شنبه 01 اردیبهشت 1403 / خواندن: 15 دقیقه
به احترام یکم اردیبهشت، روز بزرگداشت مصلح‌الدین سعدی شیرازی

فهرست: ۲۰ غزل عاشقانه از بهترین شعرهای سعدی

امروز «اول اردیبهشت ماه جلالی» روز گرامیداشت ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله شیرازی معروف به سعدی است. ظاهرا علت این نامگذاری آغاز نگارش کتاب شاهکار «گلستان» در چنین روزی است: «به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج‌کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت بَرْد آرمیده بود و ایام دولت وَرْد رسیده... اول اردیبهشتِ ماهِ جلالی / بلبل گوینده بر منابرِ قُضبان بر گل سرخ از نم اوفتاده لَآلی / همچو عرق بر عِذار شاهد غَضبان»

4.71
فهرست: ۲۰ غزل عاشقانه از بهترین شعرهای سعدی

مجله میدان آزادی: یکم اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی است. به همین دلیل از حسن صنوبری –شاعر و پژوهشگر ادبیات- خواستیم بیست غزل از بهترین غزل‌های عاشقانه سعدی را اختصاصا برای مجله میدان آزادی انتخاب کند تا به شما تقدیم کنیم. مقدمه صنوبری و غزل‌های سعدی را در ادامه بخوانید:

 

https://azadisq.com/Portals/0/images/content/1402/%D8%B3%D8%B9%D8%AF%DB%8C%D9%87%20%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%87%20%D8%B3%D8%B9%D8%AF%DB%8C%20%D8%B4%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%B2%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86%20%D8%B4%D8%B9%D8%B1%20%D8%B3%D8%B9%D8%AF%DB%8C.jpg?ver=tc5jC_zxACpPC2xvT7g2wg%3d%3d


امروز «اول اردیبهشت ماه جلالی» روز گرامیداشت ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله شیرازی معروف به سعدی است. ظاهرا علت این نامگذاری آغاز نگارش کتاب شاهکار «گلستان» در چنین روزی است:

«به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج‌کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت بَرْد آرمیده بود و ایام دولت وَرْد رسیده.

پیراهنِ برگ، بر درختان
چون جامهٔ عیدِ نیک‌بختان

اول اردیبهشتِ ماهِ جلالی
بلبل گوینده بر منابرِ قُضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لَآلی
همچو عرق بر عِذار شاهد غَضبان»


 بزرگان و کارشناسان تاریخ ادبیات فارسی وقتی می‌خواهند از پنج استاد سخن نام ببرند نام سعدی را در کنار فردوسی، نظامی، مولوی و حافظ می‌آورند و وقتی بخواهند از چهار ستون شعر فارسی بگویند نیز نام سعدی را در کنار نام فردوسی و مولوی و حافظ از قلم نمی‌اندازند. از این پنج تن تنها حافظ پس از سعدی می‌زیسته، همین حافظ که محبوب‌ترین شاعر مردم ایران است و همین حافظ سعدی را «استاد سخن» نامیده.

حافظ و دیگران سعدی را استاد سخن می‌گویند. شاید چون او در نظم و نثر اعجاب‌آفرین بوده است و این ویژگی منحصر به فرد او در میان بزرگان ادبیات فارسی و شعر ایرانی است. همچنان که در نظم و شعر گفتیم، در نثر نیز سعدی جزو چند قله‌ی ادبیات فارسی است و شاید به گواه «گلستان»ِ عزیز، دارای نشانِ محبوب‌ترین و شیرین‌ترین نثر.

اما در کنار گلستان و بوستان و قصاید و قطعات، فصل درخشان و جاویدان دیگری از هنر سعدی، غزل‌های عاشقانه اویند. غزل‌هایی که آنقدر زیبا و شیرین و دلنشین‌اند، نسل به نسل با مردم ایران و تمام فارسی‌زبانان خوش‌ذوق همراه شده‌اند و آنقدر سرایششان به قول استادان ادبیات «سهل ممتنع» است، جایگزینی برای خود پیدا نمی‌کنند.

طبیعتا انتخاب بهترین غزل‌های عاشقانه سعدی امری آسان نیست، شاید اصلا شدنی نباشد و اگر باشد هم کار استادانی است که هم در دانش و هم در سرایش جزو برترین‌ها باشند؛ کاش استادی مثل قیصر امین‌پور با آن دانش و ذوق ادبی دست به چنین انتخابی می‌زد یا کاش شاعر عاشق و عشق‌شناسی مثل حسین منزوی.

باری، انتخاب من از غزل‌های سعدی به تحقیق یک انتخاب بی‌نقص و قطعی نیست، این حاصل یک مطالعه و یک پیشنهاد است از سوی یک دانش‌آموز شعر، و از آن‌جا که ادعا و جرات عظیمی در کار نیست، بیشتر سعی کردم از غزل‌هایی انتخاب کنم که مورد توافق اکثریت‌اند. به جز چند مورد، بیشتر شعرهایی که در ادامه می‌خوانید یا به خودی خود جزو معروف‌ترین و محبوب‌ترین غزل‌های سعدی در میان مردم و مخاطبان عام و خاص‌اند و در کتاب‌های درسی و غیردرسی نیز مدام یاد می‌شوند یا در ترانه‌ها و با موسیقی‌های مختلف در دهه‌های اخیر به گوش مردم رسیده‌اند. آن چند استثنا هم برای طراوت به این فهرست افزوده شدند. از طرفی سعی شده در این فهرست هم عاشقانه‌های شاد سعدی گردآیند و هم عاشقانه‌های غمگین سعدی، به احترام دو روی سکه‌ی عشق. همچنین در کنار غزل‌های فارسی دو غزل ملمع سعدی (عربی-فارسی) از بهترین ملمع‌هایش برای این فهرست انتخاب شده.

شما هم انتخابتان از غزل‌های سعدی را با این متن در میان بگذارید، چه غزلی که در این فهرست آمده و چه غزلی که اینجا نیست و معتقدید باید جزو بهترین‌ها ثبت شود.

 

گزیده‌ای از بهترین غزل‌های سعدی
 

۱

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تحیّتی نویسی و هدیّتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال، مرهمی نِه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله‌ایت باشد بِه از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گِله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی


۲

نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم

هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم

در دل غم تو کنم خزینه
گر یک دل و گر هزار دارم

این خسته دلم چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم

من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم

در آب دو دیده از تو غرقم
وامّید لب و کنار دارم

دل بردی و تن زدی همین بود؟
من با تو بسی شمار دارم

دشنام همی‌دهی به سعدی؟
من با دو لب تو کار دارم

 

۳

منم این بی تو که پروای تماشا دارم
کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم

بر گلستان گذرم بی تو و شرمم ناید
در ریاحین نگرم بی تو و یارا دارم

که نه بر ناله‌ی مرغان چمن شیفته‌ام
که نه سودای رخ لاله حمرا دارم

بر گل روی تو چون بلبل مستم واله
به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم

گرچه لایق نبود دست من و دامن تو
هر کجا پای نهی فرق سر آن جا دارم

گر به مسجد روم ابروی تو محراب من است
ور به آتشکده، زلف تو چلیپا دارم

دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت
تو من خام‌طمع بین که چه سودا دارم

عقل مسکین به چه اندیشه فرا دست کنم؟
دل شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم؟

سر من دار که چشم از همگان در دوزم
دست من گیر که دست از دو جهان وادارم

با توام یک نفس از هشت بهشت اولی‌تر
من که امروز چنینم غم فردا دارم

سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام
که به صورت نسب از آدم و حوا دارم


۴

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت‌و‌گوی تو خیزم به جست‌و‌جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم


۵

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش؟
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش؟

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وآن که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به در شد مثل کرّه‌ی توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته‌ی خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه‌ی عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد
بوستانی‌ست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش

نرسد ناله‌ی سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش


۶

آفتاب است آن پری‌رخ؟ یا ملائک؟ یا بشر؟
قامت است آن؟ یا قیامت؟ یا الف؟ یا نیشکر؟

هَدَّ صَبری ما تَوَلّیٰ؛ رَدَّ عَقلی ما ثَنیٰ
صادَ قَلبی ما تَمَشّیٰ؛ زادَ وَجدی ما عَبَر

گُلبُن است آن؟ یا تنِ نازک‌نهادش؟ یا حریر؟
آهن است آن؟ یا دل نامهربانش؟ یا حَجَر؟

تِهْتُ؛ و المَطلوبُ عِندی، کَیفَ حالی؟ إِنْ نَأیٰ
حِرْتُ؛ وَ المَأمولُ نَحوی، مَا احْتِیالی إِن هَجَر؟

باغ فردوس است؛ گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرین است؛ خورشیدش نگویم یا قمر

قُلْ لِمَن یَبغِی فِراراً مِنهُ: هَل لی سَلْوَةٌ؟
أَم عَلَی التَّقدیرِ أَنّی أَبْتَغِي، أَینَ الْمَفَر؟

بر فراز سرو سیمینَش چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین! تا نَجم بینی بر شجر

یَکرَهُ الْمَحبوبُ وَصلِی؛ أَنْتَهِي عَمّا نَهیٰ
یَرسِمُ المنظورُ قَتلی، أَرتَضِی فی ما أَمَر

کاش اندک‌ مایه نرمی در خطابش دیدمی
وَر مرا عشقش به سختی کُشت، سهل است این‌ قَدَر

قِیلَ لی: فِی ‌الحُبِّ أَخطارٌ و تَحصیلُ المُنیٰ
دُولَةٌ؛ أَلقِی بِمَن‌ أَلقیٰ بِروحِی فِی ‌الْخَطر

گوشه گیر ای یار! یا جان در میان آور! که عشق
تیرباران است؛ یا تسلیم باید یا حَذَر

فَالتَّنائی غُصَّةٌ؛ ما ذاقَ إِلّا مَن صَبا
و التّدَانِی فُرصةٌ؛ ما نالَ إِلّا مَن صَبَر

دخترانِ طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آنِ آن زیبا پسر

لَحْظُکَ ‌القَتّالُ یَغْوِی فی هَلاکی؛ لا تَدَعْ!
عِطْفُکَ ‌المَیّاسُ یَسْعیٰ فی بَلائی؛ لا تَذَرْ!

آخر ای سرو روان! بر ما گذر کن یک زمان!
آخر ای آرام جان! در ما نظر کن یک نظر!

یا رَخیمَ الْجِسمِ! لَوْلا أَنتَ، شَخصی مَا انْحَنیٰ
یا کَحیلَ ‌الطَرفِ! لَوْلا أَنتَ، دَمعِی مَا انْحَدَر

دوستی را گفتم اینک عمر شد، گفت ای عجب!
طُرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر؟

بَعضُ خِلّانِی أَتانِی سائِلاً عَن قِصَّتی
قُلتُ لا تَسأَلْ! صُفارُ الْوَجهِ یُغْنِی عَنْ خَبَر

گفت سعدی! صبر کن؛ یا سیم و زر ده، یا گریز!
عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر


۷

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آن است که پاکباز باشد

به کرشمه‌ی  عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مَجاز باشد

 

۸

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح؟ که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آن‌ست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی


۹

از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنشْ بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟
کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم


۱۰

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سَری‌ست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم!

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه‌ی کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم


۱۱

ای یار جفا کرده‌ی پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگِ دهن‌آلوده‌ی یوسف‌ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه‌ی مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پیِ گنجشکِ پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الّا به کمان‌مهره‌ی ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه‌ی شیراز
ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام‌شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده


۱۲

سَلِ المَصانِعَ رَکباً تَهیمُ في الفَلَواتِ
تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی؟

شبم به رویِ تو روز است و دیده‌ها به تو روشن
و إِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشِیَّتي و غَداتي

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مَضَی الزَّمانُ و قلبي یَقولُ إِنَّکَ آتٍ

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گِلی به حقیقت عَجین آبِ حیاتی

شبانِ تیره امیدم به صبحِ رویِ تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فِي الظُّلماتِ

فَکَم تُمَرِّرُ عَیشي و أنتَ حاملُ شهدٍ
جوابِ تلخ بدیع است از آن دهانِ نباتی

نه پنج روزه‌ی عمر است عشقِ رویِ تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ إِن شَمَمتَ رُفاتي

وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحِبُّ و یَرضیٰ
مَحامدِ تو چه گویم؟ که ماورای صفاتی

أخافُ مِنکَ و أرجو و أستَغیثُ و أدنو
که هم کمندِ بلایی و هم کلیدِ نجاتی

ز چشمِ دوست فتادم به کامه‌ی  دلِ دشمن
أحِبَّتي هَجَروني کَما تَشاءُ عُداتي

فراقنامه‌ی سعدی عجب که در تو نگیرد
و إِن شَکَوتُ إِلی الطَّیرِ نُحنَ في الوُکَناتِ

 

۱۳

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گرچه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعی‌ست حقیر

این حدیث از سر دردی‌ست که من می‌گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشقِ پیرانه‌سر از من عجبت می‌آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمان‌خانه‌ی ابروی تو چشم
برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است
گر نبینی چه بود فایده‌ی چشم بصیر؟

 

۱۴

رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می‌دارند و من هم

نظر با نیکوان رسمی‌ست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم

تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدّق دارمت والله اعلم

و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمی‌دارم مسلّم

حدیث عشق اگر گویی گناه است
گناه اول ز حوا بود و آدم

گرفتار کمندِ ماه‌رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم

چو دست مهربان بر سینه‌ی ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم

بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می‌شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادی‌ست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم


۱۵

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قائد این زمام جِمال
که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جَمال

دگر به گوش فراموش‌عهدِ سنگین‌دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال؟

به تیغ هندی، دشمن قتال می‌نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه‌ی  قتّال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت‌کنان ما این است
که ترک دوست بگویم تصوری‌ست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده‌ی خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی‌ست
که ذکر دوست نیارد به هیچ‌گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی
ولیک ناله‌ی  بیچارگان خوش است؛ بنال!


۱۶

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح‌پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده‌دلان کوی دلبر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقر است

کاش آن به خشم‌رفته‌ی ما آشتی‌کنان
بازآمدی که دیده‌‌ی مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است

شب‌های بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینه‌ی گردن تمام بود
معشوق خوب‌روی چه محتاج زیور است؟

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است

زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است


۱۷

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی؟

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته‌ی بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده‌وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضی‌ست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب‌زبانی کن و شیرین‌سخنی


۱۸

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب‌نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه‌داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

 

۱۹

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم زخم درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن‌کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمی‌آرم جفا کار از فغانم می‌رود


۲۰

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟

نه قوتی که توانم کناره‌ جُستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم؟

شراب‌خورده‌ی ساقی ز جام صافی وصل
ضرورت است که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده‌ی سعدیش پیش خار کشم

 




تصاویر پیوست

پروانه
1 اردیبهشت 1403

عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال

گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند

پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه

جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند

تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند

یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس

دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند

حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند

داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر

آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی

ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را

بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال

این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند

.
1 اردیبهشت 1403

هعییی سعدی💔

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
بزرگان و کارشناسان تاریخ ادبیات فارسی وقتی می‌خواهند از پنج استاد سخن نام ببرند نام سعدی را در کنار فردوسی، نظامی، مولوی و حافظ می‌آورند و وقتی بخواهند از چهار ستون شعر فارسی بگویند نیز نام سعدی را در کنار نام فردوسی و مولوی و حافظ از قلم نمی‌اندازند. از این پنج تن تنها حافظ پس از سعدی می‌زیسته، همین حافظ که محبوب‌ترین شاعر مردم ایران است و همین حافظ سعدی را «استاد سخن» نامیده

ای یار جفا کرده‌ی پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگِ دهن‌آلوده‌ی یوسف‌ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه‌ی مجنون به لیلی نرسیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پیِ گنجشکِ پریده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام‌شنیده


مطالب مرتبط