مجله میان آزادی: سینما، در عین حال که از شتابآلودترین ساحتهای هنر است، میتواند یکی از بهترین مجالهای تجربهی آهستگی نیز باشد، چرا که میتواند فرصت «تأمل» را برای مخاطبانش به ارمغان بیاورد. در سیزدهمین صفحه از پرونده «هنر و آهستگی» فهرستی از بهترین فیلمهای سینمایی در حال و هوای آهستگی را خواهید دید که با مقدمه و گردآوری گیتی صفرزاده تهیه شده است:
فیلمهایی هستند که روال کندی دارند، گرچه در زمان خودشان کند به حساب نمیآمدند اما امروز به نظرمان خیلی یواش جلو میروند و حوصلهی دیدنشان را نداریم. انگار حالا همه چیز سریعتر شده؛ مفهوم سرعت برای ما تغییر کرده.
بعضی فیلمها کشدار هستند، تا برسند به لب مطلب جانمان را بالا میآورند. آخرش میگوییم: «چقدر لفتش دادی!» انگار حالا دنبال نتایج روشن و صریح هستیم؛ مفهوم سادگی برایمان تغییر کرده. فیلمهایی هستند که داستانشان همان پنج دقیقهی اول لو میرود. میگوییم: «چه لوس، از همان اول معلوم بود آخرش چه میشود!» انگار حالا با هر چیزی شگفتزده نمیشویم؛ مفهوم پیچیدگی برای ما تغییر کرده است.
سراغ فیلم دیدن که بخواهیم برویم قبلش ده جور دستهبندی داریم؛ از اکشن و تاریخی گرفته تا تقسیمبندی براساس کشور و نگاه و جایزه. انگار حالا نیاز داریم از قبل بدانیم مصرفکنندهی چه چیزی هستیم؛ مفهوم کشف برای ما تغییر کرده.
فیلمهایی که اینجا معرفی میکنم بهطور خاص در یک زیرگروه نمیگنجند، از هالیوودی تا روشنفکری، از تراژدی تا کمدی و از کلاسیک تا جدید در میانشان هست. اما یک وجه مشترک دارند: تأمل در اکنون. البته این اکنون از آن مدل اکنونهایی نیست که کتابهای موفقیت تبلیغش را میکنند؛ مثل امروز را زندگی کن، گذشته را دور بینداز، به فردا محل نگذار و اکنون را بچسب. این فیلمها دعوت به آهستگی و تأنی هستند برای توجه به زندگی بهمثابه موضوعی قابل مکث، قابل نگریستن.
1. جویندگان طلا | چارلی چاپلین (۱۹۲۵)
چارلی چاپلین صحنههای بهیادماندنی زیادی در فیلمهایش دارد؛ در فیلم «جویندگان طلا» هم همینطور. ماجرای فیلم دربارهی جویندگان طلاست و ماجراها و گرفتاریهاشان. اما یکی از بهیاد ماندنیترین صحنههای فیلم برای من صحنهای است که چاپلین و جیم بهعلت کولاک در کلبه زندانی شدهاند و غذایی برای خوردن ندارند. چاپلین چکمهی کهنهی خود را میپزد و روی میز میگذارد و مشغول خوردن آن میشود.
خوردن کفش پخته از شدت گرسنگی یک تراژدی است، قبول دارم اما به ظرافت و حرکات چاپلین از اول تا آخر این سکانس نگاه کنید. او طوری با لنگهکفش پخته برخورد میکند و با آدابی آن را میخورد که بیننده درجا هوس خوردن میکند. آدم احساس میکند واقعاً چیز لذیذی در حال خورده شدن است. قطعاً چنین احساسی ربطی به لنگهکفش ندارد بلکه فقط به شیوهی خوردن چاپلین مربوط است. طوری که نخ کفش را مثل اسپاگتی به دور چنگال میپیچد، حالت گاز زدن، شیوهی نشستن، درآوردن و لیسیدن میخها، توجهش به آن چیزی که در حال جویدنش است... انگار دارید به یک ضیافت شام باشکوه، یک مراسم زیبا یا یک رقص جذاب نگاه میکنید.
حالا فکر کنید آخرین باری که سر میز غذا نشستید و به این شکل غذا خوردید کی بوده؟ آخرین باری که فارغ از چه بودن و چه مقدار بودن غذای در بشقاب (که قطعاً فراتر از لنگهکفش است!) با لحظات غذا خوردنتان اینقدر عمیق و ظریف و متمرکز برخورد کردید، کی بوده؟ لقمههای عجولانه در حالیکه ذهنمان مشغول فکر کردن به صدها موضوع است یا چشممان پیگیر خبرها و اعلانات، لحظهای از اکنون را از دست میدهد که با آهستگی میشد از آن لذت برد. تمام آن سکانس جذاب و بازی زیبای چارلی فقط دو دقیقه است و ما معمولاً همین دو دقیقه را برای بودن در لحظهی خوردن، صرف نمیکنیم.
2. آینه | آندره تارکوفسکی (۱۹۷۵)
نام تارکوفسکی برای سینمادوستان آشناست؛ کارگردان اهل شوروی که بهواسطهی سبک کارش که ترکیبی از آهستگی و قابهای زیبا و مضامین متافیزیکی است، شهرت دارد. شاید آثار او را بتوان نمونههای شاخصی از ماجرای آهستگی دانست؛ تصاویری شناور که شما را همراه میکنند. اما از بین همهی آثارش فیلم «آینه» برای من خاصتر است.
فیلم داستانی زندگینامهای دارد اما با ساختاری غیرخطی و نامتعارف. ما از خلال خاطرات و تصویرهایی که نظم زمانی ندارند با افکار و زندگی الکسی شاعر شوروی آشنا میشویم. صحنههایی از بخشهای مختلف زندگی این شخص از دل هم بیرون میآیند و انگار زندگیاش بازتاب آینهای پیدا میکند.
شیوهی تارکوفسکی در فیلم مثل ادبیات مدرن است و عدهای این فیلم را بهترین اثر او میدانند. برای دیدن فیلم و ارتباط گرفتن با آن و سر درآوردن از ماجرای زندگی شاعر، باید صبور باشید و با تأنی فیلم را ببینید. «آینه» قطعاً شتاب فیلمهای هالیوودی را ندارد و شما بهدنبال حادثه نیستید اما جدا از همهی اینها در همان دقایق آغازین صحنهای دارد که بر مفهوم آهستگی تأکید میکند. مادر شخصیت اصلی روی نردههای بیرونی خانه نشسته. در نمایی از دشتی پهناور مردی که خود را پزشک مینامد از دور پیدا میشود. مرد سؤالهایی از زن میکند و بعد روی نردهی چوبی کنار زن مینشیند و در همان لحظه نرده میشکند و مرد پخش زمین میشود. مرد با صدای بلند میخندد، خوشحالی او از این بابت است که تا به حال علفها و جانداران روی زمین را از فاصلهای به این نزدیکی ندیده است. به نظرش شگفتانگیز میآید. اما فقط این نیست. او میگوید: «گیاهان سرگردان نیستند، برعکس ما که دائماً در شتاب و دچار سوءظن هستیم. ما فرصت برای ایستادن و فکر کردن نداریم.» و بعد میرود.
3. فیلم رنگ انار | سرگئی پاراجانف (۱۹۶۸)
حالا که حوالی روسیه هستیم خوب است که از کارگردان ارمنیتبار آن دیار به نام سرگئی پاراجانف هم یادی بکنیم. پاراجانف فیلمی دارد به اسم «رنگ انار» که زندگینامهی شاعر ارمنی صایات نووا است. ممکن است فکر کنید چون فیلم دربارهی زندگی یک شاعر است آن را برای تأمل شاعرانه انتخاب کردهام اما ماجرا بیشتر از این حرفهاست. پاراجانف در این فیلم نخواسته زندگی شاعر را بسازد بلکه در حقیقت خواسته خیال شاعر را بسازد، یا نگاه شاعر را که لاجرم به چنان شعرها و زندگیای ختم شده.
ساختن خیال امری غریب است و فیلم «رنگ انار» تماماً به تابلوهای نقاشیشدهی بدیع و تکاندهنده تبدیل شده. ما از نگاه شاعر (از کودکی تا بزرگسالی) جهان را، مردم را، باورها و داستانها را میبینیم، با تصویری که در ذهن شاعر ساختهاند؛ تصاویری خیالانگیز و زیبا و گاه حتی طنزآمیز.
در «رنگ انار»، نمادهای مذهبی و بومی قوم ارامنه هست، معماری و نقوش قالی و پارچه هست، رنگ و آواز و شعر هست اما از همه مهمتر این است که فضای کلی فیلم هم با حرکتی آرام (گویا که در رؤیا سیر میکنی) پیش میرود.
شاعرانگی در «رنگ انار» فقط بهدلیل سکانسها و تصاویر و زندگی مرد شاعر نیست. پاراجانف با هنرمندی تمام، خیال شاعرانه را که زندگی روزمره و آسمان و زمین و انسان و حیوان را در ترکیبی دیگر کنار هم میگذارد، میآفریند و شما را وادار میکند که با ضرباهنگ آن، که بهآهستگی غوطهور شدن در بیزمانی است، همراه شوید.
راستش را بخواهید تا سالها فکر میکردم دلیل اینکه نسل من از دیدن چنین فیلمی استقبال میکند این است که با امکانات محدود دورانمان همان معدود فیلمهای غیرایرانی را که به اکران درمیآمد حریصانه میدیدیم. تا همین چند وقت پیش که جوان بیست و یکسالهای که ازقضا رشتهی تحصیلیاش هم سینما نبود، برایم از شیفتگیاش به فیلم «رنگ انار» گفت. فیلم را دوباره دیدم و احساس کردم خیال شاعرانه چیزی است که این روزها اتفاقاً بیشتر به آن احتیاج داریم.
4. نمایش ترومن | پیتر ویر (۱۹۹۸)
جیم کری در این فیلم یک نقش کمدی بازی نمیکند، گرچه از شیرینیهای کاراکترش برای ایفای نقش ترومن استفاده کرده است. او در این داستان گرفتار یک زندگی مصنوعی شده. یک شرکت سینمایی حضانت او را به عهده گرفته و ترومن نمیداند که تمام لحظات زندگی او در سراسر جهان پخش میشود؛ عشقها، شادیها، شکستها، اشتباهات و همهی آنات زندگیاش فیلمی است که میلیونها بیننده دارد.
ترومن البته کمکم به چیزهایی مشکوک میشود؛ به بعضی اتفاقها، به رفتار آدمهای اطرافش، به اینکه هیچ وقت نمیتواند سفر برود و در نهایت کشف میکند که تمام زندگیاش یک بازیگر بوده برای مشتی تماشاگر حریص.
فیلم البته به روال فیلمهای هالیوودی پایان خوش و قهرمانانهای دارد اما نگاه من به ساخت فیلم نیست، بلکه به نکتهای است که در پس ماجرا خودنمایی میکند؛ یعنی زندگی بهمثابه نمایش. اتفاقاً در این سالها و بهدلیل پیشرفت تکنولوژی و ارتباطات مجازی ماجرای نمایش زندگی شدت و حدت بیشتری پیدا کرده. خیلی از لحظههای زندگی ما نمایش است. نمایشی برای صفحات مجازی، نمایشی برای گروههای مختلف. هر چقدر این نمایشها بیشتر دیده شود انگار آدم موفقتر، خوشبختتر و در مجموع مهمتری هستیم.
البته نمایش فقط به دنیای مجازی ربط ندارد. شبکههای مجازی فقط ویترینهای تازه هستند. پیش از آن هم همینطور بوده؛ یعنی بیشتر ساعات زندگی را میدویم برای آن نمایشهای کوتاهی که با وسایل خانهمان، مدل ماشینمان، میزان درآمدمان یا مدرک و لباسمان ایفا میکنیم. این نمایش بیرونی زندگیمان است که انگار متر و معیاری برای فهم زندگیمان میشود. چیزهایی که برای تماشاگران بیرونی اجرا میکنیم، گرچه تصورمان این است که برای خودمان است. اما اگر واقعاً همهی لحظههای زندگیمان تماشاگر داشت، آن وقت چه تغییری در زندگیمان پیش میآمد؟ کجاهایش پررنگتر میشد و کجاهایش بیاهمیتتر؟ اصلاً فهمیدن اینکه دائم در حال تماشا شدن هستیم حالمان را بهتر میکند یا بدتر؟ فیلم دعوتی است برای داشتن و حس کردن زندگی برای خودمان، فارغ از نمایشها و ارج گذاشتن به لحظههایی که تماماً متعلق به خودمان است، بدون جنون دیده شدن.
5. جوانی بدون جوانی | فرانسیس فورد کاپولا (۲۰۰۷)
فیلم، اقتباسی از یک کتاب است اما اگر نویسندهی کتاب یک اسطورهشناس (میرچا الیاده) باشد و سازندهاش فرانسیس کاپولا، پس با یک فیلم یکبارمصرف روبهرو نیستید. فیلمی خواهید دید که میتوانید با هر بار دیدن آن نمادها و معناهای جدیدی پیدا کنید.
«جوانی بدون جوانی» داستان یک پروفسور زبانشناس پیر است که قصد خودکشی دارد و بر اثر برخورد صاعقه جوان میشود. ابتدا میتوان آن را یک فانتزی علمی تلقی کرد اما ماجرا به همین سادگی نیست. وسط ماجراهای مربوط به ظهور نازیها و قرارهای عاشقانه، متوجه میشویم که ماجرای عجیب، جوان شدن پروفسور نیست، بلکه انگار او به منبعی از دانش هم متصل شده. اما قبل از اینکه بخواهیم از او قهرمان بسازیم فیلم ماجرای دیگری را هم پیش رویمان میگذارد، دربارهی دختر جوانی که صاعقه میخورد اما مسئلهی او جوانتر شدن نیست بلکه به زبان دیگری شروع به صحبت میکند و اطلاعاتی دربارهی مکان و شخصی میدهد که سالها پیش مرده است.
گرچه پایانبندی کتاب با فیلم فرق دارد اما همچنان بحث تکامل و دیگری مطرح است و از آن پررنگتر گویا اتصال به خردی بزرگتر و عمومیتر، یک آگاهی بدون مرز. و عمیقتر از همهی اینها ماجرای زمان است.
حالا تصور کنید فیلم برای چنین مفاهیم غیرملموس، معناگرایانه و دور از ذهن واقعگرا چه هارمونی عجیبی از رنگ و چرخش و خیال آفریده، طوری که لحظههایی انگار در یک نقطهی صفر غرق میشوید. نقطهی صفر؟ بله، دقیقاً وقتی از زمان میگوییم گویا در نقطهی صفر حیات ایستادهایم. در نتیجه شما فیلم را میبینید اما تصاویر و حرکات دوربین شما را غرق چیزی میکنند که ورای زمان واقعی در حین تماشای فیلم است.
6. نیمهشب در پاریس | وودی آلن (2011)
فیلم کمدی معروف وودی آلن به آهستگی ربطی دارد؟ خیلی زیاد.
ماجرا دربارهی نویسندهی جوان فیلمنامههای هالیوودی است که همراه نامزدش (و خانوادهی نامزدش) به پاریس آمده. در حالیکه بقیه مشغول خرید و بدوبدو هستند او در فکر کتابی است که میخواهد بنویسد؛ کتابی دربارهی دههی بیست پاریس که شیفتهاش است. طی یک اتفاق در نیمهشب مسافر وسیلهای میشود که او را به پاریس دههی بیست میبرد و با آدمهای معروف آن دوران (از همینگوی تا استاین) دیدار میکند. در میان این رفت و آمدهای شبانه به دختری هم دل میبندد و کم مانده همانجا با او ماندگار شود اما دختر از آن دههای که در آن زندگی میکند راضی نیست و میخواهد به قبلترش برگردد!
همهی ماجرا همین است، اینکه ما اغلب فکر میکنیم گذشته بهتر و زیباتر و زندگی در آن پرمعناتر بوده. آنهایی هم که در گذشته بودند احتمالاً همین احساس را دربارهی زمان قبلتر خود داشتهاند. پس اکنون چه میشود؟ ما چیزی به اسم زندگی در زمان حال را ارج نمینهیم. هر اکنونی وقتی به گذشته تبدیل شود، احساس میکنیم چیزهایی در آن جا گذاشتهایم که بسیار ارزشمند بوده. حالا وقتش است بپرسیم اکنون چه چیز ارزشمندی دارد که در آینده افسوسش را خواهیم خورد؟ نگاهی به دور و برمان بیندازیم.
با این حساب این فیلم کمدی با قصهی بهظاهر معمولی و ریتم نهچندان کند از نظر من خیلی زیاد دربارهی تأمل در اکنون است و با دور کند دیدن امروز.
7. زندگیهای گذشته | سلین سونگ (۲۰۲۳)
یک فیلم کرهای (دراساس از یک هنرمند کرهای-کانادایی) با داستانی بهظاهر ساده دربارهی عشق نافرجام کودکی. دختر و پسری که به هم دلبستهاند اما مهاجرت دختر با خانوادهاش آنها را از هم دور میکند. دوازده سال بعد دوباره فیسبوک آنها را به هم میرساند. گرچه این ارتباط دوباره هم پرشور است اما تکلیف رابطهای که یکی در آمریکاست و دیگری همچنان در کرهی جنوبی، معلوم نیست. دختر در زندگی مدرن آن طرف دنیا فرصتی برای صبر کردن ندارد، باید زندگی را ساخت و جلو رفت. با یک آمریکایی ازدواج میکند، زندگیاش را جلو میبرد و وقتی دوازده سال بعد پسر بالاخره به آنجا میرود، هر دو میدانند که دیگر ماجرا فرق کرده. گرچه همچنان آن کشش و علاقه وجود دارد ولی در مسیرهای جداگانهای هستند. و با این حال نوعی از عشق میان آنها جاری است.
فیلم مفهومی به اسم «این یان» را مطرح میکند. این یان در باور کرهایها به این معناست که دلیل کشش و عشقی که بین دو آدم در اکنون وجود دارد این است که گذشتهای مشترک در زندگی قبلیشان داشتهاند.
با همهی اینها لحظهی درخشان فیلم به گمان من در پایان ماجراست؛ وقتی که در پایان دیدارشان و بعد از بیست و چهار سال، در لحظهی جدایی پسر از دریافت دیگری میگوید. او میگوید چهبسا این زندگی پیشدرآمد زندگی بعدی ماست و در زندگی بعدی به هم میرسیم.
این نگاه کاملاً مغایر با کلیشههای امروزین جهان است، مغایر با زندگی مدرنی که به ما میگوید تو یک بار بیشتر زندگی نمیکنی و بنابراین باید هر چقدر میخواهی به دست بیاوری، به هرچه میخواهی برسی و عجله کنی.
مفهوم تأنی و آهستگی در این فیلم فراتر از لحظه و اکنون است. به زندگی بهشکل یک تجربهی یکباره نگاه نمیکند که در آن باید مدام در حال جبران فرصت زندگیهای نزیسته باشیم. زندگی را جریان پیوسته، طولانی و به هم گرهخوردهای میداند که نقطهی پایانی ندارد، مسابقهای برای تصاحب نیست و در هر دوران شکلهای متفاوتی را به تو عرضه میکند. عجب نگاه آرامشبخشی!
8. فیلم پیش افتادن | نورا فینگشاید (۲۰۲۴)
دختر جوان روستایی، در زندگی شهری برای فرار از اضطرابی که ریشه در شرایط کودکی و احتمالاً ژنتیک به ارثبرده از پدر دارد به کارهای نامتعارفی دست میزند. زیادهروی در مصرف الکل کمکم رفتار او را خطرناک میکند و باعث صدمه به خودش و دیگران میشود. دوباره به روستا سر میزند اما نمیتواند در آنجا بماند. همه چیز انگار در گذشته متوقف شده. دختر بیقرار است، نمیتواند به برنامهی ترک اعتیادش پایبند باشد، نمیتواند شغل مورد علاقهاش را پیدا کند و نمیتواند با پدر و مادرش ارتباط بگیرد.
جایی از یک جزیرهی دورافتاده سر درمیآورد. در آنجا بهتنهایی شروع به زندگی میکند. هوای آنجا آنقدر سرد و بادخیز است که حتی در کریسمس نمیتواند از جزیره خارج شود. در همان لحظات تنهایی با طبیعت است که او با آب، با موج و با سرما ارتباط میگیرد و بهتدریج احوالاتش تغییر میکند. همانطور که افسانههای قدیمی محل زندگیاش را به یاد میآورد، انگار با خاک و باد و آب هم پیوند میگیرد و صدای آنها را میشنود. دیگر بیقرار نیست، دیگر از تنهاییاش فرار نمیکند، دیگر سرگشته نیست. گویا با آب و باد، صدای زندگی را شنیده است.
این مفهوم در فیلم با تصاویر زیبا و حرکات مواج دوربین هم همراه است و اینها در خدمت محتوا قرار میگیرند.
9. شیرین | عباس کیارستمی (۱۳۸۷)
حیف است که در این گروه یک فیلم ایرانی حضور نداشته باشد. البته فیلم «شیرین» قطعاً حقش است که در این فهرست دیده شود.
عباس کیارستمی تجربههای مختلفی در سینما داشته و بهقدری صاحب سبک است که نمیشود کارهایش را زیر تعریف و دستهی خاصی برد اما اگر موضوع تأمل و مکث در اکنون باشد، فیلم «شیرین» تجربهی متفاوت و چندوجهی از همین موضوع است.
ماجرا ساده است؛ فیلم چهرهی حدود صد زن بازیگر سینمای ایران (به اضافهی ژولیت بینوش) را نشان میدهد که در حال تماشای فیلمی براساس داستان خسرو و شیرین نظامی هستند. چرا میگویم تجربهی متفاوت از ماجرای تأمل؟ چون در وهلهی اول شما فیلم اصلی را نمیبینید، پس لازم است دندان روی جگر بگذارید و داستان فیلم را از روی صدای اجراکنندگان (که البته خیلی جاها هم صدایی نیست جز صدای ملزومات صحنه) دنبال کنید. صدالبته که ماجرای اصلی دنبال کردن داستان نیست (که بهنوعی هست و داستان را دنبال میکنید) اما نکته اینجاست که تجربهی شما یک تجربهی دست دوم میشود، چون ناگهان متوجه میشوید که دارید داستان را از منظر نگاه دیگری تجربه میکنید. آن هم نه «یک» دیگری، «چندین» دیگری؛ آن هم نه دیگرانی شبیه به هم، بلکه هرکدام با شخصیت و نگاهی متفاوت.
اینکه شخصیت اصلی داستان یک زن است و نام او هم روی فیلم گذاشته شده و کسانی که فیلم را میبینند هم زن هستند و در عین حال که دارند عکسالعمل طبیعی یک تماشاگر را نشان میدهند فراموش نمیکنیم که بازیگر هم هستند، یک معجون عجیب و چندلایه به وجود میآورد. یعنی هرچه فیلم جلوتر میرود، با اینکه بهظاهر هیچ اتفاق دراماتیکی در تصویر پیش روی شما نمیافتد (به استثنای آن چیزی که از داستان میشنوید) اما به تعابیر و معناهای بیشتری دست پیدا میکنید.
من که در یک حالت شیفتگی و بیقراری فیلم را تا انتها دیدم؛ شیفتگی از این ایدهی عجیب و جسورانه که هر لحظه مرا به تأمل وامیداشت و بیقراری بابت اینکه باور نمیکردم تا انتهای فیلم فقط همین چهرهها را خواهم دید. روحت شاد کیارستمی!
10. فیلم منطقهی مورد علاقه | جاناتان گیلزر (2023)
برای حسن ختام بحث بد ندیدم اشارهای هم به این فیلم بکنم؛ نه برای موضوعی که مطرح کرده، نه برای شیوهی فیلمبرداری یا حرفهای پنهان و نهفته در فیلم، فقط برای چند دقیقهی اول فیلم که تصویر مطلقاً سیاهی داریم با یک صدای تکرارشونده. این صحنه به اهمیت صدا و صداهایی که خواهیم شنید تکیه میکند اما فارغ از آن، چند نفر از ما که کنترل پخش فیلم را در تماشای خانگی به دست داشتیم این چند دقیقه را تحمل کردیم و فیلم را جلو نبردیم؟ تحمل سیاهی مطلق، بدون هیچ تصویری، شنیدن صدا و مکث… من که تحمل نکردم!