میبیند، در حالیکه درست مثل کابویها –کهنقهرمانان آمریکایی- سوار بر اسب است، کلاه کابویی دارد و دستکش و پالتو و در صحرا زیر باران است؛ به سمت نشست میتازد؛ در اولین نما دوربین او را در تاریکی نشان میدهد که با کلاه کابوییاش به آهستگی و خرامان خرامان به طرف نشست حرکت میکند، بعد دوربین جا عوض میکند از پشت اوپنهایمر تصویر پرسپکتیوی را که میگیرد که اوپنهایمر کامل سیاه و فلو است اما شمایل کابوییاش اینبار نمادینتر و واضح است، در عمق تصویر جوانها در نور نشستهاند و دارند استدلال میکنند، اوپنهایمر با آرامش و ضمن قدم زدن کلاه کابویی را از سر بر میدارد و جوانان با دیدن او لحظهای تعجب میکنند و متوقف میشوند: کلانتر وارد میشود! وقتی استدلال آخرین سخنران تمام میشود، اوپنهایمرِ قهرمان، چند جملهی بسیار احمقانه و بیسروته در حمایت از پروژهی ساخت بمب میگوید که ما داریم بزرگترین صلح جهان را میآفرینیم، ولی با تأنی، با موسیقی، با تمرکز تصویر روی چهرهاش، انگار دارد بهش وحی میشود، همینطور که حرف میزند همهی جوانها -همهی جوانهایی که ظاهرا نخبگان کشورند و همین الآن هم داشتند استدلالهای محکمی را مطرح میکردند- شروع میکنند با سر حرفهای اوپنهایمر را تایید کردن و بعد از پایان صحبتهایش برایش دست میزنند! حتی بدون یک مخالف و مخالفت! و سریع سکانس عوض میشود!
صبر کن آقای تدوینگر! چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ چطور در چند ثانیه فکر اینهمه آدم نخبه بدون هیچ استدلالی عوض میشود؟! یعنی این عین تاریخ است و آنجا سی تا جوان احمق به عنوان نخبه دور هم نشستهاند؟! یا نولان ما را احمق گیر آورده؟! به نظر من که دومی است. اما چرا چنین سکانسهای احمقانهای باید در فیلم باشد؟ بیدلیل نیست. این سکانس معنایش این است: تمام انتقادات و حرفهای حکیمانهای که فرهیختگان و آزادگان جهان پس از حمله اتمی علیه آمریکا مطرح کردند در آن روزگار به ذهنِ هوشمند و وجدانِ پاک خود خردمندان آمریکایی هم میرسیده، اما آنها در مواجهه با مصلحت بالاتر از روی آن حرفها گذشتهاند! یا دستکم در بدترین حالت: در آن زمان این تصمیم جنایتبار بهترین تصمیمی بوده که هر انسان شریف و عاقل و باوجدانی به ذهنش میرسیده! پس جای نکوهشی برای جنایت و جنایتکار نیست!
هفت
باز به فلسفه برگردیم:
گفتیم نظام اخلاقی فیلم مبتنی بر دو نگرش «فایدهگرایی» و «نسبیگرایی» است که یکجورهایی ویژگیِ کلیشهایِ تمام فیلمهای پرسروصدای غربیها و غربگراهای جهان در دهههای اخیر است. حق و باطلی وجود ندارد، همه به نوعی حق دارند (منبعث از دموکراسی) و همه به نوعی گناهکارند (منبعث از مسیحیت) پس هیچکس حق ندارد و هیچکس گناهکار نیست، این اندیشه حس خوبی به اکثر آدمها میدهد، اما حالا فکر کنید در چنین ذهنیتی حتی اگر درست هم باشد چه کسی بیشتر ضرر میکند و چه کسی بیشتر سود میکند؟ یا شاید فکر کنید وضعیت برای همه برابر است؟ ظاهرا وقتی جرم و بخشش به یک اندازه بین افراد تقسیم شود عدالت برقرار شده، نه؟ نه! وقتی سهم اولیه و واقع امر اینگونه نباشد -که نیست-. در چنین نظام اخلاقیِ ظاهرا عادلانه و برابری، بیشترین سود را جنایتکاری که 220000نفر را کشته میبرد و بیشترین ضرر را کشوری که 200000 غیرنظامیاش با دوتا بمب هستهای کشتهشدهاند. در همین ماجرای اخیر فکرکنید دادگاه بگوید اسرائیل و فلسطین هردو جنایتکارند و هردو به یک اندازه باید تاوان بدهند پس هر دو بخشیده میشوند! چه عدالت زیبایی! اسرائیل با 1500 کشتهی اکثرا نظامی، فلسطین با بیش از 20000 کشتهی اکثرا غیرنظامی و زن و کودک، اسرائیل در موقعیت غصبکردن سرزمین، فلسطین در موقعیت غصب شدن سرزمین، اسرائیل با داشتن بیشترین ثروتها و حمایتها، فلسطین با داشتن بیشترین محاصرهها و محرومیتها.
این پایانِ خوش، کلاهی است که دلالان استعمار با اسم نسبیگرایی اخلاق بر سر بشریت میگذارند؛
سِر کریستوفر نولان، نورچشم هالیوود و دارندهی نشان « فرمانده والا مقام امپراتوری بریتانیا » از ملکهی انگلیس هم یکی از این دلالانِ خوشبخت.
هشت
وقتی فیلم تمام میشود، مخاطبی که تا قبل فیلم اطلاعات یا نقدهایی را درباره بمبباران اتمی ژاپن توسط آمریکا شنیده، با بازشنیدن و بیشتر شنیدن این نقدها و اطلاعات خیالش راحت میشود که فیلم دروغ نمیگوید؛ اما با قرار گرفتن در جریان پیرنگ و درامی که فیلم برای او در نظر گرفته و تماشای صحنههای از زندگی شخصی و مسائل و مصائب قهرمان و کشورش، به همدلیهایی با جنایتکار میرسد که او را از هرگونه نفرت و خشم و در نتیجه هرگونه کنش در برابر این نظام امپراتوری و سربازانش باز میدارد. این ترفند برای تمام مخاطبان کارگر نمیافتد؛ اما برای بسیاری از مخاطبان که تلقیشان از سینما هیجان و سرگرمی است محقق میشود.
نه
دیالوگی را در فیلمهای پلیسی از زبان کارآگاهها زیاد شنیدهایم: «مجرم همیشه به صحنهی جنایت برمیگردد». این بازگشت گاهی برای تکمیل جنایت است، بیشتر اوقات برای پاک کردن صحنهی جنایت و گاهی برای هردو صورت. به نظر من ساخته شدن فیلمی درباره بزرگترین جنایت تاریخ بشریت که توسط آمریکا انجام شده، هفتادوهشت سال پس از جنایت و توسط خود آمریکا مصداق بارز این دیالوگ یا ضربالمثل است. آمریکا به صحنهی جرم بازگشته و کمترین دلیلش پاک کردن صحنهی جرم است؛
و آیا فقط همین؟!
ده
جنازهها جنازهها، جنازههای سوخته
ردان آرمیده و ددان خودفروخته
* اوپنهایمر کیست؟
جولیوس رابرت اوپنهایمر (Julius Robert Oppenheimer) متولد ۲۲ آوریل ۱۹۰۴ در نیویورک ، فیزیکدان آمریکایی بود. اوپنهایمر هنگام جنگ جهانی دوم رئیس آزمایشگاه لُسآلاموس بود و بهسبب نقشش در پروژه منهتن که پروژه ساخت بمب هستهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و به ساخت نخستین جنگافزارهای هستهای نیز انجامید «پدر بمب اتمی» لقب گرفت. همچنین رسانهها را پایهگذار مکتب فیزیک نظری آمریکایی میدانند که در دههٔ ۱۹۳۰ به شهرت رسید. اوپنهایمر پساز جنگ جهانی دوم، مدیر مؤسسه مطالعات پیشرفته در پرینستون، نیوجرسی شد و همچنین جایزه انریکو فرمی که بالاترین عنوان از سوی وزارت انرژی ایالات متحده آمریکا بود را در سال ۱۹۶۳ دریافت کرد . اوپنهایمر سرانجام دچار بیماری سرطان حنجره شد و در تاریخ ۱۸ فوریهٔ ۱۹۶۷ میلادی و در سن 62 سالگی بر اثر سرطان در شهر پرینستون درگذشت.