دوشنبه 08 اردیبهشت 1404 / خواندن: 1 دقیقه
بازخوانی سوگ‎‌واره‌های مهم ادبیات و هنر | صفحه هشتم

یک صفحه روایت: روایت سوگ در کتاب «پایی برای دویدن»، نوشته «محمد ایوبی»

«پایی برای دویدن» یک مجموعه‌داستان هشت‌تایی است از «محمد ایوبی»، داستان‌نویس جنوب. این مجموعه‌داستان، نکات مثبت بسیاری چه از لحاظ سوژه و چه از لحاظ زبان و پرداخت دارد. اما نکته‌ی مهم‌تر و مغفول مانده‌تر درباره‌ی «پایی برای دویدن» نزدیکی زمان نگارش داستان‌ها به زمان آغاز جنگ تحمیلی است. در این مجموعه، داستان‌هایی پیدا می‌کنید که زمان نگارش آن مهرماه ۱۳۵۹ است، یعنی درست چندروز بعد از آغاز جنگ!!

5
یک صفحه روایت: روایت سوگ در کتاب «پایی برای دویدن»، نوشته «محمد ایوبی»

مجله میدان آزادی: در صفحه‌ی هشتم از بازخوانی روایت هنرمندان بزرگ از سوگ و مواجهه با سوگ، بعد از فردوسی، مولوی، سیمین دانشور، شهریار، احمد محمود و رضا براهنی و شاهرخ مسکوب سراغ متنی از محمد ایوبی می‌رویم. این متن را با مقدمه مینو رضایی در ادامه بخوانید:  

 

  «پایی برای دویدن» یک مجموعه‌داستان هشت‌تایی است از «محمد ایوبی»، داستان‌نویس جنوب. این مجموعه‌داستان، نکات مثبت بسیاری چه از لحاظ سوژه و چه از لحاظ زبان و پرداخت دارد. اما نکته‌ی مهم‌تر و مغفول مانده‌تر درباره‌ی «پایی برای دویدن» نزدیکی زمان نگارش داستان‌ها به زمان آغاز جنگ تحمیلی است. در این مجموعه، داستان‌هایی پیدا می‌کنید که زمان نگارش آن مهرماه ۱۳۵۹ است، یعنی درست چندروز بعد از آغاز جنگ!! این که یک نویسنده چطور نیاز زمانه را تشخیص داده و قبل از اینکه هنوز ایرانیان از بهت و ناباوری آغاز رسمی جنگ دربیایند، شروع به خلق داستان جنگی کرده، ارزش کار «محمد ایوبی» را چندین برابر می‌کند و البته باید گفت این سرعت عمل احتمالا فقط از یک نویسنده با خاستگاه جنوب برمی‌آمد. در این قسمت از «بازخوانی سوگ‎‌واره‌های مهم ادبیات و هنر» بریده‌ای از داستان «خانواده سرباز» که از کتاب «پایی برای دویدن» انتخاب شده است را بخوانید:

 

«هشت ماه و چند روز بعد - خواهرها و مليحه البته اصرار دارند که درست سر نه ماه - خبر شهادت برادرم را آوردند. من سعی کردم، چشم‌هایم به چشم نازنین نیفتد، خواهرها هر کدام پنهان از دیگری و هر دو پنهان از ما گریه می‌کردند اما ملیحه راست‌قامت ایستاده بود کنار پیش‌بخاری که مادر از آن جای تاقچه استفاده می‌کرد. آرنج دست راست را تکیه داده بود به پیش‌بخاری و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، بعد وقتی سکوت دلخراش آمد توی اتاق راه افتاد و ایستاد برابر پنجره تا لابد بهتر بیرون را تماشا کند، گویی یکی از شیشه‌های مستطیل و براق پنجره چهره‌اش را قاب گرفته باشد. نازنین توی بغل خواهر کوچک بود. خواهر، بعد گفت نازنین می‌گفته است:

«بابای من نقاشه، خودش گفت نقاشیا هیچ وقت نمی‌میرن، بابا که دروغ نمی‌گه؟»

در این سکوت دلخراش بعد از رسیدن خبر، اتفاق‌هایی افتاد و من فکر کردم با این اتفاق‌های افتاده قضیه لااقل به ظاهر تمام شده است، اما چنین نبود. در همین سکوت بعد از رسیدن خبر بود که مادر، آرام نازنین را بغل کرد گذاشت لبه‌ی پیش بخاری و اول موهایش را بو کرد، بعد دست ظریف و کوچک و سفید و تازه شسته‌اش را بو کرد و دست را کشید به چانه‌ی خود، به صورت خود، به پیشانی خود و باز پشت دست کوچک را بوسید، روی دست را هم بوسید، بعد تک تک انگشت‌ها را اول بو کرد و بعد بوسید و آخر سر دست نازنین را چسباند به پیشانی خود که نازنین جاخورده و ترسیده دست خود را دزدید و با ترس خاصی گفت: «نن‌جون دستم سوخت! چه قدر داغی؟» و دست خود را انگار سوخته باشد تکان تکان داد.همین که نازنین دست از پیشانی مادر برداشت مادرم خم شد و باز بیشتر خم شد، انگار تک فرم، تک فرم او را می‌دیدم، از شکلی به شکلی دیگر می‌افتاد و افول می‌کرد، مثل ماه طالع که آرام‌آرام افول کند و بیفتد تا دراز به دراز روی فرش افتاد و چهره‌اش سرخ شد، نه، نه، گویی گر گرفت و یک سر مخملک گرفت. خواهر کوچک دوید و نازنین را گذاشت روی زمین و رفت به طرف مادرم که چشم‌های میشی خسته را تو چشم‌خانه گرداند و به نوبت ما را نگاه کرد. به زن‌ها نهیب زدم:

«دخترها! مادر! یا قمر بنی هاشم!»

و خودم را پرت کردم طرف مادر، بالای سرش فرود آمدم، تا خواهرها برسند، سر مادر آرام بر زانوی چپم لمید. خواهرها جیغ کشیدند، مادر، بالِ نگاه به آن‌ها گرداند و دستش را آهسته تکان داد و گفت:
«هیس.»

خواهرها گریه را توی گلو نگه داشتند. نازنین ترسیده و هاج و واج، پشت دامن مادرش پنهان شد و زیر لب چیزهایی می‌گفت. مادر چشم‌های غمناک را توی چشم‌های خسته‌ام دوخت و با صدایی صاف و بی‌رعشه گفت:

«من پیرزن باشم، او برود؟» 

و چشم از من گرفت و سقف را نگاه کرد و زمزمه‌وار خواند: «انالله و انا اليه راجعون.»»




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
نازنین توی بغل خواهر کوچک بود. خواهر، بعد گفت نازنین می‌گفته است:« بابای من نقاشه، خودش گفت نقاشیا هیچ وقت نمی‌میرن، بابا که دروغ نمی‌گه؟»

خواهرها گریه را توی گلو نگه داشتند. نازنین ترسیده و هاج و واج، پشت دامن مادرش پنهان شد و زیر لب چیزهایی می‌گفت. مادر چشم‌های غمناک را توی چشم‌های خسته‌ام دوخت و با صدایی صاف و بی‌رعشه گفت:« من پیرزن باشم، او برود؟»

مطالب مرتبط