ﺳﻪشنبه 17 تیر 1404 / خواندن: 4 دقیقه
پرونده «ای ایران» | صفحه بیست و چهارم

یک صفحه داستان: روایت ایستادگی در داستان آن‌ها چه جوری می‌گریند، نوشته حافظ خیاوی

حافظ خیاوی با انتشار مجموعه داستان «مردی که گورش گم شد» در دهه 80 جامعه ادبی ایران را شوکه کرد. داستان «آنها چه جوری میگریند» که بریده هایی از آخرین صحنه های آن را برگزیده ایم به خوبی نشانگر معصومیت روایتی است که از یک کودک انتظار میرود. پسربچه ای که برای اولین بار، با اضطراب فراوان و در عین حال وسواسی که مخاطب را به ستایش وا میدارد، میخواهد در آیین تعزیه خوانی شهر کوچکشان نقش آخرین یاریگر امام حسین علیه السلام، یعنی حضرت عبدالله بن حسن را ایفا کند.

یک صفحه داستان: روایت ایستادگی در داستان آن‌ها چه جوری می‌گریند، نوشته حافظ خیاوی

مجله میدان آزادی: با شروع ماه محرم، مرور صفحات به‌یادماندنی هنر و ادبیات ایران که به روایت از مردم ایران و کنش‌های اجتماعی‌شان در این ایام پرداخته است، رنگ‌وبویی دیگر دارد. به همین بهانه، در پرونده «ای ایران»، به سراغ  مجموعه‌داستان «مردی که گورش گم شد» نوشته‌ی «حافظ خیاوی» -نويسنده معاصر ايرانی- رفته‌ایم. مجید اسطیری -نویسنده و منتقد ادبی- در این مطلب قسمتی از این کتاب را انتخاب کرده است.  این صفحه از داستان را در پرونده «ای ایران» بخوانید:

حافظ خیاوی با انتشار مجموعه‌داستان «مردی که گورش گم شد» در دهه‌ی 80 جامعه‌ی ادبی ایران را شوکه کرد. داستان «آن‌ها چه جوری می‌گریند» که بریده‌هایی از آخرین صحنه‌های آن را برگزیده‌ایم، به‌خوبی نشانگر معصومیت روایتی است که از یک کودک انتظار می‌رود. پسربچه‌ای که برای اولین بار، با اضطراب فراوان و در عین حال وسواسی که مخاطب را به ستایش وا می‌دارد، می‌خواهد در آیین تعزیه‌خوانی شهر کوچکشان نقش آخرین یاریگر امام حسین علیه السلام، یعنی حضرت عبدالله بن حسن را ایفا کند.  

«محمد و رضا بلند می‌شوند. نوبت جنگ‌شان رسیده است. ایستاده‌اند کنار هم. منتظرند شمر هَل من مبارزش را بگوید تا میکروفون را برای این‌ها بیاورند... محمد و رضا پیش مادرشان زینب ایستاده‌اند و می‌خوانند. هر دو باهم می‌خوانند. محمد مثل تعزیه‌خوان‌های مرد چهچه می‌زند، اما رضا ساده می‌خواند. من هم بلد نیستم چهچه بزنم ساده می‌خوانم. هر دو به طرف قشون می‌دوند. کمی می‌جنگند و زود شهید می‌شوند. عرب‌ها هر دو جنازه را روی یک پتو می‌گذارند، می‌برند...
نوبت جنگ من نشده است. من آخرین نفرم. دیشب شبیه گردان گفت: «عبدالله وقتی به میدان می‌رود که کسی برای حسین نمانده است.» و گریه کرد، آه کشید و گفت: «پدر و مادرم فدای تو باد، ای غریب بی‌کس!» صبح کمی نگران بودم. می‌ترسیدم تا وقت جنگ من، جماعت پراکنده شوند. حوصله‌ی خیلی‌ها سر برود و بگذارند بروند ولی نرفته‌اند و شاید بیشتر هم شده‌اند.
شبیه گردان به دو می‌آید پیش من می‌گوید آماده شوم. صدایش گرفته و نفس‌نفس می‌زند. قلبم تندتر می‌زند. کاغذ تعزیه در دستم می‌لرزد، بلند می‌شوم. پاهایم خواب رفته است. شبیه گردان گفته بود، وقتی امام افتاد یادت باشد امام به شمشیرش تکیه داده عبا را درآورده و کفن پوشیده است. کفن قرمز قرمز است قشون دورش حلقه زده و می‌چرخد. امام‌خوان یک سطر می‌خواند، گریه می‌کند، دوباره یک سطر می‌خواند، می‌خواند و تمام می‌کند. شیخ ابراهیم میکروفون را از دستش می‌گیرد. رمضان اسب را از معرکه بیرون می‌برد. شبیه گردان کاغذهای تعزیه را می‌گیرد تا می‌کند و در جیب پیراهنش می‌گذارد. شمر از پشت از یقه کفن امام را می‌گیرد به جلو هل می‌دهد و امام بر زمین می‌افتد. قشون هورا می‌کشد. شمشیرها را به سپرها می‌زنند. صدای طبل و شیپور بلند می‌شود. و فلاخن خالی علی دندان شترق شترق صدا می‌کند.
شبیه گردان دوان دوان می‌آید میکروفون را جلو دهان من می‌گیرد و من می‌خوانم. خیلی هم بادقت می‌خوانم. نباید کلمه‌ای را غلط بخوانم. نباید سطری را رد کنم. زینب دامن روپوشم را گرفته است. مثل این که نمی‌خواهد من به جنگ بروم.
چند سطر دیگر که می‌خوانم، روپوشم را ول می‌کند. خیلی زود اجازه می‌دهد تا من به یاری عموی بی‌کسم بشتابم. به سمت قشون می‌روم و مقابلشان می‌ایستم. همه به من نگاه می‌کنند. شمر یک دستش را به کمرش زده و یک دستش را بالای چشمانش سایبان کرده است. شمشیر کوچکی را که از صبح دستم بود بالا می‌برم و رجز می‌خوانم. رجز را بیشتر از شعرهای قبلی دوست دارم. هشت بیت است و همه را از بر کرده‌ام اما از روی کاغذ می‌خوانم. تمام که شد، شبیه گردان کاغذ تعزیه و میکروفون را می‌گیرد و یواش می‌گوید «بدو.» می‌گویم: 
«یا صاحب ذوالفقار وقت مدد است / بابا یا رسول الله وقت مدد است»
 و می‌دوم. شمشیرم را می‌چرخانم و می‌دوم. چند نفر می‌آیند جلو دورم را می‌گیرند. سپرها را به سمت من می‌آورند تا من بزنم. به سپر هر کدام که می‌زنم می‌افتند. بعضی‌ها معلقی هم می‌زنند و بعد می‌افتند. هرکسی هم که می‌افتد، دوباره بلند می‌شود. اسد به من نزدیک می‌شود. سپر دستش است. سپرش را روی صورتش می‌گیرد می‌گوید: «بزن» من محکم می‌زنم. چند قدم می‌رود عقب. علی دندان می‌دود می‌آید جلوی من می‌ایستد، زل می‌زند به چشم‌هایم و فلاخنش را می‌چرخاند، می‌چرخاند و می‌چرخاند و ول می‌کند فلاخن خالی صدایش بلند می‌شود و علی دندان می‌دود و می‌رود.
اسد دوباره می‌آید اما حمله نمی‌کند با من می‌دود و هر جا می‌ایستم می‌ایستد. چاق است و نفس نفس می‌زند ولی بد نمی‌دود. از صبح تا الان دویده است. آهسته می‌گوید: «نزدیکتر بیا» می‌روم. سپرش را می‌گیرد جلو صورتش می‌گوید: «بزن» می‌زنم. می‌گوید: «محکم بزن» می‌زنم؛ ولی خسته‌ام. محکم نمی‌زنم و او فریاد می‌زند: «الحذر، صد الحذر از دست این طفل على.» يقه‌ی روپوشم را می‌گیرد و می‌کشد. علی دندان تخم مرغی را که با آب قرمز پر شده به پشتم می‌زند. اسد با همان دستی که گردنم را گرفته هل می‌دهد و می‌گوید: «خودت را بینداز و می‌کشدم کنار جنازهٔ حسین و می‌افتم کنار حسین بر خاک می‌افتم قشون دوباره شادی می‌کند. طبل‌زن‌ها هم می‌زنند روی طبل‌ها دیم دیم دیم دیم... قشون به سوی خیمه‌ها می‌دود چند خیمه‌ی کوچک از قبل در گوشه‌ی میدان درست کرده‌اند تا آتش بزنند. بوی دود بلند می‌شود. صدای سوختن می‌آید.»




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
دیشب شبیه گردان گفت: «عبدالله وقتی به میدان می‌رود که کسی برای حسین نمانده است.» و گریه کرد، آه کشید و گفت: «پدر و مادرم فدای تو باد، ای غریب بی‌کس!»

چند خیمه‌ی کوچک از قبل در گوشه‌ی میدان درست کرده‌اند تا آتش بزنند. بوی دود بلند می‌شود. صدای سوختن می‌آید.

مطالب مرتبط