مجله میدان آزادی: امروز پانزدهم اردیبهشت ماه، روز درگذشت یکی از مهمترین مترجمان و نویسندگان معاصر به نام «نجف دریابندری» است که دو مورد از ترجمههای معروفش، کتاب وداع با اسلحه و پیرمرد و دریای همنیگوی است. به همین مناسبت طاهره تهرانی -دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی- نگاهی داشته است به زندگی و آثار نجف دریابندری که در ادامه میخوانید:
مردی که اسم کوچکش نجف است
استاد میگفت: هر زبانی مثل یک جزیره است، دور تا دورش را آب گرفته. مثل یک شهر که فاصله اش تا شهر بعدی زیاد است و بینشان تا بخواهی کوه و کمر و دشت و صحرا. آن کس که از این جزیره به آن جزیره میرود، قایق دارد یا بلد است پل بسازد. آن کس که از این شهر به شهر بعدی میرود راهآشناست و میتواند راه بسازد و برای بقیه آمدورفت را ممکن کند. از این پل و آن قایق یا این راهها فقط آدمها رد نمیشوند، بخشی از مسافرین کلماتند، بخشی تصویر، بخشی فرهنگ. پل و راه که باشد همه چیز نشت میکند به جزیرهی همسایه، به شهر بغلی. مترجم پل میسازد و راه میسازد و بقیهی آدمهای بعد از خودش را با هر دو جزیره، هر دو شهر آشنا میکند.

«نجف دریابندری»، مترجم و نویسنده معاصر
«نجف دریابندری» فرزند جنوب همانقدر که شوخ و خندان است، آزاد و رها هم هست. صریح و راحت و پوستکنده حرف میزند. کارش با اصل هر کلمهایست، و همانطور هم با اصل هر آدمی. کتاب را به زبان اصلی میخواند تا برش گرداند به فارسی یا نه، برای همین گاهی چیزی مینویسد که عجیب است ولی دُرُست؛ فرقی ندارد از «سیر تا پیاز» بنویسد که کتاب آشپزی است یا «هاکلبری فین» یا «بازمانده روز». رَندیدن و رُمبیدن و شاخهی آب را یک طوری توی متن میآورد که حالیَت بشود معنیش؛ حتی اگر بار اول باشد که این کلمه یا فعل را میشنوی. میگویم است چون انگار هست هنوز، وقتی میخوانی خندههایش را میشنوی انگار از بین کلمات چاپ شده روی کاغذ. اما حالا که چند سال است کنار ما نیست، لابد باید فعل ماضی استفاده کنیم برایش:
پسر ناخدا بود و انگلیسی را از شنیدن و دیدن در سینما یاد گرفته بود، پیش از خواندن و نوشتن. پیش از تولد او در سال 1309 انگلیسیها در جنوب زیاد بودند، حتی آن وقت که مردم در آبادان کپرنشین بودند، آن وقت که هنوز خبری از جنگ جهانی اول نبود و هنوز انگلیسها آنجاها چیزی نساخته بودند. نجف پسر پایلت بود، ناخدای محلیِ شیکپوشی که کشتی را از ناخدای انگلیسی تحویل میگرفت و به اسکله میآورد و بعد باز تحویلش میداد تا برود. پسر مردی که در چاهکوتاه دنیا آمده بود و از ده سالگی در بوشهر کار کرده بود و حالا در آبادان زندگی میکرد. مردی که سواد خواندن داشت و سواد نوشتن نه، مردی که نخواست تابعیت عراقی بگیرد تا بتواند روی اروندرود کار کند، و هر بار باید ویزا میگرفت تا برود پایین رود و کشتی را تحویل بگیرد. نجف، فرزند دوم و تنها پسر «ناخدا خلف» بود، هرچند هفت سال بیشتر فرصت نداشت برای زندگی و همراهی پدر.
جنوب سرزمین عجیبی است، بوشهر و آبادان، آمیختگی رود و خاک. بیقراری همیشگی و در عین حال قوام و دوامی که همیشه میجوشد. موجهای فراز و فرود و تغییر منظره و دریا و خاک انگار به آدمها هم نشت میکند، اینطور میشود که پسر ناخدا کلاس اول دبستان را سه سال میخواند و در کلاس نهم از مدرسه بیرون میآید و دیگر برنمیگردد. موج زندگی میبردش به استخدام شرکت نفت و بعد دیگر دیپلم داشتن یا نداشتن به کارش نمیآمده. بیقراریاش آنجا هم همراهش بود، بعد از بارها جابهجایی بین شیپینگ و حسابداری و جاهای دیگر شرکت نفت، آخر خواست تا در انتشارات بماند؛ جایی که میتوانست ترجمه بکند. اینطور شد که قایق نجف جوان پهلو گرفت پیش کشتیهایی مثل «محمدعلی موحد» و «حمید نطقی» و «ابراهیم گلستان» و «ابوالقاسم حالت» و «محمود فخر داعی». همان وقتها سه داستان کوتاه از «فاکنر» ترجمه کرد و در روزنامه منتشر شد و بعدها با سه داستان دیگر شد مجموعهی «یک گل سرخ برای امیلی».
موجها تمام نمیشوند، از خودشان برمیآیند و در خودشان فرومیریزند؛ پیش میآیند و پس میکشند. قرار ندارند، همانطور که نجف. بین نوشتن و ترجمه، بین سیاست و کار، بین زندگی و زندان. مادر خوشحال بود که سربازی نرفته و دو سال دور از خانه نبوده، تا چهار سال به زندان میافتد. بعداً شد چهار سال البته، گمان میکردند حبس ابد باشد که بود، اگر حکمش شکسته نمیشد. از یازده نفر تودهای که در آبادان گرفته بودند یکی را محکوم به اعدام میکنند و باقی را حبس ابد، هرچند آن یکی هم اعدام نشد. درست قبل از دستگیری و زندان ازدواج کرده بود، بعد دوباره محاکمهشان کردند و حبس ابدش شد پانزده سال. بعدتر هم چهار سال و خلاص.
هرچند گمان حبس ابد و زمانی که باید در زندان میماند، این فرصت را داد تا فلسفه بخواند و تاریخ فلسفهی غرب را ترجمه کند. ثلث اول ترجمهها در حمامِ قبل از انتقال از زندانِ آبادان به تهران جاماند و دست آخر هم به تهران رسید اما به دست او نه. پس دوباره شروع کرد به ترجمه از اول، این بار با تسلط بیشتر. موجها تمام نمیشوند، از خودشان برمیآیند و در خودشان فرومیریزند؛ پیش میآیند و پس میکشند، دوباره و دوباره. قرار ندارند، همانطور که نجف.
ترجمه برای نجف، سبک زندگی بود، همانطور زندگی میکرد که ترجمه. همان باور به آزادی، رهایی و سیال بودن در عین تناسب. به قول خودش کشفی در زبان، مثل ترجمهی قاجار مانندِ «بازمانده روز». یا زبان عامیانهی ترجمه «گوربهگور». این کشف زبانی، نوعی پل ساختن هنرمندانه است، ساختن راهی است با کلمات. وقتی زبان یک کتاب را قدیمی میدید و تناسبات زبان داستان را گفتوگوهای رعیت با ارباب، در ترجمهی فارسی آن روح را به کلمات میبخشید. وقتی زبان داستان عامیانه بود، یا روایت اول شخص یا سوم شخص، همان گونه زبانی را در ترجمه انتخاب میکرد. انگار خواننده اولی بین دو جزیره از پلی رد بشود با کاشیهای هفت رنگ و کفسازی آجر قزاقی. خوانندهی بعدی راهی خاکی را طی میکرد که گاهی کنارش میشد نشست یا از رهگذری چیزی پرسید. چه وقتی در روزنامهای در آبادان مینوشت، چه در «انتشارات فرانکلین»، تحسین «محمد قاضی» و «ابوالحسن نجفی»، خلاقیت و آزادگی در ترجمه و وفاداری به متن اصلی، انتخاب خاص کلمات و گفتوگوها و... هنر نجف ترجمه زندگی بود.

«نجف دریابندری»، در کنار «محمدرضا شفیعی کدکنی»
نجف، مثل جنوب بود. گرم و خندان و مسحورکننده، بدون خودنمایی و صریح، آمیختهای از سرخوشی و فرزانگی و فروتنی. معاشرتش با شاعران و هنرمندان دلنشین بود و اگر میدید که نظراتشان از هم فاصله گرفته است به راحتی و روانی دور میشد، مثل «کسرایی». نمیشد او را ندید، به قول «شفیعی کدکنی» از همان وقتها نثر فارسیاش درست و جا افتاده بود. شعر را میفهمید، چه «سعدی» و «حافظ» و «فردوسی» و شعر کهن را، چه شعر نو را. «نیما» را به خاطر جسارتش میستود و این قدر منصف بود که شعرهای قالبهای قدیم اورا کممایه بداند. «سیمین» را شاعر قوی و خوبی میدانست، غزلهای «سایه» را دوست داشت، بعضی شعرهای «شاملو» را هم، و آخرین دفتر شعر «فروغ» پیش از مرگش را. با «اخوان» سالها کار کرده بود، «ناتل خانلری» و «زریاب خویی» و بسیاری دیگر را درک کرده بود و مثل آفتاب گرم جنوب هر جا بود خندههای بلند و حضوری گرمابخش داشت. همنشینی و همسریاش با «فهیمه راستکار» با آن صدای گرم تصویری واقعی و ساده و شگفت بود.
نجف، پسر ناخدا خلف، گرم و روشن بود. هنوز هم هست، در سطرهای نوشتههایش، و خندههای پنهان لابهلای جملههای «چنین کنند بزرگان».