یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 / خواندن: 18 دقیقه
به بهانه سالروز درگذشت شاعر عاشقانه‌های امروز

فهرست: ده غزل از بهترین غزل‌های عاشقانه حسین منزوی

برای سالروز درگذشت حسین منزوی شاعر مشهور و محبوب دو مطلب برای شما فراهم کرده‌ایم، یکی تک‌نگاری حسین منزوی با نگاهی به شعر و زندگی‌‎اش که پیش از این منتشر شد و یکی هم این مطلب که گزیده ده غزل از بهترین غزل‌های عاشقانه حسین منزوی است. برای اینکه این فهرست دقت بالاتری داشته باشد، از خانم اعظم سعادتمند که خود از غزل‌سرایان و عاشقانه‌سرایان موفق ایرانی است و با شعر منزوی نیز انس و آشنایی بسیاری دارد خواهش کردیم نگارش این مطلب را بر عهده بگیرند.

4.36
فهرست: ده غزل از بهترین غزل‌های عاشقانه حسین منزوی

مجله میدان آزادی: برای سالروز درگذشت حسین منزوی شاعر مشهور و محبوب دو مطلب برای شما فراهم کرده‌ایم، یکی تک‌نگاری حسین منزوی با نگاهی به شعر و زندگی‌‎اش که پیش از این منتشر شد و یکی هم این مطلب که گزیده ده غزل از بهترین غزل‌های عاشقانه حسین منزوی است. برای اینکه این فهرست دقت بالاتری داشته باشد، از خانم اعظم سعادتمند که خود از غزل‌سرایان و عاشقانه‌سرایان موفق ایرانی است و با شعر منزوی نیز انس و آشنایی بسیاری دارد خواهش کردیم نگارش این مطلب را بر عهده بگیرند. فهرست بهترین غزل‌های عاشقانه حسین منزوی را به انتخاب و با مقدمه اعظم سعادتمند در ادامه بخوانید:


https://azadisq.com/Portals/0/images/content/1402/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%20%D9%85%D9%86%D8%B2%D9%88%DB%8C%20%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1%20%D8%BA%D8%B2%D9%84%D8%B3%D8%B1%D8%A7.jpg?ver=PVCFPs77H0pKkN5_pbLG5Q%3d%3d

از ابتدا

شاید حسد به‌خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت‌

نخستین بار نام حسین منزوی را با این بیت شنیدم. تازه پایم به انجمن شعر باز شده بود. تقریباً هیچ شاعر معاصری را نمی‌شناختم، اما هر کلام خوشایندی را که به گوشم می‌خورد می‌بلعیدم و به‌دنبال شعری که تکانم دهد کتاب‌فروشی‌‌‌ها را زیر و رو می‌کردم. آن روز استاد از نوآوری در شعر می‌گفت. می‌گفت ببینید که منزوی چطور برای تمرد شیطان دلیلی تازه از دل قصه‌ی آدم و حوا بیرون کشیده است و من شگفت‌زده از شنیدن حرفی تازه و حیرت‌زده از آوای چینش کلمات، همراه با فراز و فرود الف و سین، گویا به آسمان می‌رفتم و بر زمین می‌افتادم. در تمام راه انجمن تا کتاب‌فروشی سر چهارراه این بیت را بارها و بارها خواندم. انگار لذت خواندنش تمام‌نشدنی بود.

«آقا از منزوی کتاب شعری دارید؟»

و با شوقی همراهِ «از ترمه و تغزل» به خانه رفتم.


از خیابان‌ها

مجنون بیابان‌‌ها، افسانه‌ی مهجوری است
لیلای من! اینک من: مجنون خیابان‌‌ها

تا به حال نشنیده بودم کسی مجنون خیابان‌ها باشد. مجنون خیابان‌ها عجیب بر دلم نشسته بود. با خودم می‌گفتم مجنون خیابان‌ها حتماً خیلی مجنون‌تر از مجنون بیابان‌‌هاست. مجنون بیابان‌ها خیالش راحت است که کسی دیوانگی‌هایش را نمی‌بیند اما مجنون خیابان‌ها خیلی باید عاشق‌تر باشد که نگاه آدم‌های پشت فرمان و آدم‌های پیاده‌رو از مجنون بودن منصرفش نکند.


از تعلقات

چطور توانسته یک صندلی را در شعرش بنشاند و این صندلی که نمی‌دانم چوبی است یا آهنی انگار از روز ازل نشسته بوده در این بیت. احساس می‌کردم شاعر پکی عمیق به سیگارش زده است و لاقیدانه رو از دنیا گردانده و چشم در چشم معشوقش سروده:

چشمی به تخت و پَخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو


از انتها

آن روزها کم و بیش می‌شنیدم که شعر یعنی ‌«رستاخیز کلمات» یا ‌«حادثه‌ای در زبان» و تعاریفی از این دست. اما راستش را بخواهید از همان روزها تا اکنون به نظر من شعر یعنی کلامی که روح آدم را تکان بدهد، آن‌طور که رستاخیزی عظیم؛ و چند شاعر می‌شناسیم که بتوانند روح آدم را تکان بدهند؟
شعر منزوی برای من سرشار از این رستاخیزهاست. لبریز از تازگی‌‌‌ها و خیال‌پردازی‌‌های بی‌مرز. او را هیچ‌گاه از نزدیک ندیدم و تنها چند ماه بعد از آشنایی من با شعرهایش به جهان دیگری کوچید.

شانزدهم اردیبهشت سال‌روز مرگ حسین منزوی غزل‌پرداز بزرگ معاصر است. مردی که از اول مهر 1325 تا زمان خداحافظی‌اش از دنیا، پنجاه و هشت سال عاشقانه و شاعرانه زیست. او در غلیان دوباره‌ی غزل در روزگاری که عده‌ای آن را مرده می‌پنداشتند نقشی پررنگ ایفا کرد؛ با قلمی از تیشه و دفتری از سنگ. شاعری که چون نام خانوادگی‌اش منزوی زیست اما هرچه زمان می‌گذرد قدرش آشکارتر می‌شود.

‌عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش بُرد

انتخاب از میان شعرهای او که از قبیله‌ی خون‌اند و جنون و هر دانه‌ی خفته در دل سنگی را بیدار می‌کنند و هر روح منجمدی را بی‌قرار، کار بسیار دشواری است.

قدم قدم همه نام تو را، به ناخن و خون
به شاخه‌های درختان، نوشته آمده‌ام
دلاورانه، هزاران هزار جادو را
به تیغ معجزه‌ی عشق، کشته آمده‌ام

ده غزل عاشقانه‌ای که در ادامه از او می‌خوانیم به انتخاب نویسنده‌ی این سطور است:

 

یک

خیال خام پلنگ من، به‌سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود

گل شکفته خداحافظ، اگرچه لحظه‌ی دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود


دو

لیلا دوباره قسمت ابن‌السّلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می‌شد بدانم این‌که خط سرنوشت من
از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وآن زخمِ کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد، گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبیله‌ی خون است، خون من،
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خونِ تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمزالدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه!
این داستان به نام تو، این جا تمام شد


سه

ای بی‌تو دل تنگم، بازیچه‌ی توفان‌‌ها
چشمان تب‌آلودم، باریکه‌ی باران‌‌ها

مجنون بیابان‌ها، افسانه‌ی مهجوری است
لیلای من اینک من: مجنون خیابان‌‌ها

آویخته‌ی دردم، آمیخته‌ی مردم
تا گم شوم از خود گم، در جمع پریشان‌‌ها

آرام نمی‌یارد، گویی غم من دارد
آن باد که می‌زارد، در تنگی دالان‌‌ها

با این تپش جاری، تمثیل من است آری
این بارش رگباری، بر شیشه‌ی دکان‌‌ها

با زمزمه‌ای غم‌بار، تکرار من است انگار
تنهایی فواره، در خالی میدان‌‌ها

در بستر مسدودم، با شعر غم‌آلودم
آشفته‌ترین رودم، در جاری انسان‌‌ها

دریاب، مرا ای دوست، ای دست رهاننده!
تا تخته برم بیرون، از ورطه‌ی توفان‌‌ها


چهار

لبت صریح‌ترین آیه‌ی شکوفایی است
و چشم‌هایت شعر سیاه گویایی است

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله‌های مه‌آلود محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیات غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی است

تو از معابد مشرق‌زمین عظیم‌تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است

در آسمانه‌ی دریای دیدگان تو شرم
گشوده‌بال‌تر از مرغکان دریایی است

شمیم وحشی گیسوی کولی‌ات نازم
که خوابناک‌تر از عطرهای صحرایی است

مجال بوسه به لب‌‌‌های خویشتن بدهیم
که این بلیغ‌ترین مبحث شناسایی است


 پنج

کسی از آن‌ سوی ظلمت مرا صدا می‌کرد
که بادبادک خورشید را هوا می‌کرد

به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به‌قدر صد چمن غرق گل صفا می‌کرد

کسی –سبک‌تر از اندیشه‌ای– که چون می‌رفت
به‌جای گام زدن در هوا شنا می‌کرد

کسی که دفتر عمر مرا به هم می‌ریخت
و برگ‌های پلاسیده را جدا می‌کرد

طلوع‌های مرا و غروب‌های مرا
در این‌سو آن‌سوی تقویم جابه‌جا می‌کرد

دلم به وسوسه‌اش رفته بود و تجربه‌ام
در آستانه‌ی تردید پا به پا می‌کرد

مگر نه کودکی‌ام راهکوب پیری بود
کز ابتدای سفر مشق انتها می‌کرد

کسی نگفت نسیم از تبار توفانست
وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می‌کرد

بهار نیز که با خون گل وضو می‌ساخت
هم از نخست به پاییز اقتدا می‌کرد

«که می‌گرفت»؟ رها کن! صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها می‌کرد

ترا به کینه چه دینی است؟ کاش می‌آمد
کسی که دین جهان را به عشق ادا می‌کرد

عصا که مار شد اعجاز بود کاش اما
کسی به معجزه‌ای ما را عصا می‌کرد


شش

سفر به خیر گل من که می‌روی با باد
ز دیده می‌روی اما نمی‌روی از یاد

کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل؟ کجاست مقصد باد؟

مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانه‌ی تو خواهد زاد

خزان عمر مرا داشت در نظر دستی
که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد

تمام خلوت خود را اگر نباشی تو
به یاد سرخ‌ترین لحظه‌ی تو خواهم داد

تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خسته‌پر دلشکسته‌ای افتاد

غم «چه می‌شود» از دل بران که هر دو عنان
سپرده‌ایم به تقدیر ‌«هرچه بادا باد»

بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی ناکجاآباد


هفت

زن جوان غزلی با ردیف ‌«آمد» بود
كه بر صحیفه‌ی تقدیر من مسوّد بود

زنی كه مثل غزل‌های عاشقانه‌ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قید زمان و مكان رها می‌كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقید بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی كه آمدنش مثل ‌«آ»ی آمدنش
رهایی نفس از حبس‌های ممتد بود

به جمله‌ی دل من مسندالیه ‌«آن‌ زن»
و ‌«است» رابطه و ‌«باشكوه» مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
كه از جوانی من رخصت مجدد بود

میان جامه‌ی عریانی از تكلف خود
خلوص منتزع و خلسه‌ی مجرد بود

دو چشم داشت دو ‌«سبز - آبی» بلاتكلیف
كه بر دوراهی ‌«دریا - چمن» مردد بود

به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!
زنی كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود


 هشت

زنی که صاعقه‌وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان، پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف، کنایه‌های کفن دارد

کی‌ام، کی‌ام که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی‌شک، شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه، که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت، هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی، همیشه طعم لجن دارد


نه

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلمه‌ی نخستین بود

و عشق روشنی کائنات بود و هنوز
چراغ‌های کواکب، تمام پایین بود

خدا، امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثه‌ی اولی، کدامین بود

اگر نبود، به‌جز پیش پا نمی‌دیدیم
همیشه عشق، همان دیده‌ی جهان‌بین بود

به عشق از غم و شادی کسی نمی‌گیرد
که هرچه کرد، پسندیده و به آیین بود

اگر که عشق نمی‌بود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟

و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود

 

ده

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی‌ام زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏ کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم خسته آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ
تا غزل‌‏های شما،‌‌ ها! می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده ‌است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم، مهربان سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

 


مطالب مرتبط: 

تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار حسین منزوی
 




تصاویر پیوست

مریم بسحاق
16 اردیبهشت 1403

سلام و دورود عالی بود یادداشتتون خانم سعادتمند عزیز همچنین اشعار منتخب ممنون استفاده کردم

شادی
16 اردیبهشت 1403

بسیار عالی و دلنشین... قرین رحمت الهی باشد.
ممنون از شما و خانم سعادتمند برای قلم زیبایشان🌹

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
مجنون بیابان‌‌ها، افسانه‌ی مهجوری است
لیلای من! اینک من: مجنون خیابان‌‌ها

تا به حال نشنیده بودم کسی مجنون خیابان‌ها باشد. مجنون خیابان‌ها عجیب بر دلم نشسته بود. با خودم می‌گفتم مجنون خیابان‌ها حتماً خیلی مجنون‌تر از مجنون بیابان‌‌هاست. مجنون بیابان‌ها خیالش راحت است که کسی دیوانگی‌هایش را نمی‌بیند اما مجنون خیابان‌ها خیلی باید عاشق‌تر باشد که نگاه آدم‌های پشت فرمان و آدم‌های پیاده‌رو از مجنون بودن منصرفش نکند

چطور توانسته یک صندلی را در شعرش بنشاند و این صندلی که نمی‌دانم چوبی است یا آهنی انگار از روز ازل نشسته بوده در این بیت. احساس می‌کردم شاعر پکی عمیق به سیگارش زده است و لاقیدانه رو از دنیا گردانده و چشم در چشم معشوقش سروده:

چشمی به تخت و پَخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو

مطالب مرتبط