مجله میدان آزادی: و حالا در هشتمین صفحه از پروندهی «رو تن این تختهسیاه»، به داستان «جزیره»ی غزاله علیزاده، میپردازیم. بخش تازه از «روایت معلمها در ادبیات» را با مقدمه و به انتخاب خانم «مینو رضایی» مطالعه کنید:
سفر ناگهانی یک زن و مرد به جزیرهی آشوراده، باران و رطوبت و قایق ناامن، همسفران غریبهی غریبنواز خرافهگرا، تنهایی درونی عشاق و دهش بیدریغ معلم مرموز و رویای ناکامش. همهی اینها داستان را به نقطهای میرساند که بیشتر آثار غزاله علیزاده به آن منتهی شدهاند؛ آدمها از پس ویرانیها و گسستنها، بی پردهپوشی و مدارا متوجه جایگاه واقعی خود میشوند.
« نسترن از معلم جزیره پرسید: «جمعیت اینجا چقدر است؟»
مرد راست ایستاد و پاشنهی کفشهای کهنه را به هم زد: «حدود پانصد نفر، صد خانوار؛ بستگی به فصل دارد، در تابستانها گاهی دو برابر میشود. از تمام شهرها و روستاها میآیند، برای تفریح چند روز میمانند و باز میروند.»
چشمان درخشان نسترن به او خیره بود، پوست شاداب گونهها از نم باران و سرما به رنگ گلابی پاییزی؛ کشیده قد و میانباریک، در باد سر برافراشته بود.
معلم جوان عینک را از چشم برداشت، با دستمالی پیچازی پاک کرد: «یک مدرسهی شش کلاسه، کارخانهی برق، باغ ملی و مهمانسرایی مجهز در جزیره داریم. اگر اجازه بفرمایید، خودم را معرفی میکنم: حیدری، معلم هنر. حیاط مدرسه را سال پیش آجرفرش کردیم، تور والیبال گذاشتیم، زنگهای تفریح بچهها بازی میکنند، من یادشان دادهام، (صدا را پایین آورد) به آنها علاقه دارم. رفتیم گرگان تا کتاب تماشا کنند، کتاب تازهیی که به خواندنش بیارزد در نیامده، وگرنه برای کتابخانهی مدرسه میخریدم. اول تابستان یک دوره کتاب ابتیاع کردیم، آقای مدیر مخالف بود. میگفت برای اینجور خاصهخرجیهای تو بودجه نداریم. (بر سینهی استخوانی دستی کشید، گونههای او سرخ شد) من مشت روی میز کوبیدم، گفتم نسل آیندهی ما باید کتابخوان بار بیاید؛ کتاب بزرگترین معلم است. اعتقاد دارم هر مملکتی که پیشرفت کرده، دلیلش کتاب بوده. شما موافق نیستید؟»
نسترن به بهزاد نگاه کرد: پیشانی رنگپریده را رو به افق تار گرفته بود، جدا از جهان دور و بر، پلک نمیزد. رو به معلم برگشت، حلقهیی از زلف بلوطی بر گونهی او فرو ریخت: «چرا! چرا! کتاب بهترین دوست انسان است.»
بچهها چشمهای روشن خود را به او دوخته بودند؛ با توجه نسترن پشت شانههای هم پنهان میشدند، سر فرو میانداختند. حیدری توضیح داد: «از شما خجالت میکشند؛ چه بهتر، وگرنه شلوغ میکردند. از من چندان پروا ندارند، چون به رویشان دست دراز نمیکنم. از مخالفان تنبیه جسمی بچهها هستم، در کتابهای روانشناسی این روش رد شده، اما مدیر و ناظم، اغلب، آنها را با خطکش کتک میزنند.»
دختر سر انگشتها را بر گونهی چپ فشرد: «وحشیانه است! طفلک بچهها!»
حیدری مشتی بر دیرک قایق کوبید: «احسنت بر شما که این مطلب را درک میکنید! (با سپاس نسترن را نگاه کرد) اینها همه وحشیاند، لطافت احساسات را در نمییابند، عادت کردهاند ضعیف پامال قوی باشد. من کتاب زیاد خواندهام. لازم نمیدانم بگویم، یگانه سرگرمیام در این جهان مطالعهی افکار چهرههای نامی است؛ زندانی قطعه زمینی که هر طرفش آب است و آب، چه رفیقی بهتر از کتاب؟ بیشتر، رمانهای روسی را میخوانم، از محتوای آنها دنیا را به خانه میآورم، عظمت و والایی روح انسان را درک میکنم. (نجوا کرد) تنها آرزویم زندگی در آن سوی مرز است. (با سر اشاره کرد به شمال، دایرهیی در فضا رسم کرد) بعضی شبها بیخواب میشوم، همصحبتی ندارم، لب دریا مینشینم، موجها میخورد به پایم، تا سپیدهدم بیدارم. شما به خانمهای روس شباهت دارید.» پلکها را پایین آورد و لب فرو بست.
دختر بیاعتنا سراپای او را نگاه کرد: موهایش زبر و کمپشت بود، پیشانی، آفتاب سوخته، بینی، نوکتیز و تیغکشیده، سبیلی نازک سایه بر لبهای کبود میانداخت. بر گلوگاه لاغر او سیبکی نوکتیز بالا و پایین میرفت. پیراهن پیچازی آبی و کت و شلوار قهوهیی سوخته به تن داشت؛ سر شانه و آرنجها برق افتاده از سایش اطو. در این مجموعه تنها چشمهایش شاخص بود؛ پشت شیشههای عینک شعله میکشید، دور مردمکها خطهایی آبی شعاع میانداخت.
مرد، دانشآموزی را صدا زد. بچه پیش آمد، راست برابر معلم ایستاد، دستهای سرخ را به رانها چسباند؛ کفشی مردانه به پا داشت، سر بزرگ و ماشینشدهاش بر گردن لاغر لق میزد. حیدری دست بر شانهی استخوانی او گذاشت: «آقای دباغ! هر شعری که دوست دارید، برای خانم بخوانید.»
بچه پا به پا شد: «آقا، اجازه! شما بگویید چه شعری.»
حیدری به فکر فرو رفت: «"اشک یتیم" چطور است؟ (رو کرد به نسترن) خیلی استعداد دارد، آیندهی او را درخشان میبینم.»
پسر شروع کرد به خواندن شعر؛ همپای اوزان، روی پنجهها پیش و پس میرفت، گاه سرفهیی میکرد و خشی در صدایش میافتاد:
«آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت این والی شهر ما گدایی بیحیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش دگمهیی
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفت ای مسکین غلط آنک ازینجا کردهای...»
انگشت اشاره را گاز گرفت، نگاهی به دور و بر کرد، آب دهان را فرو برد.
حیدری به نجوا گفت: «دُر!»
نگاه پسر درخشید: «در و مروارید طوقش اشک اطفال من است. (نخودی برشته از قفا بر لالهی گوش او خورد. حیدری دستها را به هم کوبید، رو به بچهها خیز برداشت) لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست.
در گدایی نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمان است و گر قارون گداست.»
لب فرو بست و نوک کفشهای خود را نگاه کرد.
سه پیرمرد خوابزده سر را به تایید جنباندند، مرغ و خروسها قدقدی کردند. نسترن دست زبر و سرد پسربچه را گرفت و فشرد: «آفرین! خیلی خوب خواندی.»
حیدری با احساس غبن گفت: «نه! خوب نخواند. از شما خجالت کشید.» »