مجله میدان آزادی: امروز، 24 آبان ماه، سالروز تولد بیژن نجدی است. معلم ریاضی دبیرستانهای لاهیجان که نه میتوان اورا تنها شاعر نامید و نه تنها نویسنده؛ او در داستانهایش شعر میسرود و در شعرهایش داستانپردازی میکرد. به مناسبت هشتادوسومین سالروز تولدش، یادداشتی بخوانید به قلم نیلوفر بختیاری –شاعر و پژوهشگر ادبیات- که در ادامه میآید:
«... که شاید مرا زنی زاید
که بایدم نوشت با میخها بر سنگ
چنان که عشق را با رسمالخط میخی
و چون هر دانه دهد گندم
و بنشیند بر ساقهاش برنج سبز
من آمدن خواهم
و تو خواهی شد...»
بیژن نجدی شاعری است که واژههایش را به سبزی برنجزارهای گیلان پیوند زده و با کلماتی بهدقت نقش بال پروانهها شعر میسراید؛ و بیانی دارد به صراحت و ابهامِ مرگ. مردی که پروانه، همسر او بود و لاهیجان، پناه امنش. در آغاز، او را از زبان خودش بخوانیم:
«بیژن نجدی هستم؛ متولد خاش (در سیستان و بلوچستان). گیلهمرد هم هستم. متولدِ خاشِ ۱۳۲۰، سالی که جنگ جهانی دوم تمام شد. یک دختر و یک پسر دارم. اسم همسرم پروانه است. او میگوید، او دستم را میگیرد، من مینویسم.»
نجدی سالها معلم دبیرستانهای لاهیجان بود و در سالهای جنگ مدتی به جبهه هم اعزام شد. به همین دلیل، در شعر او ردی از تنپوشِ شهیدانِ ایران، به جا مانده است:
«به پروانه گفتهام
من نیستم، هر که هست بگو نیستم من
با این همه، نمیدانم از کجا فهمیدهام که
چهارده هزار و سیصد و هفتمین پسرم باز آمده است
از جنگ
تنش پوشیدهی پرچمهاست»
منتقدان ادبیات داستانی باور دارند نجدی در داستانهای پرتصویر و خیالانگیزش هم شاعر است. او در طول زندگی، داستانهای بسیاری نوشت؛ اما تنها یکی از آنها را، سه سال پیش از مرگش منتشر کرد. این مجموعه همان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» بود که بهخاطرش جایزهی گردون را دریافت کرد: جایزهای که عباس معروفی بانی آن بود. سپس دیگر مجموعهداستانهای او، مانند «دوباره از همان خیابانها» به دست دوستدارانش رسید.
در زمان زنده بودنش، هرگز مجموعه شعری از او منتشر نشد. «نیامدی اسم آب یادم رفت»، «خواهران این تابستان»، «سپیدار»، «واقعیت رؤیای من است» و گزیده شعر «پسرعموی سپیدار» مجموعههاییاند که پس از مرگ شاعر، به همت همسرش، پروانه محسنی آزاد به دست ما رسیدهاند. شعرهایی که به جهانبینی شعر پستمدرن نزدیکاند و از استعارههای مفهومی، شبکههای درهمتنیدهی معانی، حسآمیزیهای نزدیک به سبک هندی، انسانانگاریهای گسترده و زبانی ویژه برخوردارند.
نفوذ شاعر به جوهرِ اشیا، طبیعت و انسان
نجدی روایتگر واقعیتی است که به رؤیا میماند و به بیان خودش تنها در خواب میتوان سراغ آن را گرفت. رؤیایی که واقعیت برتر است. در عوض، او واقعیت زندگی را آکنده از کابوسهایی میبیند که جهان را تسخیر کردهاند:
«واقعیت رؤیای من است
و خون رؤیای من، برگتر از سبز
و سبزتر از برگ گیاهان است
که با دشنهی تلکس خبرگزاریها
خنجر کلمات روزنامه
نمیریزد»
در این رؤیا، نجدی به کلمات و مفاهیمشان نفوذ میکند تا از هر نام و هر پدیده جهانی بسازد که تنها در خور رؤیای اوست. شعر او سرشار از بازتعریف مفاهیم و هنجارگریزی است و ماده و جوهر اصلی چنین شعری را عناصر جهان هستی میسازد. او برای هر چیز معنایی نو میآفریند، نامهای نو به نو به ارکان طبیعت میبخشد و در کنارش نامهای کهنه را تفسیر میکند:
«آذر و دی و بهمن
مهر برگ میریزد
بستری از برگ
راه میرود پاییز با چکمهی آبانماه
با تقدس زردشدگان
و در آذر، آتش نیست
همچنان که دی، دیشب
بهمن، اما سنگپارههای برف»
بهعنوان نمونه، او در مقام مشاهده، وقتی میخواهد آسمان دیلمان را توصیف کند، چنان به ابرها نفوذ میکند که شعر را به فراشعر پیوند میزند. چنانکه راه رفتن یک ابر را، که خود بهتنهایی شعر است، چنان به عمق خیال میبرد که از آن تصویری چنین میسازد:
«غروب هر روز
تکهای از ابر
راه میرود آرام
راه میرود آرام و خیس
با طرح بیباران یک صندلی چرخدار بر کوههای دیلمان
که آفتاب با صورتی پر از رنگهای نارنج
و سرمای غروبستان
بر آن نشسته است...»
از این دست آشناییزداییها در شعر او فراوان است. مثلاً آنجا که میگوید:
«در چشمهاشان نگاه ماهیها...»
یا اینجا:
«یکی از دندانهای سفر افتاده
دره...
اتوبوس...»
یا در اینجا:
«پنجرهای باز میشود
با دهانی پر از برادههای ماه
گیسو در آینه میریزی»
در شعر نجدی، عنصر مکان، خصوصاً شهری چون لاهیجان، که شاعر آن را به تمامی زیسته، حضور سرشاری دارد. این حضورِ تمامعیار، آمیخته به سیر و سفر، عطر چای و برنج و طیفی از رنگهای نمادین است:
«با شادیهای سفر
میرود خیابان لاهیجان
از باغهای چای میگذرد
از حاشیهی دریا
از غروب رشت
از سینهی سبز کوه
از بوی گلاب و امامزاده هاشم و آرام آبی آب و دلشورههای سپیدرود
میگذرد خیابان لاهیجان»
یا:
«هیچ گیلهمردی نمیداند
در آن همه گونی
بهار بود یا برنج
که بار کامیونها شده بود»
بیژن نجدی، شاعر یا رنگرز کلمات؟
کلمات در شعر بیژن نجدی به دست او از نو رنگرزی شدهاند. این رنگها گاهی در هم و روی هم انباشته میشوند و بیش از انتظار خواننده در ساختن جهانِ ذهنی شاعر یا جهان ذهن مخاطب شعر، سرنوشتسازند؛ رنگهایی که به گواه شعرش حتی اگر بسوزند، رنگ نمیبازند:
«رنگی میسوزد روی تن هیزم
رنگی در این سوختگاه رنگ...»
یا:
«پرندهای در انتهای آینه، رنگ روی رنگ
بیصدا آواز میخواند»
یا:
«یک سبز از درخت آمد
و خاکستری شد روی خاک
و زردها پردهای
بودند
آویخته روی غروب»
بنابراین درست همانطور که نمیتوان درخت را بدون رنگ تصور کرد یا خاک را بدون خاکستریِ بهجامانده از رنگهای مرده پذیرفت، حضور رنگ نیز در شعر نجدی بایسته است.
عاشقانهها و پروانگیهای مقدس
در دفتر «واقعیت رؤیای من است»، چند شعر متوالی با عنوان «پروانگیهای مقدس» میخوانیم که به نظر میرسد الهامبخششان همسر شاعر بوده است. نجدی در عاشقانههایش زبانی عریان و گاه اروتیک دارد و عموماً میان بیان عواطف متعالی و امیال جسمانی پیوندی طبیعی و خالی از شعارزدگی و اغراق برقرار میکند. او گاه از عشقی طبیعتگرا و آمیخته به عناصر چهارگانه سخن میگوید:
«آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که میبارد بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خواندهای
من خداپرست شدهام»
بهعلاوه، نجدی در مقام شاعر، عاشقی است که تکرارِ نام معشوق را در تمامی نشانههای جهان مدرن میبیند و مییابد و بازآفرینی میکند:
«نئون راه میرود با طرحی از تن پروانه
مبل پروانه
که بوی تن تو بر آن نشسته است.
چاپخانهی پروانه
صبحانهای با تو در دل شب...»
شعر نجدی از این منظر تأویلپذیر و نمادین است و با تجربیات عاطفی و فردی او پیوندی عمیق دارد.
کلماتی برایِ خاطر مرگ...
بیژن نجدی شاعری مرگاندیش و مرگآگاه است و در شعرهایش نام مرگ را بسیار به زبان میآورد. او تصویر مرگ را در کنار دیگر داراییهای شعرش یعنی رنگ و کلمه به رخ میکشد و سایهی مرگ به بسیاری از شعرهایش سرک کشیده است:
«و تو زاده خواهی شد بهخاطر کلمه
با گوزنها میگذری، بهخاطر مرگ
از قالیها، بهخاطر رنگ
رنگ، رنگ، رنگ بهخاطر کلمه
بهخاطر مرگ
در خاطرات شیشه خواهی شد
و هرگز نخواهی مرد...»
او در این اشعار، از طیف گستردهی مردن سخن میگوید و مرگ را در پدیدههایی چون «دهان باز ماهیها»، «تنپوش گیاهان» و «بوی کافور» و «خاک» میجوید. در محور معناشناختی شعر او، رمزگان مرگ چنان پررنگ است که پای تعبیراتی چون «مرگسالاری» و «مرگوار بودن» را به شعر او کشانده است.
«یک روز
در پیراهنی که پوشیدهای خواهی مرد
و بوی تنت را
صابون خواهد برد
و دندانها
سالها بعد از ریختن گوشت تنت
لبخند خواهد زد...»
یا در این شعر:
«من آغاز جهان شدهام، آری
و پایان من گریهای است که دیگران نمیبارند
دانهای آب است که
میچکد از ساقههای علف بر خاک»
بیژن نجدی سرانجام پس از یک دوره زندگی دردناک، بهسبب بیماری سرطان، در سال ۱۳۷۶ مرگ را زیست و پیکرش در آرامگاهی در لاهیجان، در جوار بقعهی شیخ زاهد گیلانی به خاک سپرده شد.
«و کسی بعد از تو
برنج نخواهد کاشت
و گیاهی گندم نخواهد شد
بعد از من...»