مجله میدان آزادی: در صفحهی نهم از پروندهی «قهرمانان بیداستان»، بخشی تازه از «چهرهی کارگران در سینما» جای گرفتهاست. این یادداشت را به قلم «مائده زمزمه» و برای فیلم سینمایی «باران» به کارگردانی «مجید مجیدی» بخوانید:
عاشقانهای در میانهی گچ و خاک
در روزگاری که دورهی تصویر 5K و تکنولوژی واقعیت افزوده است، تماشای فیلمی از سال ۱۳۷۹ شاید تصمیمی باشد که صبر زیادی بطلبد، اما نه برای «باران» مجید مجیدی. این یکی اتفاقاً جزو آن فیلمهایی است که فرق میکند.
تقریباً کسی نیست که نداند کارگران افغانستانی در چند دههی اخیر ایران، تا چه حد زیر گردهی کار و کارگری رفتهاند و انجام کارهای سخت را شرافتمندانه به جان خریدهاند. «باران» دقیقاً برای پیوند این کارگران به کارگران ایرانی ساخته شده. فیلمی که توانسته تا حدی معادلهی هموزن بودن دنیای کارگری با محکوم بودن به گذران روزگار سراسر تیرگی را به هم بریزد. کجا؟ آنجایی که از دل یک کارگاه ساختمانی با اتمسفری کارگری و مردانه، قصهی لطیف و رحمت به هم گره میخورد و داستان را پیش میبرد. نجف، پدر لطیف بر اثر سقوط از ساختمانی در حال ساخت، از ناحیهی پا آسیب میبیند و برای مدتی نمیتواند کار کند. اینجاست که فرزندش، لطیف برای گذران روزگار بهجای پدر، کارگر ساختمانی میشود اما بهدلیل داشتن جثهای نحیف، چارهای نمیماند جز اینکه بهجای کار ساختمانی، به کارهای خدماتی در همان کارگاه ساختمانی مشغول شود. در واقع او جای رحمت را در کار گرفته است و رحمت از اینکه حالا باید به کار سخت بنایی بپردازد، عصبانی است! البته زمانی نمیگذرد که این عصبانیت جای خود را به مهر میدهد.
در زیست کارگرانهی نجف، سلطان و لطیف بهخوبی میشود ترسهای برآمده از قانون را دید؛ همانها که پای ثابت و غیردلخواه دنیای کارگران مهاجر است؛ مخصوصاً برای افغانستانیها. گویا این ترسها حکم اکسیژنِ هوا را دارد برایشان. حالا باید ماجرای پایینتر بودن دستمزد کارگران افغانستانی نسبت به ایرانیها را که معمار هم در فیلم به آن اشاره میکند، به آن ترسهای قانونی اضافه کنیم و بگوییم که «باران» توانسته پازل کاملی از مشکلات کارگران افغانستانی را نمایش دهد و همینطور توانسته شمایلی درست از زیستِ پر از مشکل کارگران ایرانی را نیز به تصویر بکشد... در این فیلم و حتی در کشاکش عاشقی، تقریباً هیچ وقت کارگران از روحیهی سختکوشی و تعهدشان به کار دور نمیشوند و از این بابت فضای کارگری فیلم و شخصیتها بهخوبی حفظ شده است.
لطف «باران» در این است که در میانهی همین دنیای سخت و سنگینِ کارگرِ ساختمانی بودن، عشق را باورپذیر تعریف کرده؛ نه آنقدر اغراقآمیز و عجیب که هیچ کس با احتمال ده درصد هم نتواند چنین عشقی را در دنیای کارگران ساختمانی باور کند، نه آنقدر سطحی و معمولی که اصلاً مخاطب شک کند که آیا در این فیلم در حال تماشای یک عاشقانه است؟ یا که عشق، فقط برای فارغان از غمهای دنیا و اهالی دیار سانتیمانتالیسم آفریده شده و حضورش در دنیای کارگری اصلا جایگاه آنچنانیای ندارد! اما تصویر سنجاق به یادگارمانده از موهای باران که لبهی کلاه رحمت جا خوش کرده یا سکانس جمع کردن دونفرهی سبدِ نقش بر زمینشدهی باران، به سینهی هر دو نگاه افراطی و تفریطی دربارهی عشق، دست ردی میزند و بر روایت یک عشق واقعی صحه میگذارد.
رحمت و همهی دوندگیهای کاریاش و همهی معرفت گذاشتنهایش برای لطیف و نجف و سلطان را باید در یک کفه از ترازو آورد و در کفهی دیگر از لطیف گفت که برای مخارج خانهشان باکی از کار ندارد؛ حالا چه در کارگاه ساختمانی و چه در میانهی رودخانهای برای حمل سنگهای سترگ. و درست وسط این ترازو باید پای عشق را وسط کشید، آن هم برای قضاوت.