مجله میدان آزادی: نقش استاد محمدعلی بهمنی در جریان شعر معاصر فارسی و به خصوص در جهان غزل انکارناشدنیاست. در صفحهی تازه پرونده پرترهی محمدعلی بهمنی یادداشتی از خانم دکتر فریبا یوسفی -شاعر، منتقد و پژوهشگر ادبیات- منتشر میشود که به نقش منحصر به فرد و نوآوریهای زندهیاد بهمنی در جهان غزل پرداخته است. این یادداشت را در ادامه میخوانید:
حدود سیچهل سال پیش، وقتی نسل ما نخستین گامهای آشنایی با غزل امروز را برمیداشت، نام محمدعلی بهمنی یکی از چند نام معدود در میان غزلپردازان شاخص، برای شناخت و ورود به این فضای نو بود؛ غزل او ویژگیهای منحصر بهفردی داشت و از غزلهای بزرگان آن دههها به طرزی روشن، قابل تمایز بود؛ شعر او در عین سادگی و سلامت، دریای پرتلاطمی بود از عاطفه و حس، و میتوانست با تمام طیفهای مردم، رابطه برقرار کند. شعر بهمنی با مصرع سادهای که بر پیشانی یکی از کتابهایش درخشید، جریان تازهی غزل را بیش از پیش به رخ کشید: «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود» و تازگی این جریان، چندین دهه ادامه داشت و در مسیر خود شاعران جوان بسیاری را با خود همراه کرد و در اوج طراوت و درخشش به مصرعی دیگر از او در پیشانی کتاب دیگرش پیوند خورد: «من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم» فاصلهی حدود بیستسالهی میان این دو مجموعهی شعر، دو دههی نسبتا پرجوشوخروش و پویا در غزل بود و با جاافتادن فضای تازهی غزل بهویژه در میان شاعران جوان همزمان شد. یعنی اوایل سالهای هزاروسیصدوهفتاد تا اواخر هزاروسیصدوهشتاد؛ و این زمان درواقع و به بیانی دقیقتر همان فاصلهی میان تاریخ تولد این دو کتاب یعنی سالهای هزاروسیصدوشصتونه و هزاروسیصدوهشتادوهشت است که غزل را در رنگ و بویی تازه به مخاطبان شعر عرضه کرد. اگرچه کتابهای شعر دیگری هم از این غزلپرداز بزرگ طی چند دهه حضور فعال و موثر او در دنیای شعر چاپ و منتشر شد، اما نام این دو کتاب، مثل دو شعار روشن در زندگی او درخشش دارد؛ دو شعاری که هریک اشارهی دقیقی به گسترهی فکری و شیوهی هنری او دارد. «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود» مجموعهی شعری از اوست که با وقفهای نسبتا طولانی از زمان شروع شاعریاش چاپ و منتشر شد و در همین یک جمله چراغی برای ذهنهای نوجو فروزان ساخت و «من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم» شعاری برای اثبات و استمرارِ در اهتزازماندن پرچم بلند و فاخر غزل بود که بهمنی آن را در دهههایی که بیم زوال غزل میرفت، به بلندی و رسایی سرداد و میبینیم که امروز نیز با همین شعار ماندگار از او یاد میشود.
مرحوم محمدعلی بهمنی
محمدعلی بهمنی دربارهی تحولی که با انقلاب ادبی نیما در قالب غزل پدید آمده بود چنین نظری داشت: «... من بارها گفتهام بدون شک پل ارتباطی بین غزل دیروز و امروز را سایه زد و تردیدی نیست اولین کسی که از این پل عبورکرد منوچهر نیستانی بود. ولی آن کسی که هر روز از این پل عبور کرد و این پل را به نمایش گذاشت و با محکمکردن این پل دیگران را به گذشتن از آن دعوت کرد، حسین منزوی بود.». بهمنی در این سخن فروتنانه، اشارهای به نقش خود نکرده است. شاید اگر در مبحثی دقیقتر و مفصلتر بخواهیم تمایز غزلهای او با سایر غزلنوپردازان همعصرش را بیان کنیم، باید به صمیمت و سادگی زبان و نزدیکبودن زبان شعرش به زبان گفتار، به عنوان مهمترین نشانههای غزل امروز اشاره کنیم. زبان بیتعقید و بدون پیچیدگی، عامل موثری برای نفوذ هنر او بود. این دقیقا یکی از اساسیترین آموزههایی بود که نیما برای شعر زمان خود به ارمغان آورد و تلاشی بود برای نزدیکترکردن زبان شعر به زبان گفتار و دوری از پیچیدگیهای زبانی، که معمولا اصلیترین مانع برای برقراری ارتباط میان شعر و مخاطب محسوب میشد.
سیر تحول غزل که از روزگار کهن تا امروز حرکتی بسیار کند و تغییراتی غالبا در سبکها داشت، در دورهی معاصر با حرکتی آشکار، و نوشدن در زمینههایی مانند فرم، صورتهای خیال، موسیقی و بهویژه زبان، صورت روشنتری به خود گرفت. محمدعلی بهمنی یکی از نمایندگان اثرپذیرفته و اثرگذار در این سیر تحول بود که راه تازهی منوچهر نیستانی و حسین منزوی را با سبکی منحصر به خود تثبیت کرد و آن را برای نسل جوانتر هموار ساخت. این تحول، در زمینهی فرم، بهخصوص بیش از فرم بیرونی، در فرم درونی و صورتهای ذهنی شعر جلوهگر شد و درنتیجه در ساختار غزلهای او، در دو محور افقی و عمودی، پیوند و ارتباط قابل ملاحظهای دیده میشود. (مثلا به غزلی از او با مطلع «در گوشهای از آسمان، ابری شبیه سایهی من بود/ ابری که شاید مثل من، آمادهی فریادکردن بود» بنگرید) در سایر عناصر شعر نیز رویکردهای تازه، جلوهای به شعر او بخشیدند تا پیوند نسل امروز را با غزل امروز برقرار سازند.
بهمنی کتاب «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود» را با غزلی به نام «عرصه خالیست چنان شامگه بعد از کوچ» و با این مطلع آغاز کرده است:
اینک آن طفل گریزان دبستان غزل
بازگشتهست غریبانه به دامان غزل
یعنی با شعری که «غزل» را در ردیف خود دارد و یکسره سخن از فضای خلوت و بیرونق غزل دارد. او این شعر را با این بیت به پایان میبرد:
تو مگر تاب و توانی شوی ای عشق که من
همچنان جسم غزل هستم و تو جان غزل
و درست در غزل بعدی که انگار بلافاصله بعد از این شعر سروده شده و گویی شاعر هنوز در دلش حرفهایی دربارهی «غزل» دارد، شعری را آورده است با نام «در من غزلی اینک، دنبال تو میگردد» و با این مطلع معروف:
جسمم غزل است اما روحم همه نیماییست
در آینهی تلفیق، این چهره تماشاییست
مرحوم محمدعلی بهمنی
بهمنی در این کتاب، آینهی تمامنمای یک انسان با تمام وجوه گوناگون زندگیست که حرفهای برآمده از عمق وجودش را با زبانی به سادگی سخنگفتن با آدمهای ساده و غیرشاعر، بیان میکند. او تمام زندگی را با تمام ابعاد و مناظرش میبیند. تفکر و تدبر در خویشتن، رویکردی به گذشته و خاطرات کودکی، نگاه اجتماعی و انسانی، عشق، رنج، تنهایی، غم، شادی، امید و ناامیدی... و در قلب این کتاب عاشقانهای به یادماندنی از او درج شده که بیت مطلع آن زبانحال بسیاری از عاشقان است:
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
این کتاب وزین و اثرگذار که در سالِ پایانی دههی شصت به دنیای کمرنگ غزل، جلوه و جلایی دوباره بخشید، با هفتادویک غزل و چهار مثنوی کوتاه، به غزلی در داغیاد مهدی اخوان ثالث ختم میشود:
ابرهای خبر، این بار چه بارانی بود
سخت سردم شده، این سوز، زمستانی بود
اما شگفتا از «من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم» که با غزلی کوتاه در تأکید روی «زندگی» آغاز میشود و پس از بیست وهشت غزل، خطاب به «مرگ» خاتمه مییابد:
خلاصهتر بکن ای مرگ داستانم را
که خستهتر نکنم گوش دوستانم را
و در انتها با خطاب قراردادن مستقیم «مرگ»، به این دو بیت ختم میشود:
به شیوهای که خلافآمدی در آن باشد
شبیه بوسهگرفتن، بگیر جانم را
تو مرگی نیستی آغاز تازهها هستی
بیا که با تو بیاغازم آن جهانم را
مرحوم محمدعلی بهمنی
این کتاب فقط بیستوهشت غزل را در خود جای داده که اگر به همان شیوهی نوشتاری مرسوم نوشته میشد شاید به پنجاه صفحه هم نمیرسید و شگفتی این کتاب در این است که همچون پیام اندوهباری گویی از فرونشتن حرارتها سخن سرداده است و با رنگ کاهی و کهربایی خود، این سردی را تشدید میکند. انگار با ما از شعلهی افروخته و برآمدهی زندگی میگوید که در جوانی چه سرکش و فروزان و برفراز است و در روزهای میانسالی و کهنسالی، به فروکشیدن و خاموشی تن میدهد.
از میان این همه سوختنها و غزلساختنها، آنچه از شاعر باقی میماند حس عاطفی و اندیشهورزانهای است که در میان این شعلههای سربرآسمان سوده، شکل و رنگ یافتند و با فرونشستن شعلهها، فرونمینشینند و تا ابد با همان حرارت و همان سرکشی، در کلماتی که لباس غزل بر تن پوشیدهاند، در کار جلوهگری و خودنماییاند و میراث ماندگار شاعرند، برای نسلهای آینده.