میدان آزادی: بیست و سوم اسفندماه اولین سالروز درگذشت محمدجواد محبت است، شاعر بزرگی که بسیاری از ما شعر آشنای او را در کتابهای فارسی دبستانمان خواندهایم. به همین بهانه، در ادامه میتوانید ده شعر از بهترین شعرهای او را به انتخاب خانم «عصمت زارعی» بخوانید:
محمدجواد محبت شاعری نامآشنا و ناآشناست. نامآشناست چون همهی ما شعر «دو کاج» یا «سحر آمد مؤذن بانگ برداشت، ز جا برخیز هنگام نماز است» را حفظیم و با این شعر و آهنگ خاطره داریم. نیز ناآشناست چون بهندرت غزلهای نغزش را این طرف و آن طرف دیدهایم یا خواندهایم. در حالی که شاعرانگی، خیالانگیزی، گستردگی و تنوع موضوع، تفاوت و چه بسا نوآوری در اشعار آیینی، شعرهای او را خواندنی کرده است.
از استاد محبت که سال ۵۲ جایزهی فروغ فرخزاد را هم از آن خود کرد و تا سالها از انتشار اشعارش دوری میجست، مجموعه اشعار متعددی منتشر شده است. بیشتر اشعار انتخابی در این مطلب از کتابهای «از سالهای دور و نزدیک»، «گزیدهی ادبیات معاصر، اشعار محمدجواد محبت»، «با چشمهای شرقی» و «نردبان آسمان» برگزیده شدهاند. در اولین سالگرد سفر آسمانی او، شما را به خواندن این اشعار دعوت میکنیم.
دو کاج
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانهی باد
یکی از کاجها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت: «ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تأمل کن
ریشههایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن»
کاج همسایه گفت با تندی:
«مردمآزار! از تو بیزارم
دور شو؛ دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟»
بینوا را سپس تکانی داد
یار بیرحم و بیمروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پیجویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
با تبر تکه تکه بشکستند
نسخه دوم شعر دو کاج
در كنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو كاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یكی از كاجها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت: «ای آشنا! ببخش مرا
خوب در حال من تأمل كن
ریشههایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل كن»
كاج همسایه گفت با نرمی:
«دوستی را نمیبرم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی
ناگهان از برای من افتاد»
مهربانی به گوش باد رسید
باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیبدیدهٔ ما هم
کم کَمَک پا گرفت و سالم شد
میوۀ کاجها فرو میریخت
دانهها ریشه میزدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد
دِه ما، نام یافت: «کاجستان»
«آن جاری پنهانشده در سینهی این خاک»
ای زمزمهی زمزم در خاطر دلخواه
ای کاش برآیی ز دل خاک به ناگاه
تاوان هراسی که در آن سینهی پاک است
لطفی است که بر خلق خدا میکند الله
بگذار در آیینهی هر برکه ببیند
رخسارهی خود را همه جا شبشکن ماه
بگذار کند تازه از این آب سر و روی
در خواب کویر است اگر خاطرهی چاه
این آشتی گریه و لبخند چه زیباست
یک مژدهی جانبخش پس از یک غم جانکاه
ای دورترین یاد پس از این همه ایام
آواز من و قافیهی آه تو همراه
«کُبی»
دل است و باز، خیال تو را به سر دارد
که شب، دوباره ز پس کوچهها گذر دارد
دل است و دیده، چو یک لحظه مینهد برهم
تو را و حال تو را، باز در نظر دارد
کهای تو؟... آه... کهای؟ ای پرندهی لرزان
که جانت از قفس تن، سر سفر دارد؟
اگرچه خاطرهها، سخت، گریهانگیزند
ولی خیال «کُبی» گریه بیشتر دارد
«کُبی» که کفش بزرگش میان جو افتاد
«کُبی» که جای پرستار، زنپدر دارد
«کُبی» به مدرسه روستای «برفی» بود
«کُبی» نیاز به یک شرح مختصر دارد
سیاه و کوچک و مظلوم و پارهپوش و مریض
نفس برای «کُبی» حکم دردسر دارد
چگونه آه... دو دست کبود و کوچک او
کتاب و دفتر مشق و مداد بردارد
هوای آخر آذر چه میکند؟ که «کُبی»
برای گرم شدن، سعی بیثمر دارد؟
ـ لباس گرم به تن کن، ببین هوا سرد است
برای سینهات این سوزها ـ ضرر دارد
ـ لباس گرم؟ ـ کمی خیرهـ سربهزیر از شرم
تبسمش چه کنم؟ زهر، در شکر دارد
شب است و خانهی او ـ انتهای کوچهی ده
چه کوچهای که از آن رد شدن ـ خطر دارد
صدای پارس نیامد، عبور آسان است
که خیر بودن هر نیتی، اثر دارد
ز خلق تنگی «کوکب» به اهل او گفتم
که پشت دست به چشمان نیمهتر دارد
به او کمی برسید این سفارشم، اما
به گوش فقر سفارش مگر اثر دارد؟
گذشته است، از آن حال و روزها، سی سال
«کُبی» کجاست؟ خدا از کبی خبر دارد
* «کُبی»، به دختری به نام کبری اشاره دارد که در دههی پنجاه در روستایی با عنوان «برفی»، از شاگردان استاد محبت بوده است.
«مثل یک مژده ناگهانی»
چه آشناست صدایش، ببین که در زده است؟
نسیم دوست به این خانه باز سر زده است
چرا به خاک نیفتد برای سجدهی شکر
کسی که دید دعا حرف از اثر زده است
چقدر خوب شد این آمدن نمیدانی
دلم برای تو یک ساعت است پر زده است
نشسته کودک دل در برابرت معقول
حیا پدر شده بر این پسر تشر زده است
پریده رنگ ز رویت خدانکرده مگر
کسی ز روی حسادت تو را نظر زده است؟
کدام خواب پریشان گذشته بر تو که باز
کنار برگ گل سرخ نیشکر زده است؟
کمی جفا و هزاران هزار لطف غریب
تو را هر آنکه نخواهد به خود ضرر زده است
«یاس و انجیر»
جای تو سبز، دل از لطف هوا مدهوش است
پهنهی باغ ز گلهای جوان مفروش است
باز در خانه -همان خاطرهانگیز قدیم -
یاس گل داده و انجیر فراخآغوش است
باز آواز از این شاخه فرو میریزد
باز آن سایه، در آن گوشه، سراپا گوش است
خانهی ابر، چراغانی و دستافشانی
مجلس سبزه پر از نغمهی نوشانوش است
سرو چون قامت فریاد، برافراشته قد
بید سر پیش درافکنده، ردا بر دوش است
ساحل برکهی مهتاب سراسر آرام
سینهی چشمهی تصویرنما، پرجوش است
باز جوبار، پُر از غلغلهی حنجر آب
باز نیزار پُر از همهمهی خاموش است
ابر میبارد و خورشید تبسم بر لب
مثل این است که اوضاع زمان مغشوش است
اینکه هر گوشه در و دشت پُر است از خط سبز
سند دست بهار است که نامخدوش است
طاق نصرت زده بر مقدمت امروز بهار
در و دیوار به یمن قدمت، گلپوش است
«پر از صدای تماشا»
دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
دوباره خاطرهای از طراوتی دلخواه
پُر از نشانهی شوق است کهکشان خیال
پر از صدای تماشاست کوچههای نگاه
گذشت یازده، امشب شب دوازده است
که عکس ماه بیفتد میان برکه و چاه
شلالِ گیسوی شب شد سپید از مهتاب
رسید پیک سحر، بر دمید صبح پگاه
کجاست ماه تمامی که عین خورشید است
سروربخشِ به ناگاه، جانِ جانآگاه
جوانه زد دل آیین، شکفت شاخهی دین
بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه
که آن سلالهی خوبان معدَلَتگستر
رسد به داد دل مردم عدالتخواه
بیا که دست امید است و دامن تو عزیز
بیا که منتظران تواَند چشم به راه
«اندیشهی سپید شبانگاه»
ای که این دیرشب آیینهی پندار منی
شود از پرده در آیی به تسلی سخنی؟
سخن اهل زمین نیست تو را در خور شأن
آسمانیسخنی باید و جبریلتنی
به امید تو رود دیده به کاشانهی خواب
که به دیدار شود محو تماشا شدنی
تلخی از دفتر ایام فرو میشوید
گر که شیرین کند از نام تو خاطر، دهنی
چشم صاحبنظران نیز ندانست تو را
مگر از نور به تن هست تو را پیرهنی؟
با عزیزان تو محشور شود روز حساب
هر که بر وی ز محبت نظری در فکنی
به حدیثی که خدا را به دعا یاد کنند
ذکر خیر تو بلند است به هر انجمنی
یاد تو یاد بهشت است چو از دل گذرد
ای محمد (ص)، تو بهشتی تو بهشتیوطنی
«با دوست، با برادر»
اگر چه دل به فراق تو روزها سر کرد
چراغ روشن تو خانه را منور کرد
زمانه خواست ببیند چگونه خواهد شد
قرار بیتو شدن را به ما مقرر کرد
کسی که صبر ندانست چیست، در اندوه
صبوری از دل ما چون که دید باور کرد
حضور بود و عزیزان و لحظهی روشن
غم تو آمد و آن لحظه را مکدر کرد
دلی است بیتو پراندوهتر، چه باید گفت
زمانه ظلم اگر کرد نابرابر کرد
«روز دهم»
بر باغ مهر، آتش قهر از قوم نامهربان ریخت
خونِ گُل و سرو و سوسن بر شانهی ارغوان ریخت
آن قدّ و بالا صنوبر، آیینهای از پیمبر
با رزم مردانه شبنم از گونهی گلنشان ریخت
در راه دین حرف حق زد، تاریخ دین را ورق زد
هر قطره خونی که آن روز از پیکر آن جوان ریخت
سیراب و تر، یالافشان، مرکب برون شد شتابان
تیر و تبر با هم آمد، خونابه از بازوان ریخت
آن صف زدنهای دشمن، یادآور روز «صفیّن»
بر آب نهر روان نیز، آن کینه از «نهروان» ریخت
روز نهم تشنگی را بر اهل رحمت چشاندند
روز دهم خون عاشق بر صفحهی امتحان ریخت
آمد ز رفتار مردم، روح زمین در تلاطم
توفانی از سنگ و آتش از کام آتشفشان ریخت
غمهای تو قطرهقطره، تبخیر شد مثل شبنم
تندر خروشید و باران، از دیدهی آسمان ریخت
«غزل اجابت»
زنی که راز بهشت است و خواندهای بشرش
بهشت ریخت به دامان ز دیدگان ترش
نگاه مرحمت ابر بود بر صحرا
گرفت وام شکفتن، کویر از گذرش
دو رشته نور ز دستش، به آسمان گره خورد
که مانده بود اجابت دوباره منتظرش
به هر عزیز که لطفی رسیده در او جمع
ز هرچه خوب، خدا آفریده خوبترش
نشسته رو به خدا، چادر حیا بر سر
گرفته نور دعا آستانهی سحرش
به خاک تیره اگر پا نهاد، مهمان بود
به چشم دل بنگر راز عالم سفرش
گذشت، از نظر تنگ باطلاندیشان
نبود غیر خدا هیچ چیز در نظرش
گذشت و آه پس از قرنها، ز گریهی او
چه گریهها که نکردند خلق، پشت سرش
«غزل ابر2»
چگونه بیتو نباشم ز زندگی دلگیر؟
که ماندهام به طلسم امید در زنجیر
تو را نه دست نوازش، مرا نه پای طلب
حکایتی است تمنای ما به هر تقدیر
همیشه دیر رسیدن، همیشه در همه عمر
کجاست مرگ؟ خدایا چه دیر کرد؟ چه دیر؟
توان شنود عزیزا بدون شرح و بیان
حدیث تلخ اسارت ز هایهای اسیر
ملال گریه مجالی نداده، میشکنم
سکوت خستهی شب را ز نالهی شبگیر
نه ابر داد شرار دل مرا تسکین
نه بوسههای شرابم دگر دهد تأثیر
به صعب مشکل ما هیچ کس نخواهد یافت
کلید معجزهی صبح در شب تدبیر
روا نبود میان من و تو پیوندی
ندانم از که توان خواست عذر این تقصیر
شتابناک گذر میکند جوانیها
در انجماد غم کوتوال قلعهی پیر
هلا به بارقهای از محبت ای همه خوب
مرا ز خویش رها کن مرا ز من بپذیر
«کبادهی اقطاب»
شب چون به چشم، سرمهای از خواب میکشند
یاران گریه، رخت به گرداب میکشند
سجاده را به شور ولای تو عاشقان
هر نیمهشب به جانب محراب میکشند
تصویر آرزوست به دست هنر اگر
نقشی در آرزوی تو بر قاب میکشند
قطب زمانه هستی و نام بلند توست
کبادهای که جرگهی اقطاب میکشند
آه ای یگانهمرد هنوز اهل درد و داغ
از چاه غصههای دلت آب میکشند
«غزل فلسطین»
باور از ریشهی جان، هستی تن میبخشید
این شمایید که هستی به وطن میبخشید
به زمین، صاعقه از خشم فرو میبارید
به زمان، نعرهی بیدادشکن میبخشید
هیچ در دست ندارید بهجز مشتی سنگ
بیم بر دشمن از این سنگ زدن میبخشید
سالها پیش نهالی ز شرف رویاندید
جان به هر شاخهی این سایهفکن میبخشید
مشت خونی که به رگهای شما گردش داشت
به وطن، آری، با کشته شدن میبخشید
دور و نزدیک اگر حرفی از آزادهدلی است
این شمایید که معنی به سخن میبخشید
شاعران چشمهی الهام فراوان دارند
این شمایید که الهام به من میبخشید
گرچه پُر شد همه جا قصهی مظلومیتان
مُرده انصاف و بر این مُرده، کفن میبخشید
مطالب مرتبط:
یادداشت: مرور چند شعر زیبای تقدیمی به استاد محمدجواد محبت
یادداشت: حال شاعرانه و منش اخلاقی استاد محمدجواد محبت