مجله میدان آزادی: ستون «روایت معلمها در ادبیات» در چهار قسمت گذشتهی خود فقط سراغ ادبیات داستانی رفته بود، اما اینک در پنجمین مطلب این ستون برای دیدن چهرهی معلم، به جای داستان سراغ یک روایت واقعی میرویم که اگر در فرمش کمتر، در محتوایش بیشتر به ادبیات ربط دارد. این روایت از آثار محمد بهمنبیگی انتخاب شده. در ادامه این بریده روایت را با انتخاب و مقدمهای از خانم «عصمت زارعی» در تازهترین مطلب پرونده «رو تن این تخته سیاه» بخوانید:
خیلی از ما توصیفات دلانگیز و فریبنده محمد بهمنبیگی از زیست عشایری را در کتاب درسی به نقل از کتاب «بخارای من ایل من» خواندهایم. اما بهمنبیگی علیرغم اینکه به گفته خودش انتظار میرفت نویسنده شود، بیشتر با معلمیاش شناخته میشود؛ چون معتقد بود «کلید مشکلات لابهلای الفبا خفته است» و برای تحقق این رؤیا مدارس عشایری را بنیانگذاشت. او که مکتبنشین کلاس سعدی بود، شیفتگیاش از بیت «عبادت بهجز خدمت خلق نیست» را در عمل، در این مسیر سوادآموزی مشق کرد. از او چند کتاب بهجامانده که در همه آنها به زندگی ایلی و عشایری پرداخته و به این قیام برای باسوادی عشایر نیز گریزی زده. اما سرگذشت این مسیر پر پیچوخم را بهطور مفصل در کتاب «به اجاقت قسم» شرح داده است. در این خاطرات میتوانیم نگاه ویژه او به تعلیم و تربیت را ببینیم، وقتی لزوم توجه به آزادگی و عزت نفس دانشآموزان را به معلمان گوش زد میکند، وقتی به گنجینههای ادب این سرزمین توجه ویژه دارد، تاریخ را فراتر از علم میداند، از حفظیات امور غیرقابل فهم پرهیز میدهد. از تعلیم و تربیت جنگزای جهانی گلایه میکند. او باید به تنهایی موانع دولتی و غیردولتی را از سر راه بردارد.... خلاصه اینکه مدرسه او زندان کودکان نیست، خانه پرفروغیست که نتیجه آن یادگیری حیرتانگیز و کمنظیر کودکان عشایر است. در ادامه بخشی از این کتاب را که به یکی از دیدارهای او از مدارس عشایر اشاره دارد، میخوانیم:
« عادت من این بود که فارسی و ادبیات کلاسهای بالا را برای رفع خستگی و حسنختام به آخر سر میانداختم.
قرائت متنها با آهنگی متین و پخته صورت میگرفت زیر و بم صداها پرمعنی و متناسب بود. احساس میکردم که در یک انجمن ادبی شرکت کردهام. و سرانجام کار به شعر و مشاعره کشید.
دو تن از شاگردان فقط با اشعار فردوسی و دو تن دیگر فقط با اشعار حافظ مشاعره کردند. لحن کلام، انتخاب اشعار و حضور ذهن هر چهار نفر مسحورم کرد و ستایشم را برانگیخت، ولی ایراد کوچکی هم گرفتم، ایرادم این بود که چرا سعدی را فراموش کردهاند.
من در کار کوچک خودم بیش از هر کس مدیون سعدی و بیش از هر کتاب مدیون بوستان سعدی هستم این مرد و این کتاب بودهاند که مرا با دردهای دردمندان آشنا ساختهاند.
زواره برای جبران غفلت خود و جلب رضایت من کودکی را به میدان آورد که شعری از بوستان سعدی را از برخواند.
کودک ده دوازده سالهای بود. رنگی بر صورت نداشت. زبانش فصیح و گویا و چشمهایش درشت و پرفروغ بود صدایش زلال بود، شبیه به نغمه چشمهسار. شعرش درباره مادر بود با این مطلع:
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
رفتار و گفتار پسرک هنرمندانه بود مثل اینکه در صحنه یک نمایش جذاب بازی میکرد. هنگامی که در مصرع اول شعر کلمه «بتافت» را بر زبان آورد، سر و صورتش را با تندی و تلخی چرخاند و پیچ و تاب داد. همین که در مصرع دوم به عبارت به آذر بتافت» رسید کبریتی را آتش زد و شعلهاش را بالا گرفت. حرکت چالاک طفل در فاصله کوتاه بین دو مصرع به سوی قوطی کبریتی که در گوشهای از کلاس قرار داشت غیر قابل بیان است. او بقیه شعر مادر را نیز به همین روال و رویه خواند و چیزی نمانده بود که اشکم را جاری کند. »