مجله میدان آزادی: و این بار بریدهای از داستان «مدیر مدرسه»ی جلال آل احمد است که در ستون «روایت معلمها در ادبیات» جای میگیرد. این روایت به انتخاب خانم «مینو رضایی» و مقدمهی آن به قلم ایشان بوده است. در صفحهی چهارم از پروندهی «رو تن این تختهسیاه» این بریده داستان را بخوانید.
دو خصوصیت در برخی داستانهای جلال آلاحمد وجود دارد که گاه باعث میشود با روایت و خاطره اشتباه گرفته شوند. اول اینکه جلال در اینگونه داستانها(یش) به شدت از تجربهی زیستهی خود استفاده میکند و دوم، جلال نثری اصطلاحا بیسکته و بیفرود و پرسرعت دارد. نثری که حاصل "هر آنچه به ذهنش رسیده آناً روی کاغذ نشانده" است. نثری با استفاده از «من راوی» که ناخودآگاه از بسیاری تکلفها به دور است. همین خصوصیات باعث شده افراد بارها «مدیر مدرسه» را نه یک رمان، که دفتر خاطرات جلال از دورهی فعالیتش در وزارت فرهنگ بدانند. در واقعیت اما اینطور نیست و مدیر مدرسه رمانی است تحسین شده با محوریت شخصیت یک مدیر-معلم:
« مدرسه آب نداشت. نه آب خوراکی نه آب جاری. با هرزاب بهاره آبانبار زیر حوض را میانباشتند که تلمبهای سرش بود و حوض را با همان پر میکردند و خود بچهها. و در ربع ساعتهای تفریح گذشته از جنجال و هیاهوی بچهها صدای خشک و ناله مانند تلمبه هم دایم به هوا بود. خودش یک نوع بازیچهای برای بچهها بود که از سر و صدا خیلی خوششان میآمد. فریاد و غوغا صورت دیگر بازیهایشان بود. داد میزدند. جیغ میکشیدند و محتوی جیغ و دادشان بیشتر فحش و عتاب بود تا خنده و شادی. اما برای آب خوردن دوتا منبع صد لیتری داشتیم از آهن سفید که مثل امامزادهای یا سقاخانهای دوقلو روی چهارپایهٔ کنار حیاط بود و روزی دو بار پر و خالی میشد. زنگ که میخورد هجوم میبردند بطرف آب. عجب عطشی داشتند! صد برابر آنچه برای علم و فرهنگ داشتند. و این آب را از همان باغی میآوردیم که ردیف کاجهایش روی آسمان لکهٔ دراز سیاه انداخته بود. البته فراش میآورد. آب سالمی بود. از مظهر قنات. خودم وارسی کرده بودم. و فراش را هروقت میخواستی نبود و زنش میدوید که فلانی رفته آب بیاورد. با یک سطل بزرگ و یک آبپاش که سوراخ بود و تا به مدرسه میرسید نصف شده بود. هم آبپاش را و هم تلمبه را دادم از جیب خودم مرمت کردند. نمیشد بانتظار وصول تنخواه گردان مدرسه بچهها را تشنگی داد و یا نالهٔ دایمی تلمبه را تحمل کرد.
یک روز هم مالک مدرسه آمد. پیرمردی موقر و سنگین که خیال میکرد برای سرکشی بخانهٔ مستأجرنشینش آمده. از در وارد نشده فریادش بلند شد و فحش را کشید به فراش و فرهنگ که چرا بچهها دیوار مدرسه را با زغال سیاه کردهاند و از همین توپ و تشرش شناختمش. مدتی بهم تعارف کردیم و در جستجوی دوستهای مشترک در خاطرههامان انبان اسمها را زیر و رو کردیم. کار آسانی نبود. او دو برابر من عمر داشت. ولی عاقبت چیز دندانگیری بهدست آمد و آنوقت راحت شدیم و دانستیم که از چه باید حرف زد. بعد هم سفارشهای او برای شیروانی طاق مستراح که چکه خواهدکرد و چاه آن که لابد پر شده است و آبانبار که لجن گرفته و لولهکشی آب که مبادا فردای زمستان یخ بزند و بترکد و کلاهی که فرهنگ سر او گذاشته و اگر در فرنگستان بود حالا او را با این دست و دلبازی عضو «آکادمی» کرده بودند و ازین جور اباطیل و ادعاها ... چایی هم به او دادیم و با معلمها آشنا شد و قولها دادم تا رفت. کنهای بود. درست یک پیرمرد. تجسم خاطرات گذشته و انبان قصهها و اتفاقات بیمعنی ونمونهٔ وقاری که فقط گذشت عمر به آدم میدهد. یک ساعت و نیم درست نشست. ماهی یک بار هم این برنامه را داشتند که بایست پیهش را به تن میمالیدم. »
مطلب مرتبط:
نگاهی به زندگینامه و کتابهای جلال آل احمد