مجله میدان آزادی: در قسمت چهارم از ستون «پدرهای محبوب سینمای ایران»، سراغ فیلم «ناخداخورشید» ساختهی «ناصر تقوایی» و با بازی درخشان «داریوش ارجمند» رفتیم. نهمین صفحه پرونده پیراپدری را به قلم آقای «مهدی نامجو» بخوانید.
داستان «ناخداخورشید» در جزیرهی دورافتادهای در جنوب ایران اتفاق میافتد که در بهترین حالت، روزنامه با یک هفته تأخیر به آنجا میرسد. بهدلیل شرایط سخت زندگی، بخش زیادی از ساکنان بومی جزیره، آنجا را ترک کردهاند. و اکنون جزیره، تبدیل شده به تبعیدگاه قاتلها، دزدها و خلافکارها.
ناخداخورشید از معدود بومیانی است که جزیره را ترک نکرده و با لنج کوچکی که دارد، امرارمعاش میکند. او تمام داراییاش را سیگار میخرد تا به جزیره قاچاق کند، اما گمرک آنها را توقیف کرده و آتششان میزند.
خواجهماجد(رئیس مافیای جزیره)، برای اینکه قاچاق سیگار را در انحصار خودش نگه دارد، تا ورشکسته شدن ناخدا، دست از سر او برنمیدارد. تنها دارایی باقیماندهی ناخداخورشید یک لنج است که با اعمال نفوذِ خواجهماجد، گمرک سعی دارد آن را هم توقیف کند.
ناخدا فقط یک دست دارد و بهدلیل سن بالایش، توانایی انجام کار دیگری را ندارد. از این رو قصد دارد پیش از آنکه لنجش توقیف شود، با آن چیزی جابهجا کند تا بتواند پولی دربیاورد.
از طرفی، تبعیدیها تصمیم دارند با دزدیدن اموال خواجهماجد، به تبعیدشان پایان بدهند. آنها از ناخداخورشید میخواهند تا در ازای گرفتن پول، با لنج فراریشان بدهد. ناخدا هم میپذیرد و اطمینان میدهد که فردا در اسکله منتظرشان میماند.
و اما ناخدا شب قبل از سفر چگونه در نقش یک همسر و پدر با خانوادهاش رفتار میکند:
دخترها خواباند. او از همسرش میخواهد تا فشنگهایش را هر جا که پنهان کرده، برایش بیاورد. همسرش که نگران است، از او میخواهد تا با خودش تفنگ نبرد. اما ناخدا میگوید که مجبور است. در میان صحبتهایشان یکی از دخترها از خواب بیدار میشود. ناخدا با لیوانی آب بالای سر دختر میرود و با مهربانی به او آب میدهد. سپس پتو را روی او میکشد.
دختربچه: «بابا باز میخوای بری سفر؟»
ناخداخورشید: «بخواب جونم... این دیگه سفر آخرمه. زود برمیگردم. بخواب عزیزم.»
سپس صحبتش را با همسرش که در حال فشنگ گذاشتن در خشاب است، پی میگیرد.
ناخداخورشید [به دخترها اشاره میکند]: «دلت نمیخواست یکیشون پسر بود؟»
همسر: [سکوت]
ناخداخورشید: «چی شد که ما هیچ پسری گیرمون نیومد؟»
همسر: «ننهی خدابیامرزم میگفت: وقتی مرد خیلی مرد باشه، بچههاش همه دختر میشن.»
ناخداخورشید: «امون از زخم زبون تو. وقتی میگم پسر، تو دلگیر نشو. سی همچین روزی میخواستم که پشتوپناه شماها باشه.»
دیالوگهایی که خواندید نوعی از مرگاندیشی و مرگآگاهی در گفتار و رفتار ناخدا را نشان میدهد. او در صحبت با همسرش فعل گذشته به کار میبرد و از بیپشتوپناهی خانواده در نبود خودش میگوید. حتی به کنایه میگوید این سفر آخرش است. درواقع ناخدا گرچه بسیار نترس مینماید اما مانند همسرش بهواسطهی نوعی غریزهی طبیعی بوی خطر را حس کردهاست. با اینحال ناخدا در نقش یک پدر مسئول و با عنوان اینکه «تا وقتی زن و بچهی خواجهماجد تو این ولایت نون میخوره، زن و بچهی مو هم باید بخوره» قدم در راهی بیبرگشت میگذارد. آن هم درست وقتیکه بچهها در خواب خوش هستند!