مجله میدان آزادی: امروز 27 فوریه و سالروز تولد نویسندهی شهیر ادبیات آمریکا «جان استاینبک» (جان اشتاین بک) است که در داستانهایش، راوی مردمانی بود که در حاشیهی جامعه و جهان سرمایهدارانهی آمریکایی جا داشتند، جایی که به فراموشی سپرده شده بودند. به همین مناسبت، مجید اسطیری -منتقد و نویسنده رمان- در این تکنگاری بر زندگی و آثار این هنرمند مروری داشته است. این یادداشت را در ادامه خواهید خواند:
جان استاینبک؛ یک دور تمام!
جان استاینبک (که ما سالهای سال به غلط نام خانوادگی او را اشتاینبک ترجمه کردیم) در ۲۷ فوریه ۱۹۰۲ در درهی حاصلخیز سالیناس در ایالت کالیفرنیا به دنیا آمد. کودکی کمحرف در خانوادهای با یک پدر ورشکسته، مادری مستبد و سه خواهر بود که با خواندن داستانهای آرتور شاه و شوالیههای میز گرد خودش را سرگرم میکرد و همین داستانها ذهنیتی حماسی در داستانپردازی او شکل دادند که در تقابلهای دوگانهی خیر و شر میتوان از نخستین آثار تا آخرین نوشتههایش، آن را مشاهده کرد. بنابراین نظریهای که میگوید اکثر نویسندگان از ابتدا تا انتها به یک شیوه جهان را میبینند و مینویسند، در مورد او کاملا صدق میکند، به خصوص که او نویسندهای دانشگاه رفته نبود و خیلی بیش از اینکه از کتابها ایده بگیرد از آدمهای دوروبرش برای داستاننویسی ایده میگرفت.

جان استاینبک در کودکی
اگرچه استاینبک بعدها بارها و بارها از کالیفرنیا به نقاط مختلف آمریکا و جهان سفر کرد اما از نظر ذهنی هرگز از درهی سالیناس خارج نشد. نوجوانی او با پرسهزنیهای طولانی سوار بر اسب در طبیعت سرسبز سالیناس میگذشت و همین فضاهای سازنده، بستر نخستین کتابش با نام «پونی سرخ» شد که بعدها در ۱۹۳۳ منتشر شد.
خانوادهی او در آستانهی ورشکستگی بودند و شاید بتوان سرنخ دستوپنجهنرمکردن قهرمانهای او با فقر را در همینجا پیدا کرد. پدربزرگ ایرلندیاش ساموئل همیلتون ماجرای مهاجرتش به آمریکا را برای او تعریف میکرد و جان به این خاطرات علاقه نشان میداد. داستانهای پدربزرگ پر از شخصیتهای مکزیکی و سرخپوست بود که سر و کلهشان بعدها در رمانهای جان کوچولو پیدا میشد مثلا خانوادهی مکزیکی رمان «پونی سرخ».
کودک انزواطلب داستان ما با «هاکلبری فین» (داستانی که به قول ارنست همینگوی همهی داستانهای آمریکایی از آن درآمدهاند) مانوس بود. اگرچه از زندگی ساده و مانوس بودن با فقرا سرخوش بود اما بالاخره در ۱۷ سالگی به اصرار خانواده وارد دانشگاه شد. آنجا محیط جذابی برای او نبود. وقت خودش را در کتابخانه و زمین ورزش میگذراند و بالاخره دانشگاه را نیمهتمام رها کرد. مادر سختگیرش از او سخت ناامید شده بود. اما جان جوان از سرخوردگی مادر اندیشه نمیکرد و به دنبال پناهگاهی برای کار و سکونت به میان دهقانان و ماهیگیران مکزیکی رفت.

جان استاینبک در بزرگسالی
در همین زمان برای یافتن فرصتی برای کار و دیده شدن به عنوان یک نویسنده به نیویورک هم سفر کرد و زود به این نتیجه رسید که «نیویورک شهر من نیست!» خلق و خویش با رقابت بیرحمانه و ازدحام سرسامآور شهرهای بزرگ سازگار نبود. پس جای او کجا بود؟
با پیشنهادی که برای یک نویسندهی جوان به معجزه میمانست، یک تابستان به عنوان نگهبان در خانهی بزرگی که کتابخانهی کاملی داشت در کنار دریاچهی تاهو با مناظر دلفریب کوه و جنگل و آب ساکن شد. احساسات روحانی او در کتاب «به خدای ناشناخته» که بعدا در ۱۹۳۳ منتشر شد مربوط به همین دوران هستند.
ازدواج او در ۱۹۳۰ به دلیل تمایلات چپگرایانهی همسرش بهانهای برای آشناییاش با محافل سوسیالیستی شد. او با اندیشههای آنان احساس نزدیکی میکرد چون از کودکی فقر را از نزدیک دیده بود، آن هم در ایالت ثروتمندی مثل کالیفرنیا. او که تا این موقع بسیار از خانوادهاش دور شده بود، بالاخره پیشنهاد آنها برای سکونت در یک خانهی کوچک کنار دریا را پذیرفت. قرار بود ماهی 25 دلار کرایهخانه به آنها بدهد اما وضع مالی او و همسرش چنان به سرعت رو به وخامت میرفت که معلوم نبود چطور زنده ماندهاند. اگرچه محیط زندگی خلوت و زیبایش جایی شبیه یک تکه از بهشت بود اما او برای تامین زندگیاش ناچار بود در کارخانهی کنسروسازی مونتری (مرکز اولیهی ایالت کالیفرنا) کار کند. از تجربیات همین دوران بود که بعدها رمان «راسته کنسروسازی» شکل گرفت. ارزشمندترین اتفاقی که برایش افتاد آشنایی با یک دوست اندیشمند به نام «ادریکت» بود که همزمان با کار در کارخانه، اهل مطالعه و فکر بود و حتی یک مجموعه مطالعاتی از انواع ماهیها گردآوری کرده بود. دوستی آنها عمیق بود و تا پایان عمر ادریکت ادامه یافت.

طرح جلد کتاب «تورتیلا فلت» اثر جان استاینبک
نوشتن از فقرا و برای فقرا؛ تورتیلا فلت (۱۹۳۵)
اگرچه زندگی او رو به شکست میرفت ولی کارگران فقیر محیط آلوده راستهی کنسروسازی یا همان خیابان ساردین، در واقع اعضای خانوادهی استاینبک بودند. فقر گریبان او را گرفته بود. گاهی او و همسرش فقط با ماهیهایی که خودشان صید میکردند زنده بودند. کتابهای معدودی که منتشر کرده بود هم مثل زندگی زناشوییاش با شکست روبهرو شده بودند. در همین ایام بود که او حلبیآباد «تورتیلا فلت» را در تپههای مشرف به مونتری کشف کرد. با مردم بیچیز آنجا حشرونشرداشت و معتقد بود «نزد حقیرترین موجودات هم نور نهفته است». او رمانی به همین نام نوشت که توسط برخی ناشران رد شد اما وقتی بالاخره در ۱۹۳۵ منتشر شد، بالاخره با استقبال مخاطبان روبهرو شد. انتشار «تورتیلا فلت» با آن طنز سرخوشانهاش نخستین موفقیت کاری جان استاینبک در نویسندگی را رقم زد اما سرمایهداران صاحب کارخانههای کنسروسازی اعتراض کردند که اوضاع به این بدی نیست! به هر حال استاینبک موفقیت بزرگش را کسب کرده بود. قهرمان داستان «دنی» چیزی جز رفاقت نمیشناسد و تنها میخواهد با پولی که ناگاه به ارث برده، به روشهای ساده با دوستانش خوش بگذراند. رمان، سرشار از فرازهای طنزآمیز ناشی از سادهلوحی دنی و دوستان بیخانمانش است. برای مثال وقتی آنها تصمیم میگیرند به بچههای زن فقیری که همیشه لوبیا به خورد فرزندانش میدهد طعم غذاهای بهتری را بچشانند همهی بچهها بیمار میشوند چون دستگاه هاضمهشان تحمل غذاهای بهتر را ندارد!

طرح جلد کتاب «در نبردی مشکوک» اثر جان استاینبک
نوشتن برای اتحاد کارگران؛ در نبردی مشکوک (۱۹۳۶)
شاید اعتراض سرمایهداران صاحب کارخانههای کنسروسازی باعث شد، رمان بعدی استاینبک یک اثر ضدسرمایهداری با لحنی تند و شورشی باشد. رمانی دربارهی متشکل شدن و اعتصاب کارگران مهاجری که تا آخرین سنت داراییشان را خرج کردهاند تا به کالیفرنیا بیایند و در باغهای سیب و زمینهای پنبه کار کنند، ولی وقتی میرسند با کاهش دستمزدها روبهرو میشوند. «کاهش دستمزدها» که در کنار «آزادسازی قیمتها» دو تا از اصول اقتصاد لیبرال سرمایهداری هستند بعدها در رمان «خوشههای خشم» هم مورد نقد استاینبک قرار میگیرد. «در نبردی مشکوک» را میتوان «ژرمینال» استاینبک دانست با این تفاوت که هرچقدر اتیین، قهرمان رمان امیل زولا در اعتقاد و مبارزه برای راه انداختن اعتصاب در معادن زغال سنگ فرانسه راسخ است، «جیم نولان» قهرمان این رمان اهل پرسش و درنگ است. اگرچه جیم شکی در مبارزه با سرمایهداری ندارد اما از همان ابتدا که با «مک» عضو ارشد حزب چپگرا آشنا میشود، مدام دربارهی روشهای مبارزاتی او تامل و سوال میکند. جیم معتقد است اعتصابها باید بر پایهی آگاهی کارگران و برای آگاهی آنان از ظلمی که متحمل میشوند باشد اما مک معتقد است نباید موقعیتهای مناسب را برای تحریک عواطف کارگران از دست بدهند. مک با استدلالهای روشنی جیم را برمیانگیزد تا به بر پا شدن اعتصاب برای افزایش حقوق کارگران کمک کند:
«تعداد بسیار بیشتری از کارگران هستند که بر اثر زخم معده میمیرند تا بر اثر اصابت گلوله!»

«جیمز فرانکو» در نقش «مک مکلئود» و «نات وولف» در نقش «جیم نولان» در فیلم سینمایی «در نبردی مشکوک»
اگرچه انگیزههای مک روشن است اما به مرور جیم احساس میکند نمیتواند روشهای او را تایید کند. این کشمکشها تا پایان ادامه دارد و وقتی که مشخص میشود شخصیت محکم جیم (قهرمانی که برای استاینبک ارزشی همپایه پرسیوال در داستانهای شاه آرتور را داشت) برای رهبری مبارزه، ظرفیت بیشتری دارد. دیگر برای رسیدن به جواب سوالات بسیار دیر شده و هر دو به یک سرنوشت دچار میشوند. این رمان که در بهشت سرمایهداری نوشته شده، بیشک باید در قفسه رمانهای رئالیسم سوسیالیستی همچون «مادر» ماکسیم گورکی و «کلیدر» محمود دولتآبادی جای بگیرد چراکه مسئلهی تقابل کار_سرمایه به شفافترین شکل در آن نشان داده میشود. صحنههایی که مک میخواهد کارگران سیبچین را به اعتصاب دعوت کند دقیقا تلاش «ستار پینهدوز» در کلیدر را به خاطر میآورد. یکی از تازهترین اقتباسهای سینمایی از آثار استاینبک اقتباسی است که از این رمان به سال ۲۰۱۶ صورت گرفته. اقتباسی چنان وفادار که برخی گفتوگوهای شخصیتها عینا همان چیزی است که در رمان آمده است. و چراکه نه؟ وقتی رمان نوشتهی نویسندهی رئالیست دقیقی چون استاینبک باشد.

طرح جلد کتاب «موشها و آدمها» اثر جان استاینبک
نوشتن از دلخوشیهای کوچک و دستنیافتنی فقرا؛ موشها و آدمها (۱۹۳۷)
یک سال پس از «در نبردی مشکوک»، استاینبک رمان کمحجم، ولی بسیار تاثیرگذاری نوشت که تا امروز محبوبترین و پرخوانندهترین رمان اوست. «موشها و آدمها» در ماه اول انتشارش صدهزار نسخه فروخت! رمان باز هم دربارهی فقراست که به عنوان کارگر فصلی و دورهگرد برای زمینداران کار میکنند و هر جا که پیش آید خوش آید. «لنی» کارگر غولپیکر ولی شیرینعقلی که همیشه و همهجا با «جورج» همراه است مدام یک موش مرده را در جیبش دارد و آن را لمس میکند. او به لمس کردن چیزهای نرم علاقه دارد ولی همین علاقهی کودکانه نهایتا فاجعهای را رقم میزند و رویای جورج و لنی که داشتن یک کلبهی کوچک برای خودشان است، به کلی بر باد میرود. رابطهی عمیقا دوستانهی آن دو از طرف آدمهای مصلحتاندیش اطرافشان درک نمیشود:
جورج با حالتی تدافعی پرسید: چه چیز بامزهای تو این رابطه وجود داره؟
اسلیم گفت: من درست نمیدونم کمتر آدما با هم سفر میکنن من به ندرت دیدم دو نفر با هم سفر کنن و اینجا و اونجا برن. میدونی چه قدر کارگر، زیاده اونا میان اینجا و وارد میشن و تختخوابشون رو میگیرن و کار میکنن، برای یه ماه و بعدش اینجا رو ترک میکنن و میرن. تنها میان و تنها میرن به نظر میرسه هرگز برای دیگران تره هم خرد نمیکنن. بامزه از این جهته که یه آدم گندهی شیرینعقلی مثل اون و یه آدم باشعور و صاحب عقل و کوچک اندامی مثل تو با هم سفر میکنن.
جورج شمرده شمرده گفت اون «شیرین عقل، نیست اون لامصب در حرف زدن مشکل داره. کمی گنگه، اما احمق نیست و منم چندان باهوش و زرنگ، نیستم اگه اینطور بود نمیافتادم به حمالی اونم برای ماهی پنجاه دلار اگه من عاقل و زرنگ بودم اگه فقط کمی شعور داشتم الان برای خودم جا و ماوایی داشتم و این من بودم که تجارت غله میکردم به جای این که این قدر جون بکنم و نتونم بفهمم چه آیندهایی انتظارم رو میکشه. جورج سکوت اختیار کرد، دلش میخواست باز هم حرف بزند.
اقتباس سینمایی «موشها و آدمها» در دهه 90 فیلمی بسیار نزدیک به رمان بود که با بازی جان ملکویچ در نقش لنی اسمال واقعا مخاطب را درگیر میکرد.
چپها از کار او بسیار استقبال میکردند. پس از موفقیت شگفتانگیز «موشها و آدمها» استاینبک، مزرعهای دور از همه میخرد تا با فرار از شهرت، در خلوت آرامش داشته باشد. به اروپا سفر میکند اما نمیتواند ایدهی داستانهایش را در اروپا پیدا کند. به کشورش باز میگردد که درگیر «رکود بزرگ» است.دههی ۳۰ با رکود بزرگ ناشی از نابود شدن کسب و کارهای خرد و بیرحمی زمینداران بزرگ بر مردم آمریکا میگذشت و لازم بود کسی دربارهی این وضعیت بنویسد. کسی که در نوشتن از زندگی مردم فرودست توانا باشد، و چه کسی بهتر از استاینبک؟
او از طرف سانفرانسیسکونیوز سفارشی برای نوشتن یک گزارش مطبوعاتی مفصل دربارهی وضعیت کارگران زراعی در ایالتهایی که دچار خشکسالی و طوفانهای گرد و خاک بودند گرفت. پنج ایالت درگیر این وضعیت بودند که اوکلاهاما و تگزاس در صدر آنها بودند. او سفر درازی به سراسر این پنج ایالت پهناور که لقب «کاسه غبار» گرفته بودند، آغاز کرد و آن قدر اطلاعات جمعآوری کرد که برای نوشتن یک رمان بینظیر کفایت میکرد. به این ترتیب زمینه برای خلق بزرگترین اثر او که به وضعیت اسفبار کارگران زمینهای کشاورزی در طی «رکود بزرگ» اقتصاد آمریکا در دههی ۳۰ میپرداخت، آماده شد. استاینبک وضعیت را این طور توصیف کرد: «این سرطان واقعی بود!» مردم بیشماری در طول جادهی معروف ۶۶ که از شرق به غرب کشیده شده بود، راه کالیفرنیا را در پیش گرفته بودند درحالیکه فقط چند استراحتگاه دارای امکانات بهداشتی در مسیر بود. گزارشی که او برای سانفرانسیسکونیوز نوشت آنقدر هولناک بود که منتشر نشد! پس او ۶ ماه خودش را زندانی کرد و با اطلاعاتی که جمعآوری کرده بود «خوشههای خشم» را نوشت.

طرح جلد کتاب «خوشههای خشم» اثر جان استاینبک
نوشتن از فلاکت بیپایان در جهان سرمایهداری بیرحم؛ خوشههای خشم (۱۹۳۹)
خوشههای خشم با نمایش هولناک، خشکسالی در ایالت اوکلاهاما آغاز میشود. «جاد» که به تازگی از زندان آزاد شده وقتی به خانه میرسد که آنها را در تدارک مهاجرت میبیند. گرچه پذیرفتن این مهاجرت اجباری برای او سخت است اما ناگزیر با خانواده همراه میشود چراکه آنها در ازای وامی سنگین زمین را در گرو بانک گذاشتهاند و حالا که از پس بازپرداخت وام برنیامدهاند دیگر مالک زمینشان نیستند.
رمان با توصیفات بسیار گیرایی از تغییر روابط مالکیت، ظهور ماشینیسم و تغییر ماهیت کار، بیارزش شدن روابط خویشاوندی و همسایگی و حتی اعتقادات، همگی زیر سایهی ظهور سرمایهداری جدیدی که خردهمالکان را خرد میکند آغاز میشود. تنهی صلی رمان، ماجرای مهاجرت خانوادهی جاد با یک کامیون لکنته از اوکلاهاما به سمت ایالت ثروتمند کالیفرنیا است. صفحههای تاریخ میگویند در طی این «رکود بزرگ» که در تاریخ آمریکا بیسابقه بود بیش از دو برابر نیروی کار مورد نیاز، جمعیت وارد کالیفرنیا شد. «خوشههای خشم» با لحن اعتراضی، نگاه فراخمنظر و در عین حال عمق میدان حیرتانگیزش در تحلیل روابطی که چنین بلایی را بر سر آمریکا آورده است، بیشک حماسه این دوران سیاه است. حماسهای در نقد سرمایهداری و در ستایش کار. چرا که تنها در یک اردوگاه غیرخصوصی که به صورت اشتراکی توسط ساکنان اداره میشود، خانوادهی جاد احساس آرامش و امنیت میکنند و جاد فرصت شغلی کوتاهی پیدا میکند و از به دست گرفتن ابزار کار لذت میبرد.
رمان نشان میدهد که صف طویل آوارگان وقتی به کالیفرنیا میرسند به جای بهشت با جهنم روبهرو میشوند. بیخانمانی و بیگاری مضاعفی در انتظار آنان است. البته این رمانی بود که تمام آمریکا منتظرش بود و تاثیر بزرگی هم بر جای گذاشت. بسیار تحسین شد و با جبههگیری شدیدی از طرف مراکز قدرت مواجه شد. راستهای افراطی استاینبک را تهدید به قتل کردند و FBI چنین شایعه کرد که او کمونیست است. در حقیقت استاینبک به جنگ هستهی اصلی لیبرال سرمایهداری رفته بود: مالکیت خصوصی طمعکارانه. در «خوشههای خشم» سعی کرده بود خودش را از این اتهام مبری کند:
شما مالک چیزهایی هستید که دیگران ندارند، اگر شما میتوانستید این را بفهمید شاید ممکن بود از سرنوشت خود بگریزید. اگر شما میتوانستید علل را از نتایج جدا کنید، اگر میتوانستید بفهمید که مارکس و لنین نتایج بودند نه علل، ممکن بود باز هم زنده بمانید. ولی شما نمیتوانید این را بفهمید، زیرا مسئلهی مالک بودن، برای همیشه شما را در «من» منجمد میکند و شما را همیشه از «ما» جدا میکند.
اگر نگوییم با همه آثارش، لااقل با اطمینان میتوان گفت با «موشها و آدمها» و «خشم و هیاهو» استاینبک یک بار برای همیشه «رویای آمریکایی» را نابود کرد. نوام چامسکی اندیشمند بزرگ معاصر رویای آمریکایی را اجمالا قدرت بالا رفتن در طبقات اجتماعی و یافتن فرصتهای جدید در کشوری که «سرزمین فرصتها» نامیده شده بود تعریف کرده است و استاینبک نشان داد این رویا سرابی بوده و محو شده.
به هر حال او که از جنجال بیزار بود به سراغ دوست قدیمیاش ادریکت رفت و با هم راهی جنوب کالیفرنیا و نزدیک مکزیک شدند. تا از این سفر برگردد رمانش جایزهی پولیتزر را برایش به ارمغان آورده بود و یک کارگردان بزرگ آمادهی اقتباس سینمایی از آن بود. اقتباس سینمایی خوشههای خشم با کارگردانی «جان فورد» و بازی درخشان «هنری فوندا» در نقش جاد، فیلمی دیدنی از کار درآمد که رضایت استاینبک را برآورده کرد. مادر مقتدری که او در رمانش خلق کرده بود هم تقریبا به همان خوبی در فیلم بازنمایی شد.

پوستر فیلم سینمایی «خوشههای خشم» ساخته جان فورد
اما با همهی این موفقیتهای کاری او چندان شاد نبود. زندگی خانوادگیاش در وضعیت مناسبی نبود و بالاخره ازدواجش به طلاق ختم شد. سالهای سختی بر او گذشت که طی آن از طرف کمیتهی مقابله با تبلیغات نازیها، ناچار از حضور جنگ جهانی دوم شد. در سال ۱۹۴۳ با انتشار «راسته کنسروسازی» که باز هم برگرفته از تجربهی زیستهی خودش در کارخانههای ساخت کنسرو ساردین در مونتهری بود یک اثر پرفروش دیگر خلق کرد. اما واکنش مردم مونتهری به این رمان عجیب و غیرمنتظره بود. آنها از تصویری که استاینبک ارائه داده بود خوششان نیامده بود و گاز خانه او را قطع کردند. هرچند خودش خوشحال بود که سالم از جنگ به شهر خودش بازگشته اما کسی به وی خوشامد نگفت و اثر تازهاش بیشتر نفرت برانگیخت.
اوضاع خانوادگی هم چندان بر وفق مراد نبود. همسر دومش که جوان و علاقهمند به درخشیدن در محافل هنری بود، آرامش استاینبک درونگرا را بر هم میزد. گرچه بالاخره حضور فعالانهتر در محافل باعث شد فرصت نوشتن برای تئاتر و سینما را به دست بیاورد. چندان عاشق سینما نبود اما گمان میکرد عمر رمان رو به پایان است. با این حال هرگز دست از رماننویسی برنداشت و سال ۱۹۴۷ با دو رمان پرفروش دیگر علاقهمندانش را به وجد آورد: «اتوبوس سرگردان» که هفتصد و پنجاه هزار نسخه فروخت (و بر اساس آن فیلم ساخته شد) و «مروارید» که اثر کوچک و خوشخوانی بود.

طرح جلد کتاب «مروارید» اثر جان استاینبک
نوشتن از نفرین ثروت؛ مروارید (۱۹۴۷)
با اینکه مروارید ۸ سال پس از رمان درخشان خوشههای خشم نوشته شده است اما رمانی کمحجم و ساده و بسیار سرراست است که مخاطب گمان میکند باید یکی از اولین آثار نویسندهاش باشد. داستانی که در میان قبایل ماهیگیر مکزیکی میگذرد و شمایلی شبیه قصههای پریان دارد. زندگی «کینو» در یک لحظه با نیش خوردن فرزند کایوتیتو بر لبهی پرتگاه است و در لحظهی دیگر با صید کردن بزرگترین مروارید جهان در آستانهی سعادتی باورنکردنی! اما این هم بهانهای است برای بدبختی بیشتر کینو و بهانهای برای تاختن استاینبک به روابط مالکیت و استعمارگری و پولپرستی:
از وقتی که اولین بیگانگان آمده بودند و تسلط خود را به زور تفنگ و باروت به آنها تحمیل کرده بودند، در این چهارصد سال قوم کینو جز یک راه دفاع پیدا نکرده بودند و آن همین بود که با بدگمانی پلک در هم بکشند و لب ببندند و کنار بگیرند. هیچ نیرویی حریف این حصار نمیشد و آنها پشت این دیوار در امان بودند.
عجیب این بود که منتقدان مدام از فقر اندیشههای عمیق و فرمهای هنری در آثار او شکایت داشتند و علیرغم فروش خوب رمانهایش آنها را به شدت مورد حمله قرار میدادند. استاینبک گاهی آنها را مسخره میکرد اما عادت نداشت از خودش در برابر منتقدان دفاع کند، اما آزرده میشد و این نوشتهها در سال 1948 که دومین ازدواجش هم به طلاق انجامید بیشتر آزارش میداد.

پوستر فیلم «زنده باد زاپاتا» ساخته الیا کازان
نوشتن از همسایه دوستداشتنی جنوبی؛ زنده باد زاپاتا (۱۹۵۲)
سال ۱۹۵۲ نیز برای او سال موفقیتآمیزی بود. فیلمنامه «زنده باد زاپاتا» را نوشت که با کارگردانی الیا کازان و بازی مارلون براندو و آنتونی کوئین تبدیل به فیلمی دیدنی شد. مکزیکیهای بیچیز و بیخیال، این پادشاهان مستمند همیشه برای او که از قدیم با آنها حشر و نشر داشت جذاب بودند. انقلاب مکزیک هم که حدود ۴۰ سال قبل رخ داده بود برای او الهامبخش موقعیتهای داستانی جالبی بود. قهرمانانی چون امیلیانو زاپاتا و پانچو ویا شبیه شخصیتهای کنشگر و ماجراجوی رمانهای او بودند.

طرح جلد کتاب «شرق بهشت» اثر جان استاینبک
نوشتن از جنگ با تقدیر؛ شرق بهشت (۱۹۵۲)
آخرین رمان بزرگ او یعنی «شرق بهشت» هم در این سال منتشر شد. رمانی که باز هم توسط الیا کازان و با بازیگری فوقالعاده جیمز دین در نقش یک شخصیت عصبی و پر تنش فیلم قابل توجهی در تاریخ هالیوود شد.
شرق بهشت در واقع اسطورهایترین رمان استاینبک است. رمانی عمیقا شکل گرفته بر اساس داستان آدم و حوا و هابیل و قابیل. داستان از کودکی آدام تراسک آغاز میشود اما وقتی او ازدواج میکند و صاحب دو پسر دوقلو میشود میفهمیم آدام چنان که از نامش پیداست نمادی از حضرت آدم است. مادر خانوادهی کِیت در میانهی رمان سرکشیاش را با شلیک به همسرش و فرار از خانه نشان میدهد و دو پسر دوقلویش «کال» (در انگلیسی Caleb همآهنگ با کِین Cai به معنی قابیل) و «آرون» را برای پدر باقی میگذارد. درحالیکه پدر صلحجوی خانواده مشغول کارهای تجاری است و سعی میکند فرزندانش را معتقد به مسیحیت و انجیل تربیت کند، این در واقع «لی» خدمتکار چینی خانواده است که برای پسرها مادری میکند. شخصیت لی که بسیار جذاب و دوستداشتنی از آب درآمده در واقع اولین شرقی اصیلی است که در آثار استاینبک خودی نشان میدهد. او کنفوسیوسی مسیحی و عمیق است که سعی میکند خانواده را در صلح و صفا حفظ کند و حتی انجیل را برای آنها تفسیر کند:
هابیل گلهبان بود و قابیل کارکن زمین بود و بعد از مرور ایام، واقع شد که قابیل هدیهای از محصول زمین برای خداوند آورد و هابیل نیز از نخستزادگان گلهی خویش و پیه آنها هدیهای آورد و خداوند هابیل و هدیهی او را منظور داشت اما قابیل و هدیهی او را منظور نداشت.
و داستان با قرینهسازی کاملی از ماجرای هابیل و قابیل رقم میخورد تا کال مانند قابیل به برادرش حسادت کند و هدیهای که با سوداگری (کاشت لوبیا و فروش محصول به قیمت گرانتر در دوران جنگ) برای جبران ضرر تجاری پدرش تدارک دیده از طرف پدر پذیرفته نشود. آرون که شخصیت سربهراهی دارد از کودکی باور کرده که مادرشان مرده است اما کشش روانشناختی کال که میخواهد بفهمد چرا نمیتواند آرام و قرار داشته باشد باعث میشود پی به این راز ببرد که مادرشان زنده است و میخانهی بدنامی را اداره میکند.

پوستر فیلم سینمایی «شرق بهشت» ساخته الیا کازان
اقتباس وفادارانهای که الیا کازان بر اساس رمان شرق بهشت ساخت از دیدار کال با مادرش آغاز میشود. آدام تراسک که شخصیت لطیفی دارد کمی در فیلم تندمزاجتر نمایش داده شده. خبری از شخصیت دوستداشتنی لی هم نیست. نقش کال را «جیمز دین» ایفا میکند که با همین فیلم به شهرت میرسد. حسادت کال به برادرش که در رمان با ظرافت بیشتری بیان شده در فیلم خیلی پررنگ نشان داده میشود. اما به هر حال فیلم جنبههای روانشناختی رمان استاینبک را به خوبی در عذاب وجدان و ترس کال از تقدیر خودش نشان داده. به لحاظ الگوی «سفر قهرمان» فیلم کاملی است. کال سفر خودش را آغاز میکند و در میخانهی بدنامی که مادرش صاحب آن است با «قوانین جدید» آشنا میشود و ادامهی ماجرا. غیر از حذف شدن شخصیت دلنشین لی در فیلم که جای دریغ دارد، مهمترین تغییر دیگر نسبت به داستان، پایانبندی فیلم است. در رمان، لی در آخرین نفسها، بر بالین آدام تراسک محتضر میآید و از او خواهش میکند پسر خطاکارش را حلال کند تا کال از عذاب وجدان خلاص شود و بالاخره او با عبارتی گنگ میگوید «تو میتوانی!». اما در اقتباس سینمایی خود کال گوشش را به دهان پدر نزدیک میکند و میگوید پدر خواسته پرستار را مرخص کنند و خودش از او مراقبت کند و به این ترتیب یک پایان خوش هالیوودی رقم میخورد.
پس از شرق بهشت، استاینبک اثر بزرگ دیگری ننوشت. سفرهای بیشتری به اروپا میکرد و این باعث دوری از کشورش میشد. کشوری که دیگر دوستش نداشت. سالهای آخر شیفتهی دریا و قایقرانی شده بود. (مثل همینگوی!) به علائق نوجوانیاش بازگشته بود. دوست داشت داستانی شبیه داستان آرتور شاه بنویسد. پس به انگلستان رفت و دفتر کاری در طبقهی بالای یک عمارت قدیمی برای خودش دستوپا کرد. از واقعیت خسته بود. اما نتوانست رویایش را محقق کند. به آمریکا بازگشت و در ۱۹۶۰ به همراه سگش سفری به دور آمریکا را آغاز کرد که حاصل آن کتابی به نام «سفرهای من و چارلی» شد و در ۱۹۶۱ به انتشار رسید. در این سفر نفرتش از آمریکای جدیدی که در حال سر برآوردن بود و به هیچ ارزش اخلاقی پایبند نبود هرچه بیشتر شد. رمانی هم به نام «زمستان نارضایتی ما» در همین سال از او منتشر شد که آن را یک وداع ناامیدانه با عالم ادبیات دانستهاند.

طرح جلد کتاب «سفرهای من و چارلی»
استاینبک در ۱۹۶۲ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. ۱۳ سال پس از ویلیام فاکنر و ۸ سال پس از ارنست همینگوی. اما او شبیه هیچ کدام از این دو نفر نبود و کسی شک نداشت که استحقاق دریافت نوبل را دارد. در حقیقت او، در این سالها با خلق آثاری در ستایش کارگران و کشاورزان و در نقد سرمایهداری و امپریالیسم، یک نویسندهی تمامعیار چپگرا بود. حتی اگر خودش در زندگی شخصیاش کمتر به این موضوع تظاهر میکرد.
استاینبک در ۲۰ دسامبر ۱۹۶۸ در نیویورک درگذشت. او یکی از مهمترین نویسندگان قرن بیستم میلادی محسوب میشود و آثارش تا به امروز مورد توجه و تحسین قرار میگیرند.
مطالب مرتبط:
نگاهی به رابطهی کارگر و کار در دو رمان «آنا کارنینا» و «خوشههای خشم»