یکشنبه 07 بهمن 1403 / خواندن: 13 دقیقه
به مناسبت سالروز درگذشت عباس صفاری

فهرست: ده شعر از بهترین شعرهای عاشقانه‌ی «عباس صفاری»

عباس صفاری در شعرهایش قادر است یک صحنه‌ی ساده‌ی معمولی را درخشان کند و از دل آن حرفی به نفع زندگی بیرون بکشد،گاه شعر صفاری به لحظه‌های روزمره، روحی ماجراجویانه می‌دمد و مخاطب را از خیابان‌ها و اتوبان‌ها به سفری در اعماق گذشته‌های دور می‌برد، به کوچه‌های سمرقند و می‌خانه‌های نیشابور و نخلستان‌های مهتابی بین‌النهرین.

5
فهرست: ده شعر از بهترین شعرهای عاشقانه‌ی «عباس صفاری»

مجله میدان آزادی: «عباس صفاری»، شاعر، طراح، نقاش و مترجم ایرانی بود که در کشور آمریکا زندگی می‌کرد و در اثر ابتلا به بیماری کرونا درگذشت. به مناسبت سالروز درگذشت این شاعر ایرانی، از بهترین سروده‌های عاشقانه‌اش را مرور می‌کنیم. این شعرها را با انتخاب و مقدمه اعظم سعادتمند -شاعر و پژوهشگر ادبیات- بخوانید.

 

حکایت ما

عباس صفاری را با کتاب «کبریت خیس» شناختم، حال‌و‌هوای این مجموعه که شیرینی و تلخی زیستن را با نگاهی عاشقانه و آمیخته با طنزی ملایم به مخاطب گوش‌زد می‌کند، همچنین زبان صمیمی و دور از پیچیدگی آن و نیز روایت‌گونگی کنجکاوی‌برانگیز شعرها، صفاری را به عنوان سپیدسرایی برجسته که باید آثارش را دقیق بخوانم، در ذهنم تثبیت کرد.

او در شعرهایش قادر است یک صحنه‌ی ساده‌ی معمولی را درخشان کند و از دل آن حرفی به نفع زندگی بیرون بکشد، گاه شعر صفاری به لحظه‌های روزمره، روحی ماجراجویانه می‌دمد و مخاطب را از خیابان‌ها و اتوبان‌ها به سفری در اعماق گذشته‌های دور می‌برد، به کوچه‌های سمرقند و می‌خانه‌های نیشابور و نخلستان‌های مهتابی بین‌النهرین.


تاریک‌روشنا

 عباس صفاری در سال 1330 در یزد به دنیا آمد، پس از پشت سرگذاشتن کلاس اول همراه با خانواده‌اش به تهران کوچ کرد، از اواخر دوران دبیرستان ترانه‌سرایی را آغاز کرد و با خوانندگان پاپ دهه‌ی پنجاه همکاری داشت، در آن سال‌ها 12 ترانه نوشت که مشهورترینشان ترانه‌ی اسیر شب است که فرهاد آن را اجرا کرده است.


«جغد بارون‌خورده‌ای تو کوچه فریاد می‌زنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می‌کَنه
کی می‌دونه تو دل تاریک شب چی می‌گذره
پای برده‌های شب اسیر زنجیر غمه»

 

پس از گرفتن دیپلم به خواست خودش و با هدف تجربه‌ی زندگی در مکان‌های جدید برای خدمت سربازی به سیستان و بلوچستان می‌رود و ترانه‌سرایی را نیز برای همیشه کنار می‌گذارد، بعد از سربازی دو سال به عنوان کارمند اداره‌ی‌ راه در دشت مغان و بندر جاسک می‌ماند و سپس به لندن و در نهایت برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا می‌رود و در آنجا ازدواج می‌کند. چهار سال از زندگی‌اش را پای رشته‌ی هنرهای تجسمی می‌گذارد و در آخر بدون گرفتن مدرک آن را رها می‌کند. صفاری در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید که مهاجرت نکرده است، غرب برایش جذابیت نداشته، و ناخواسته و بر اساس شرایط ایجاد شده در خارج از ایران مانده است. او می‌گوید همیشه دلم خواسته است تابعیت ایرانی‌ام را حفظ کنم و برای تابعیت کشور دیگری قسم نخورده‌ام.

صفاری در هفتم بهمن سال 1399 در بحبحه‌ی ‎جهانی بیماری کرونا در کالیفرنیا چشم از جهان فروبست.
«دوربین قدیمی»، «خنده در برف»، «مثل جوهر در آب» و «پشیمانم کن» از دیگر مجموعه‌های شعر قابل توجه او هستند، از صفاری اثر پژوهشی کلاغنامه و نیز ترجمه‌ی اشعاری از سایل ملل باقی مانده است.

به بهانه‌ی سالگرد درگذشت او، ده شعر عاشقانه‌‌اش را انتخاب کرده‌ام که در ادامه می‌خوانیم. شما نیز اگر سطرهای عاشقانه‌ای از او به یاد دارید لذت خواندنش را با ما تقسیم کنید.


1. در ایستگاه مترو

لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است.

از میلیون‌ها سنگ هم‌رنگ
که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد 
زیبا می‌شود.
تلفن را بردار
شماره‌اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن.
از هزاران زنی که فردا
پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.


2- درباره‌ی کوچک شدن دنیا

دور دنيا هم که چرخيده باشی
باز دور خودت چرخيده‌ای
راه دوری نخواهی رفت
حتی در خواب‌های آب رفته‌ات
که تيک‌تاک بيداری مُدام
تهديدشان می‌کند

می‌گويند دنيا کوچک شده است
و اُستوا در آينده‌ای نزديک
همسايه‌ی خون‌گرم قطب خواهد شد
نه همسفر خوش‌باور
دنيا هرگز کوچک نمی‌شود
ما کوچک شده‌ايم
آنقدر کوچک که ديگر
هيچ گم‌کرده‌ای نداريم

دل‌خوشيم که در نيمه‌ی تاريک دنيا
کسی ما را گم کرده است
و دارد دربه‌در
دنبالمان می‌گردد
کسی که زنگ در را
هميشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد 


3- آسمان‌لرزه

می‌آیی و می‌رَوی
رنگ‌ها
مُدها
و مُدل‌ها را
کوتاه وُ بلند
تند وُ ملایم وُ سنگین
پابه‌پای فصول
می‌آوری و می‌بَری.

دیگر چه باشی چه نباشی
تنها کتاب بالینیِ من شده‌ای
در این اتاقِ پُر از کتاب‌های ناخوانده.

با این حواس پنج‌گانه‌ای که هیچ‌کدام
حساب نمی‌بَرد از من
هزار بار هم که آمده باشی
صدای پِت‌پِت ماشینت از کنار خیابان
هنوز گلویم را خشک
و مرطوب می‌کند  کفِ دستانم را

می‌آیی
می‌روی
و همیشه پیش از
پشت سر بستنِ در
طوری نگاهم می‌کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ و
آسمان‌لرزه‌ای در راه.


4- درباره‌ی تب زودگذر

برو خدا را شکر کن
هنوز به خوابت نیامده است
اگر آمده بود می‌دانستی
آمده است که بماند
و نامش را که هنوز زیبا نشده است
بی‌رحمانه بر پوست تمام درختان و
بخار پنجره‌ها بنویسد

این که قلبت این روزها
یک خط در میان می‌زند
و حواست مثل پرنده‌ای نوبال
ازین شاخه به آن شاخه می‌پرد
آثار تبی زودگذر است
طرف آفتاب مفتی گیرش آمده است
و دارد پوستش را برنزه می‌کند
برای دست‌های منتظر آن سوی اقیانوس

دنیا کوچک‌تر از آن است
که گم شده‌ای را در آن یافته باشی
هیچ کس این جا گم نمی‌شود
آدم‌ها به همان خونسردی که آمده‌اند
چمدانشان را می‌بندند
و ناپدید می‌شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی‌رحم‌ترینشان در برف.

آنچه بر جا می‌ماند
ردپایی‌ست
و خاطره‌ای که هر از گاه
پس می‌زند مثل نسیم سحر
پرده‌های اتاقت را

این جعبه‌ی شکلات خوش‌بوی بلژیکی
و این شاخه گل سرخ را هم
می‌توانی سر راهت با تبسمی
به یک جین دوی خیابانی بدهی
شاید یادش بیاورد
آخرین جشن تولدش را


5-

گفته بودم
زیباتر از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شده‌ای از من
و هزار بار زیباتر


6- پرچم نیلوفر

زبان تو باید
پرچم نیلوفر باشد
و لب‌هایت زرورق سپیده‌دم
که هر چرندی می‌گویی یا شعر ناب است
یا زمزمه‌ی آبشار

آن‌وقت برای همین چارخط مدحِ بی‌قافیه
که مثل باد از کنار گوشت خواهد گذشت
من یک خروار کلام ریز و درشت را
غربال کرده‌ام


7-

آسمان
و هر چه آبی دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است 
 بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگ‌ها که هدر رفتند
و تو نشدند


8- پشیمانم کن

پشیمانم کن
از خواب و خیالاتی که دربست
در طواف تو نبوده‌اند

پشیمانم کن
از تمام عطرهایی
که بوی گریبان تو را نمی‌داده‌اند

شبیه تو را
هیچ شهری و خیابانی
به خود ندیده است

بیا و پشیمانم کن
از تماشای چهره‌هایی
که در ازدحام خیابان‌ها
اندکی شباهتی به تو داشته‌اند


9- تو نباشی من هستم

تو نباشی دریا هست 
تو نباشی امواج 
همچنان بی‌پروا می‌آیند 
سر به صخره می‌کوبند 
و متلاشی می‌شوند 
تو نباشی آسمان هست 
ستارگان هستند 
ماه همچنان بی‌اعتنا به کار جهان 
می‌آید و خونسرد می‌رود 
تو نباشی خانه‌ها و بام‌ها هستند 
و برف همچنان پاورچین می‌آید 
و بر درخت‌ها و قرنیز پنجره‌ها می‌نشیند 
تو نباشی ابرها هستند 
و نم‌نم باران کوچه‌های خلوت و 
چشم‌های مرا ترک نخواهد کرد 
تو نباشی دنیا هست و چه بسا 
ترسای دیگری دل و دین 
از من برباید 
یقین داشته باش 
از این دنیا تو نباشی 
سر سوزنی کم نخواهد شد 
و من نیز همچنان خواهم بود 
و روزم را 
به شب خواهم رسانید 
اگر به جان کندن


10- «تو که شاعری بگو عشق چیه؟»

اگر سی سال پيش پرسيده بودی
از هر آستينم برايت
چند تعريف آماده و كامل
كه مو لای درزش نرود
بيرون می‌کشیدم
در اين سن‌و‌سال اما
فقط می‌توانم دستت را
كه هنوز بوی سيب می‌دهد بگيرم
و بازگردانمت به صبح آفرينش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گِل
و دنده‌ی گمشده‌ی من
اين بار قلم مو به دست بگيرد
و تو را به شكل آب بكشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان‌هايت
و مرا
به شكل یک ماهی خونگرم
كه بی‌تو بودنش مصادف
با هلاكت بی‌بُروبرگرد




تصاویر پیوست

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است.

آسمان
و هر چه آبی دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگ‌ها که هدر رفتند
و تو نشدند

مطالب مرتبط