مجله میدان آزادی: پروندهی سینمایی «پرواز بر فراز آشیانهی سیمرغ» با ریویو و نقدی بر فیلم «چرا گریه نمیکنی؟» به منزل آخر خود خواهدرسید. این فیلم محصول سال 1400 است که در ژانر درام به داستان فردی به نام «علیرضا» میپردازد که برادرش را از دست داده اما نمیتواند برایش گریه کند. چرا گریه نمیکنی؟، پیش از حضور در چهل و یکمین دورهی جشنوارهی فیلم فجر، در جشنوارههای خارجی اکران شده و حضور آن در جشنوارهی فیلم فجر، با حواشیای مانند رسانهای شدن اختلاف دیدگاه تهیهکننده و کارگردان فیلم و انصراف تلویحی بازیگران فیلم از جشنواره، همراه بود.
سی و چهارمین صفحه از پرونده و آخرین یادداشت از ستون «نقد و بررسی فیلمهای جشنوارهی فجر 41» را به قلم آقای «ایمان سرمدی» در ادامه بخوانید:
چرا گریه نمیکنی؛ خلق یک جهان متفاوت
علی عریان سر گذاشته به بیابان و این «عریان سرگذاشتن به بیابان» که مربوط به تاریخِ ادبیات است برای محتسبِ اکنون بسیار غریب و مشکوک است. این است که گرفتار میشود.
اساساً فیلم «چرا گریه نمیکنی؟» در بین دیگر فیلمها هم همین است (نه فقط فیلمهای این جشنواره بخصوص که در جشنواره سالیان قبل نیز) سر گذاشته به بیابان و راه خودش را میرود، کاری هم به کسی ندارد. اما هم محتسب شک میکند و گیرش میاندازد و هم دیگران سنگش خواهند زد.
عمه جوان و دافش («داف» از خود فیلم استفاده شده) سراغش میآید و از بند رهایش میکند و فیلم شروع میشود.
علی بعد از مرگ پدر و مادرش سرپرستی برادر کوچکترش را به عهده داشته که او را نیز از دست میدهد (برخلاف خواستهای که از خدا داشته). بعد از مرگ برادر، علی دیگر نمیتواند گریه کند و زندگی برایش بیمعنی میشود.
علی نویسنده ورزشیست و درباره فوتبال مینویسد. موقع تماشای فوتبالِ مهمی در محل کارش یادِ روزهای تماشای فوتبال به همراه برادرِ درگذاشتهاش میافتد و حالِ گریه به او دست میدهد ولی چون نمیتواند گریه کند حالش بد میشود. تصمیم میگیرد کار را هم رها کند و کلاً دور باشد از افراد و جاهایی که او را به یاد برادرش میاندازند.
با وجود مضمون و خط قصه آمیخته با فقدان، ما با فیلمی تلخ و سیاه طرف نیستیم. فیلم همچون شخصیتِ اصلی آن (علی) از آن جنس افرادیست که در جمع، همه نگاهها را به سمتش میکشاند و خنده میگیرد و لحظههای مفرَّحی را برای دیگران ایجاد میکند. اول نمیخواهید جدیاش بگیرید از بس رها و فارغ از خوب و بد دنیاست. بعد آنهایی که نزدیکش میشوند تازه میفهمند که دردی نهفته دارد و او حتی به این درد نهفتهاش هم بیاعتناست. دیگران اما دورش میچرخند و سعی میکنند او را از این وضعیتی بدی که دارد خلاصش کنند و این طور داستان پیش میرود. علی میخواهد دیگران رهایش کنند ولی در این خواستن هم بیانگیزهست، طوری که کلید خانهاش را همه دارند و هر موقع بخواهند به خانه او سر میزنند.
خط اصلی فیلم روی همین راهحلهایی که دیگران برای «گریه کردن» علی پیدا و او را وادار به انجامش میکنند جلو میرود؛ هر کس به شیوه و شخصیتِ خودش.
کنار خط اصلی رابطه او با همسرش مهتاب (باران کوثری) که سالهاست گذاشته رفته به خارج از کشور (ولی هنوز رسماً طلاق نگرفتند) و صبا (فرشته حسینی) دختری که تازه با او آشنا شده (که شاید باهم ازدواج کنند) هم شکل میگیرد. در این روابط هم البته نگاه جاری کلی فیلم هم در جریان است. ترسیم روابطی از این جنس در سینمای ایران البته کم سابقه است و شاید بتوان گفت این زاویه نگاه و پرداخت بیسابقه.
شخصیتهایی که در مجموع خلق شده باورپذیر از کار درآمدهاند. جهان و انسانهایی که «علیرضا معتمدی» میآفریند، آن قدر صمیمیست که مخاطب، اتفاقات و آدمها و روابط عجیب را باور میکند. اول از همه شخصیتِ «علی» که کارگردان بازیاش کرده، با وجودِ شگفتیای که دارد پر از ریزهکاریهای شخصیتیست و باورپذیر. ماجرای همزاد او (باز هم با بازی کارگردان) که با همسرش برای دیدنش میروند نیز همین گونه است. فیلم بر «شخصیتپردازی» و «شخصیت» استوار است با یک خط واضح داستانی.
روایت با دو خط زمانی جلو میرود. یکی روایتی مستقیم که زمان «حال» محسوب میشود و علی رو به دوربین (تراپیست/مشاور) نشسته و از خودش میگوید و دیگری «گذشته» که همان اتفاقاتی که برای علی افتاده. این رفت و برگشتها در مجموع همدیگر را تکمیل میکنند. سکانسهای مربوط به تراپی هم حتی خشک و بیروح از آب درنیامده (با وجود خطری که بالقوه دارد) و در راستای لحن کلی فیلم درست عمل میکند. هر چند در اجرای پایان بندی به نظر میرسد عجولانه تدوین و کارگردانی شده است.
معتمدی جهان ویژه خودش را در این فیلم خلق کرده و عهدهاش هم خوب برآمده، چون با عناصر و قوانین این جهان به خوبی آشناست.