مجله میدان آزادی: «چهرهی کارگران در ادبیات داستانی ایران» ستونی برای مرور بریده روایتها دربارهی دنیای کارگری از داستانهای متفاوت ادبیات معاصر است. نخستین قسمت این ستون به رمان «اندکی سایه» اثر «احمد بیگدلی» اختصاص دارد. در صفحهی سوم از پروندهی «قهرمانان بیداستان» بخوانیدش:
دو دوست دوران کودکی پس از سالها دوری، در دوران میانسالی با هم ملاقات میکنند و در این ملاقات به دنبال حل معماهای ماجراهای دوران کودکی خود هستند. آنها یادها و نشانهها را پیگیری میکنند تا پی به رازی ببرند که در اعتصاب خونین کارگران شرکت نفت شهرستان آغاجاری گم شد. این طرح کلی رمان شاعرانهی «اندکی سایه» است از احمد بیگدلی. بریدهای از این کتاب را که در سال ۱۳۸۵ برگزیدهی جایزهی کتاب سال ایران شد را بخوانیم:
« تابستان آن سال سال بدی بود. تلخی پیش آمده را، گزندگی اجتنابناپذیر را کمتر کسی باور میکرد. «سنگ بر آهن زنی، آتش جهد». کارگرهای شرکت نفت اعتصاب کرده بودند. فیدوس سروقت به صدا در میآمد و همه سر کارشان حاضر میشدند. گروهگروه میآمدند و در محوطهی کارگاه روی زمین داغ مینشستند. کسی با کسی حرف نمیزد. ساکت و ساکن، سربهزیر و آرام اما گوشبهزنگ، انتظار وقایع بعدی را میکشیدند. نمیدانستند چه پیش خواهد آمد. ظهر که میشد، زنها و بچهها برای کارگرهای اعتصابی غذا میآوردند. هیچ نشانهای از ناآرامی دیده نمیشد. خشونتی در کار نبود. با این همه دو ماهی میشد که یک گردان سرباز مسلح نزدیک مدرسهمان چادر برپا کرده بودند. آنها بودند که میترسیدند. سایهمان را که میدیدند تیر هوایی میانداختند. صدای انفجار گلوله و بوی تند باروت توی دلمان را خالی میکرد. میترسیدیم و از آن لذت میبردیم. پدرها با آن همه صبوری اوقاتشان تلخ بود. بعدها بود که دانستیم انتظار طعم تلخی دارد. شب که به خانه برمیگشتند، حوصلهی شنیدن هیچ سؤالی را نداشتند؛ نه از ما و نه از مادرهامان که از نگرانی دستشان به هیچ کاری نمیرفت. ترس در چشمهاشان نبود اما مضطرب بودند. دلشوره بیداد میکرد و به ما هم سرایت کرده بود. معنیاش را نمیفهمیدیم ولی از بیقراری میزدیم به کوچه و دور هم جمع میشدیم. «بیتضرع کامیابی مشکل است».
طبق مادهی پنج حکومت نظامی، امنیهها هر کس را میخواستند میگرفتند. بدون اتهام. بدون توضیح. خانه، بازار، کوچههای بنبست دیگر جای امنی نبود. کامیونهای نظامی، پوتین و سرنیزه همه جا بود. هیچ دیواری سد راهشان نمیشد. شهر کوچک کارگری زیر چتر وحشی ترس در خود خلیده بود و گریزگاهی نمییافت. بغض بود و نفسهای محبوس در سینههای خسته که بهکندی، اما پیوسته سر به ناآرامی برمیآورد.
اعتصاب درهمفشرده شد و سرنیزه و پوتینهای بیشتری از راه رسید. دیگر ما «نداف» را در کوچه ندیدیم. حرفی به ما نزد. من و ایرج میدانستیم که در خانه است و از پس دیوار کنیسه و از آن روزن کوچک، دیوار کوچه را میپاید. به ما حرفی نزده بود با این همه میدانستیم که آن بالا در خنکای ولرم کنیسه انتظار کدام واقعهی ناگوار را میکشد. پدر «موسی شیرالی» را که گرفتند ترسید و خودش را از ما و مردم کوچه و بازار پنهان کرد. نخواسته بود کمکش کنیم. بوی کاغذ سوخته که پیچید توی هوا، دلواپسی از راه رسید.
مادرم گفت «باز هم کتابسوزانه.» به من گفت «برو از صندوقخونه روزنامهها رو بغل کن بیار توی حیاط.»
صدای بلبل همسایه میآمد و صدای کودکی که آرام نمیگرفت. پدر مدتی ایستاد و نگاه کرد. بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد که نمیبایست فراموش میکرد، شتابزده خودش را به حیاط و سپس به اتاقِ نَسرِ کناری رساند و با یک قاب عکس خاتم برگشت. رویش خاک نشسته بود. لکههای قهوهای کمرنگ هم بود. روی صورت بعضی از آدمهای توی عکس که صف کشیده بودند جلوی دوربین با بیلرسوت و کلاه ایمنی. عکس دکتر مصدق در قابهای هماندازه دستشان بود. با هر دو دست آن را گرفته بودند و به عکاس نشان میدادند. همهشان اخم کرده بودند. یا سایه افتاده بود و نمیگذاشت درخشش خندهی کمرنگ لبها را، اگر بود، در چشمها دید. همه با سربلندی ایستاده بودند و مستقیم نگاه میکردند به جلو. به ما. به من و پدر که داشت عکس را از قاب بیرون میآورد. پدر عکس را گذاشت روی میز و رفت. با قیچی برگشت. تمام سرها را برید. سرها را به قطعات ریزی تقسیم کرد که دیگر نمیشد شناختشان.
پدر گفت «به روزنامهها کاری نداشته باش. یه عکس قاب میگیریم میزنیم به دیوار اتاق. اگه لازم شد، دو تا میزنیم» و خلط سینهاش را تف کرد روی آب حوض. پدر عصبی بود اما بدخلقی نمیکرد.
ایرج گفت «ما قاب کردیم. با لباس تمام رسمی، با آن مدالهای رنگ و وارنگ.» »