مجله میدان آزادی: فردا، 24 بهمنماه، پنجاه و هشتمین سالگرد درگذشت «فروغ فرخزاد» است، بانوی شاعری که در اوج هنر و جوانی خود در تصادفی تلخ درگذشت و ادبیات ایران را سوگوار فقدان خود کرد. به همین مناسبت، اعظم سعادتمند 10 شعر از بهترین شعرهای این شاعر را در این فهرست گردآوری کرده است. این مطلب را در ادامه خواهید خواند:
عطر مرموز یک گیاه
معلم خوشسلیقهی فارسی هر وقت وارد کلاس میشد، میان همهمهی رو به سکوت دخترها، شعری روی تخته مینوشت. آن روز، گچ سفید به دست گرفت و نوشت:
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
و من که این شعر در هوای نوجوانی و حسوحال پاییزی آن روز عمیقاً بر دل و جانم نشسته بود، کنجکاو شدم که نام شاعر را بدانم. و اینگونه بود که فروغ را شناختم، همچون شناختن عطر مرموز گیاهی در ساحل رودی خاموش.
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت میافتاد
به سراپای تو لب میسودم
از روزهای بعد، دیوان فروغ همچون نامهای ممنوعه میان بچههای کلاس رد و بدل میشد. یکی از همکلاسیهایم دیوان شعر فروغ را پیدا کرده بود و ما، از ترس اینکه مبادا مدرسه آن کتاب کوچک و پرشور را جزء موارد انضباطی محسوب کند، مخفیانه آن را میخواندیم.
آن روزها، چهارپارههای فروغ را بیشتر دوست میداشتیم؛ انگار کسی خوابها و آرزوهای ما را با افسون کلمات برایمان مجسم کرده بود.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
![](https://azadisq.com/Portals/0/images/content/1403/%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF-1.jpg?ver=Z-GLvFmo_G_s4vfRTN0VOg%3d%3d)
شناسنامه فروغ فرخزاد
تنها صداست که میماند
فروغ در هشتم دیماه ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمد. در ۱۶سالگی، در پی عشقی آتشین، با پرویز شاپور ازدواج کرد و پسری به نام کامیار به دنیا آورد. در یکی از نامههایی که در این دوران برای پدرش فرستاده، نوشته است:
«آرزوی من این است که بتوانم برای کامیار مادر خوبی باشم و او را آنطور که آرزو دارم تربیت کنم.»
آن زمان، قطعاً نمیدانست که تنها سه سال در کنار فرزندش خواهد بود. بهزودی کانون خانوادهاش از هم پاشید و تا آخر عمر، دیگر اجازه دیدار پسرش را نیافت. فروغ پس از جدایی از پرویز، روزگار سختی را پشت سر گذاشت تا اینکه در استودیوی گلستان مشغول به کار شد و بعدها مستند خانه سیاه است را ساخت؛ فیلمی که ابعاد تازهای از مرام و شخصیت او را به مخاطبانش شناساند.
فروغ تنها ۳۲ سال در این جهان زندگی کرد، اما حاصل زندگی او، شعرهایی است که بازار نقد و نظر دربارهشان همچنان گرم است. شعرهایی که، اگرچه صادقانه و صمیمانه، افکار، اندیشهها و عواطف فروغ را روایت میکنند، اما مخاطبان بیشماری را با خود همدل و همدرد دیدهاند.او همواره در پی مفهوم خوشبختی است و مرگ را در کنار زندگی پررنگ میبیند. او معترض است به هر ستمی که بر انسان روا داشته شده است.
مهمترین ویژگی شعر فروغ، به نظر من، صداقت دیوانهوار آن است؛ صداقتی که گاه در هالهای معماگونه، او را از گروه ساقط مردم جدا میکند:
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
و گاه، او را به دردهای آنها نزدیک میکند، آنقدر نزدیک که در انتظار نجاتدهندهای است که مثل هیچکس نباشد:
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتشبازی میآید
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میکند
در زمستانی غبارآلود و دور
![](https://azadisq.com/Portals/0/images/content/1403/%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF.jpg?ver=lzq6gHJSeYts6mOYDZvWjw%3d%3d)
فروغ در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، بر اثر سانحهی تصادف، رخت از این جهان فانی بر بست و ادبیات فارسی را در حسرت شعرهایی که شاید باید میسرود، تنها گذاشت.
به همین بهانه، ۱۰ شعر از او را انتخاب کردهام که در ادامه میخوانیم، با این توضیح که بهترین شعرهای فروغ در مجموعههای تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد هستند و به دلیل طولانی بودن برخی از آنها، سرودههای کوتاهتری را برگزیدهام.
1. آفتاب میشود
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایهی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستیام خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا
کنون به زورقی
ز عاجها،ز ابرها،بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانی ام
فراتر از ستاره مینشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکههای شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
2. پرسش
سلام ماهیها... سلام ماهیها
سلام، قرمزها، سبزها، طلاییها
به من بگویید، آیا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مردهها سرد است
و مثل آخر شبهای شهر، بسته و خلوت
صدای نیلبکی را شنيدهايد
که از ديار پریهای ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاهها
و لایلای کوکی ساعتها
و هستههای شيشهای نور، پيش میآيد؟
و همچنان که پيش میآید
ستارههای اکليلی، از آسمان به خاک می افتند
و قلب های کوچک بازيگوش
از حس گریه می ترکند
3. جمعه
جمعهی ساکت
جمعهی متروک
جمعهی چون کوچههای کهنه، غمانگیز
جمعهی اندیشههای تنبل بیمار
جمعه ی خمیازههای موذی کشدار
جمعهی بیانتظار
جمعهی تسلیم
خانهی خالی
خانهی دلگیر
خانهی در بسته بر هجوم جوانی
خانهی تاریکی و تصور خورشید
خانهی تنهائی و تفأل و تردید
خانهی پرده، کتاب، گنجه، تصاویر
آه! چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعههای ساکت متروک
در دل این خانههای خالی دلگیر
آه! چه آرام و پر غرور گذر داشت...
4. تنهایی ماه
در تمام طول تاریکی
سیرسیرکها فریاد زدند
ماه، ای ماه بزرگ...
در تمام طول تاریکی
شاخهها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک
و در آن دایرهی سیار نورانی شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پره
غوکها در مرداب
همه با هم، همه با هم یکریز
تا سپیدهدم فریاد زدند
ماه ای ماه بزرگ ...
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش میترکید
5. هدیه
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهی من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم
6. پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت: چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود
7. به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآوردند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمههای سبز میانباشت
سلامی دوباره خواهم داد
میآیم میآیم میآیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربههای غلیظ تاریکی
با بوتهها که چیدهام از بیشه های آن سوی دیوار
میآیم میآیم میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانهی پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد
8. پرنده مردنیست
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنیست
9. خواب
شب به روی شیشههای تار
مینشست آرام چون خاكستری تبدار
باد نقش سایهها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میكرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج میزد بر سر دیوار
در میان كاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش میخزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میكرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ای سر انگشت كلید باغهای سبز
چشمهایت بركهی تاریک ماهیهای آرامش
کولهبارت را به روی كودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پریهای فراموشی
10. غزل
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهی سبز نوازش است
با برگهای مرده همآغوش میکنی
گمراهتر ز روح شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیات، که مرا نوش میکنی
تو درهی بنفش غروبی که روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میکنی
در سایهها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی ؟
مطالب مرتبط:
به بهانه زادروز فروغ فرخزاد و با نگاهی به نامههای او