پنجشنبه 03 خرداد 1403 / خواندن: 15 دقیقه
بازخوانی سوگ‎‌واره‌های مهم ادبیات و هنر | صفحه چهارم

یک صفحه داستان: روایت سوگ در رمان «رازهای سرزمین من» نوشته رضا براهنی

اجساد آن‌ها، افتخارات آن‌ها و زندگی و مرگ و بعد از مرگ آن‌ها قابل مصادره نبود. آن‌ها در سکوت زیبای خود، که زیباتر از همه‌ی زبان‌های زنده بود غرق بودند. شهادت آن‌ها کامل‌ترین و اعتلا یافته‌ترین شهادت‌های عالم بود‌. هیچ معلوم نبود که اجسادشان در کجا دفن شده و استخوان‌هاشان در کدام گورستان پراکنده است. شاید اجساد آن‌ها را سوزانده بودند و شاید اجساد را در مسیل‌های متروک اطراف تبریز چال کرده بودند و آب‌های بهاری در سیلان خود از بالای کوه‌ها از روی استخوان‌های آهکی‌رنگ و صیقل‌زده‌ی آن‌ها رد می‌شدند و ...

4.67
یک صفحه داستان: روایت سوگ در رمان «رازهای سرزمین من» نوشته رضا براهنی

مجله میدان آزادی: در صفحه‌ی چهارم از بازخوانی روایت هنرمندان بزرگ از سوگ و مواجهه با سوگ، بعد از فردوسی، سیمین دانشور و احمد محمود، به سراغ رضا براهنی و سوگ در مهم‌ترین رمان او «رازهای سرزمین من» می‌رویم. این روایت را خانم مینو رضایی -داستان‌نویس و منتقد- انتخاب کرده است. توضیحات خانم رضایی و بخش‌هایی از داستان براهنی را در ادامه بخوانید:

 

«رازهای سرزمین» من نه تنها برجسته‌ترین اثر رضا براهنی در رمان است، که اثری شاخص در ادبیات ملی- میهنی است. رمانی منتشر شده در دهه ۶۰ که روایت تاریخ سیاسی اجتماعی ایران را از چند دهه قبل از انقلاب تا بعد از آن را عهده‌دار است. گرچه این دو جلدی پر است از خرده‌قصه‌های مردم عامی زمانه اما بخش‌های سیاسی آن نیز بسیار پررنگ است. جریانات فرقه دمکرات آذربایجان، ظهور و فروپاشی ارتش رضاخانی، کودتای ۲۸ مرداد، شروع استبداد (استعمار) آمریکایی در ایران با حضور مستشاران این کشور و جریانات درونی انقلاب ۵۷ از واقعیت‌هایی است که براهنی در این رمان آن‌ها را به سبک خود بازآفرینی کرده است. استفاده از بوم آذربایجان و اردبیل برای بستر داستان، استفاده از نماد گرگ اجنبی‌کش و تنه‌زدن واقع‌گرایی به رئالیسم جادویی رازهای سرزمین من را به یکی از کتاب‌های مهم مکتب داستان‌نویسیِ آذربایجان تبدیل کرده است. در چهارمین بخش روایت سوگ، سراغ یکی از روایت‌های این کتاب رفته‌ایم که سرنوشت راوی اصلی را بی آنکه دخالتی در آن داشته باشد رقم می‌زند. اعدام انقلابی یک نظامی متجاوز آمریکایی که منجر به تیرباران و شهادت چهارده نظامی ایرانی می‌شود. تیربارانی بی سروصدا که کمتر از تعداد انگشتان دست شاهد دارد. حالا آن شاهدان در پی از بین بردن شاهد دیگری هستند که قصد رسوا کردنشان را دارد و براهنی از این طریق سعی دارد مخاطبش را به فکر وادارد و به برانگیختن احساسات ملی میهنی. در ادامه چند بریده داستانو نثر زیبای براهنی را خودتان بخوانید:

 

گروهبان‌ها تصمیمشان را از قبل گرفته بودند. گفتند سروان چارلز کرازلی آمریکایی با رفتارش به همه مردم ایران توهین کرده. همه مردم ایران را تحقیر کرده. گروهبان‌ها خیلی رک و راست با من حرف زدند. گفتند سروان کرازلی از میان افسرهای تیپ، شما را انتخاب کرده چون احساس می‌کند شما ضعیف‌ترین آنها هستید. گفتند در واقع او از نجابت و افتادگی شما سوءاستفاده کرده و چون خودش آدم ترسو و بزدلی است فکر کرده است که با اهانت به شما در واقع به همه توهین بکند. ضمنا گفتند که ما شنیده‌ایم در تبریز هم افتضاحاتی بار آورده...

گفتند که در واقع این افسر نه برای تعلیم شما و ما، بلکه برای تحقیر ما به ایران فرستاده شده. یکی دو روز پیش دیگر حتی از آن حدی که برای خودش تعیین کرده بود تجاوز کرد و شما را جلو همه افسرها و درجه‌دارها و سربازهای تیپ تحقیر کرد. ما اجازه نخواهیم داد که او از اردبیل خارج شود. فکرهایی به ذهنمان رسیده. می‌توانیم تو راه اردبیل - تبریز، یا اردبیل آستارا گیرش بیاوریم و کلکش را بکنیم. این كار يک حسن دارد. ممکن است هیچ وقت نفهمند که ما این کار را کرده‌ایم، در نتیجه ممکن است سروان را بکشیم و قسر در برویم. البته امکان آن هم هست که بفهمند و همه را محاکمه صحرایی بکنند و از بین ببرند ولی ما نمی‌خواهیم که مرگ او، يک تصادف، يك قتل عادی و یا قتلی بر اساس انگیزه‌هایی غیر از انگیزه‌هایی که ما داریم به حساب بیاید. ما می‌خواهیم كلک او را برای عبرت تاریخ بکنیم و می‌خواهیم به ارتش بفهمانیم که نباید به آمریکایی‌ها اجازه ورود به پادگان‌های ایران را داد.
...

مشیت حق بر این قرار نگرفت که عز وصول به تربت حضرت سیدالشهداء پیدا کنم ولی خدا می‌داند که قصدم از بازگذاشتن انبار و سپردن مسلسل و خشاب فشنگ به گروهبان‌ها همان خدمت به سیدالشهداء است. من این آمریکایی را دشمن سیدالشهداء می‌دانم و خوشحالم که برای نابود کردن این دشمن یک قدم كوچک برمی‌دارم. شاید گروهبان‌ها هم این مسأله را خوب بدانند. آ‌ن‌ها به زودی شهید خواهند شد. مردن خودشان را حتم می‌دانند ولی من آنها را شهید می‌دانم. آنها شجاع هستند. من جرأت نداشتم که در برابر سروان کرازلی بایستم
...

ارتش سروته قضیه را با دادن دو اعلامیه هم آورده بود. اعلامیه اول مربوط به مرگ تاسف‌بار سرهنگ جزایری، سروان آمریکایی، سروان حمیدی و گروهبان‌ها بود. نوشته شده بود که این افراد شریف ارتشی به اتفاق مستشار خود با کامیون عازم محلی در جنوب اردبیل بودند تا در آنجا سروان آمریکایی به افسرها و گروهبان‌های ایرانی طریقه کارگزاری و خنثی کردن مین‌های جدید را نشان بدهد. متأسفانه به دلیل ایجاد سوءتفاهم در ترجمه حرف‌های طرفین، اتفاق مصیبت‌باری افتاده بود و همه سرنشینان کامیون جان خود را از دست داده بودند...

اعلامیه دوم مربوط بود به تدفین شهدای ارتش بالای تپه‌ای در جنوب اردبیل، در همان نقطه‌ای که افراد ارتش شاهنشاهی به همراه مستشار آمریکایی خود، جان خود را در حین مأموریت از دست داده بودند. در این اعلامیه گفته شده بود که از آن به بعد تپه مزبور «تپه جانبازان» خوانده شده است.

من و زندانیان سیاسی سابق دیگر سوار يك مینی‌بوس شدیم و در اطراف تپه‌های جنوب اردبیل به جست و جو پرداختیم. بالاخره تپه‌ای را دیدیم که دورش را سیم خاردار کشیده بودند و در بالایش پرچم سه رنگ ایران در اهتزاز بود. از تپه بالا رفتیم در زیر پرچم، تابلویی بود که رویش نوشته بود: «مزار جانبازان تیپ اردبیل» ولی روی تپه از قبر خبری نبود.

با خود بیل و کلنگ آورده بودیم. مشغول کندن شدیم. دوازده جای مختلف تپه را کندیم عمق جاهایی که کنده بودیم به اندازه عمق قبر معمولی می‌شد. ولی در این گودی‌ها از اسکلت مرده خبری نبود... من یقین داشتم که جسدی در این تپه چال نشده است. فقط می‌خواستم به چشم خودم ببینم و اعتمادم به خاطرات گذشته‌ام بیشتر شود...

سرهنگ جزایری و گروهبان‌هایش شهدای «بدون عسس منو بگیر» بودند. شهدای وقف شده به عمل بودند. عمل در تاریکی. در گمنامی. عمل غرق شده در خود عمل، و حتی فقط به خاطر خود عمل. مثل آدم‌هایی نبودند که یک هفته، يك ماه، يا يك سال در زندان بمانند و موقعی که آزاد شدند مدام دم از شکنجه بزنند و از مردم طلبکار بشوند و یا بخواهند رهبری اجتماعی تاریخی و سیاسی مردم را بر عهده بگیرند و بعد شروع کنند به خاطره‌نویسی، با عکس و تفصیلات و جای داغ و درفش سازمان امنیت بر روی بدن‌هاشان. این‌ها حتی حافظه تاریخی، حیثیت تاریخی و حتی خود تاریخ را به مبارزه طلبیده بودند...

اجساد آن‌ها، افتخارات آن‌ها و زندگی و مرگ و بعد از مرگ آن‌ها قابل مصادره نبود. آنها در سکوت زیبای خود، که زیباتر از همه‌ی زبان‌های زنده بود غرق بودند. شهادت آن‌ها کامل‌ترین و اعتلا یافته‌ترین شهادت‌های عالم بود‌. هیچ معلوم نبود که اجسادشان در کجا دفن شده و استخوان‌هاشان در کدام گورستان پراکنده است. شاید اجساد آن‌ها را سوزانده بودند و شاید اجساد را در مسیل‌های متروک اطراف تبریز چال کرده بودند و آب‌های بهاری در سیلان خود از بالای کوه‌ها از روی استخوان‌های آهکی‌رنگ و صیقل‌زده‌ی آن‌ها رد می‌شدند و در منابع آب شهر سرازیر می‌شدند. شاید مردم شیره‌ی جان این شهدا را با آبی که می‌نوشیدند جرعه‌جرعه از گلو پایین می‌دادند. در طول هفته‌های متمادی شکنجه و بازجویی آن سیزده نفر یعنی سرهنگ جزایری و گروهبان‌ها حتی کلمه‌ای به ضد یگدیگر و حتی علیه من و سروان حمیدی نگفتند... غرق در زیبایی بودند. در ذهن من به صورت فرشته‌هایی مجسم می‌شدند که فاقد جنسیت مردانه یا زنانه باشند؛ و مثل پرنده‌های بزرگ و زیبا بال می‌گشودند و در غروب‌های غم‌انگیز، به سوی آسمان بیکران صعود می‌کردند. چقدر بازجوهای ایرانی و آمریکایی در برابر این پرواز زیبا و خیالی، حقیر و پست به نظر می‌آمدند. شلاق خوردند. با طپانچه تهدید به اعدام شدند. جلوی جوخه‌های قلابی اعدام قرار گرفتند ولی خوب، انسان و حتی آسمانی باقی ماندند.

...


من اعتراف کرده بودم که دوازده نفر گروهبان را دیده‌ام که گلوله‌های مسلسل‌هاشان را تو تن سروان کرازلی خالی کرده‌اند. انگیزه‌ها را هم من گفته بودم و هم دیگران. هدفشان هم دقیقاً روشن بود. يک پادگان دیده بود که چه شده و هدف این بود که افراد پادگان و از طریق آن‌ها، افراد پادگان‌های دیگر ارتش شاهنشاهی بفهمند که درست در روز روشن، در اواخر يک بهار زیبای آذربایجان وقتی که کندوهای دامنه‌های سبلان غرق در عسل می‌شود و شهوت زمین در مغان غوغا می‌کند و سینه خاک با هزاران میوه و شیره رنگینش بر‌می‌آماسد و خاک غرورش را به چشم آسمان و آفتاب می‌کشد، می‌توان يک سروان آمریکایی را که به زمین و زمان فخر می‌فروشد، در حالی که حق ندارد پایش را بر روی این زمین بگذارد با صدها گلوله سوراخ سوراخ کرد.

آن لحظه از زمان من فکر می‌کنم که بهار دیوانه‌کننده‌ی مغان هم در رفتار گروهبان‌ها بی‌تأثیر نبود. شور سربلند زیستن و سربلند مردن، شوری است بهاری و گروهبان‌ها، دقیقاً سرسپرده آن شور بودند. تصور نمی‌کنم که می‌توانستند سروان را در يک زمستان زمهریر اردبیل بکشند. بدین ترتیب اگر زبان سرهنگ باز می‌شد و انواع اسرار عالم را افشاء می کرد، باز هم آن بهار زخم‌ناپذیر بود، برگشت‌ناپذیر بود متعلق به يك تاريخ رویین‌تن بود. سعادت بعضی لحظه‌ها بی‌بازگشت است یعنی زمان تغییرش نمی‌دهد. حرف‌های دیگران مغلوب، محدود و مخدوشش نمی‌کند، و حتی اگر سرهنگ جزایری به ناگهان اسنادی رو می‌کرد که نشان می‌داد ما همه‌مان بازیچه‌ی يک دستگاه جاسوسی خارجی بودیم و ستون پنجم شوروی بودیم و گروهبان‌ها به راهنمایی عده‌ای نقابدار سروان را کشته بودند و سرهنگ جزایری هم به تشویق آن‌ها ریشش را نزده بود، و من هم به اشاره‌ی آن‌ها سراسر طول پادگان را دویده بودم، بازهم تاریخ، در آن لحظه که سروان کشته شده بود، تاریخی سعادتمند بود و آن لحظه را داغ هیچ لکه‌ای نمی‌توانست لکه‌دار کند.

آن لحظه نه تنها پر بود از خودش، بلکه لبریز از خودش بود، لبریز از یک بی‌انتهایی سعادت‌بار بود، و سرمشق همه گیاه‌ها، حیوان‌ها و انسان‌ها بود. هرکسی، هر چیزی و هر حیوانی در جایی که به وجود آمده اصیل است و برای او آن محل مقدس است. به دلیل اینکه اگر آن محل نبود او هم نبود و اگر کسی، چیزی یا حیوانی بخواهد او را از آنجا براند و یا او را از اصالت و اهلیت آن محل بیندازد و یا آن محل را از اصالت و اهلیت او ساقط کند، هم آن محل و هم آن چیز، حیوان یا انسان حق دارند متجاوز را از خود برانند، تنبیهش کنند و یا او را از بین ببرند. این قانونی است که گیاه‌ها و حیوان‌ها می‌فهمند و انسان اگر نفهمد از گیاه و حیوان پست‌تر است. این قانون خلقت هستی بر روی زمین است؛ و حفظ و حراست از آن قانون در واقع عالی‌ترین شکل صیانت نفس است.

 




ماری
4 خرداد 1403

عجب قصه‌ای!

پروانه
4 خرداد 1403

یکی از حسرت‌های زندگیم اینه که براهنی را چرا اینقدر دیر خواندم...

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
آن لحظه از زمان من فکر می‌کنم که بهار دیوانه‌کننده‌ی مغان هم در رفتار گروهبان‌ها بی‌تأثیر نبود. شور سربلند زیستن و سربلند مردن، شوری است بهاری و گروهبان‌ها، دقیقاً سرسپرده آن شور بودند...
آن بهار زخم‌ناپذیر بود، برگشت‌ناپذیر بود متعلق به یک تاريخ رویین‌تن بود. سعادت بعضی لحظه‌ها بی‌بازگشت است یعنی زمان تغییرش نمی‌دهد.

من این آمریکایی را دشمن سیدالشهداء می‌دانم و خوشحالم که برای نابود کردن این دشمن یک قدم كوچک برمی‌دارم. شاید گروهبان‌ها هم این مسأله را خوب بدانند. آ‌ن‌ها به زودی شهید خواهند شد. مردن خودشان را حتم می‌دانند ولی من آنها را شهید می‌دانم. آنها شجاع هستند.

مطالب مرتبط