مجله میدان آزادی: در میان «بدترین سریالهای تلویزیون»، این بار، «معمای شاه» است که جای میگیرد. نقدی بر این سریال را به قلم خانم «عصمت زارعی» -منتقد ادبی و پژوهشگر تاریخ معاصر- در بیست و یکمین صفحه از پروندهی «روزی روزگاری تلویزیون» بخوانید:
کلیاتی دربارهی سریال
ساخت سریال «معمای شاه» به نویسندگی و کارگردانی محمدرضا ورزی از سال ۱۳۹۱ در دورهی عزتالله ضرغامی کلید خورد، سال ۹۴ در دورهی محمد سرافراز پخش شد و در دوران عبدالعلی علیعسگری ادامه پیدا کرد. علی لدنی که در سریالهای «تبریز در مه»، «سالهای مشروطه» و «عمارت فرنگی» هم با ورزی همکاری داشت، تهیهکنندهی اثر بود و طراحی گریم را شهرام خلج بر عهده داشت.
گویا محمدرضا ورزی خواسته با «معمای شاه»، دورههای تاریخی که در سریالهای سابقش ساخته را کامل کند و پس از قاجار و مشروطه و پهلوی اول، با قطعهی پهلوی دوم یک پازل تاریخی بسازد. اما اگر بخواهیم جذابیت این پازل را از نگاه مخاطب هم ببینیم، خواهیم دید همهی آنها جزو سریالهایی بودند که هیچوقت مخاطبان فراگیر یا محبوبیت گسترده و خاصی نداشتند. اگر آنها را با دیگر سریالهای تاریخی همژانرشان مثل «سربداران»، «کیف انگلیسی»، «کلاه پهلوی» و «مدار صفردرجه» مقایسه کنیم، این عدم اقبال خیلی بیشتر خودش را نشان میدهد.
حالا سؤال بسیار جدی این است که با این کارنامه، چرا یک سریال پرخرج چندده میلیاردی، با عوامل متعدد و بازیگران چندصد نفری به ایشان سپرده شده بود؟ تصور عمومی این است که این سریالهای پرهزینه که با نام «الف ویژه» هم ساخته میشوند و به این بهانه بودجههای سنگین دریافت میکنند، همیشه جزو آثار فاخر هستند. اما چند تجربه که با این عنوان ساخته شده، نشان میدهد هزینهها و دکوربندی سنگین و طراحی لباس و لوکیشن، نمیتواند کیفیت بیاورد و خاطرات درخشان آثاری مثل «امیرکبیر»، «سربداران»، «امام علی»، «مختارنامه»، «روزی روزگاری»، «میرزا کوچک خان»، «روشنتر از خاموشی» و... با این ظواهر تکرار نمیشود. سریالهایی که مردم بیصبرانه یک هفته برایش انتظار میکشیدند، در مهمانیها از آنها صحبت میکردند، در تحلیلها به آنها استناد میکردند و مثال میزدند، از دیالوگهای آنها نقلقول میکردند و لحظات ماندگاری از آنها در خاطر داشتند.
متأسفانه «معمای شاه» چنین تجربهای نشد. برخلاف آن سریالها که مخاطب عام و خاص را جمع میکرد، «معمای شاه» نه توانست مخاطب عام را جلب کند و نه رضایت مخاطب خاص را به دست آورد. نه با ساختار و فرم توانست بیننده را مسحور کند، نه در محتوا و معنا حرف و نگاه جدیدی داشت. آغازی کلیشهای و داستانی یکنواخت و غیرمنسجم که نقطهعطفی برای ایجاد اشتیاق و پیگیری سریال نداشت و نتوانست اقبال عمومی کسب کند.
ضعف ساختاری و فرمی سریال معمای شاه
ضعف در فضاسازی سریال معمای شاه
یک اثر نمایشی با یک فضاسازی خوب میتواند فضای ذهنی مخاطب را بسازد و اندیشهی خودش را بهراحتی به مخاطب بقبولاند؛ یا با نشان دادن زاویه دید جدید، یا آشناییزدایی از موقعیت معمول و آشنا، یک باور یا موقعیت عادی و طبیعی را از کلیشهای شدن درآورد و برای مخاطب دلنشین و دوستداشتنی کند. در این سریال چنین چیزی ندیدیم. نهتنها زاویه و نگاه جدیدی مغلوبمان نکرد، حتی وقتی آنچه میدیدیم، دانسته یا باور قبلی خودمان بود هم نمیتوانستیم همراهش شویم و بهنظرمان خندهدار و شعاری میآمد!
به نظرم مخاطب این سریال دو گروه میتوانند باشند: کسانی که با تاریخ عمومی انقلاب آشنایی دارند، یا نسل جوان و افراد ناآشنا با تاریخ. برای گروه اول اگر نوعی آشناییزدایی، ارائه زاویه نگاه جدید یا بازآفرینی حسی یا اندیشگی نباشد، اگر عناصر به گونهای چیده نشود که انگار داری تازه این حادثه را میبینی، حسی برانگیخته نمیشود تا بیننده میلی برای تماشا داشته باشد. بیشتر وقایع سیاسی این سریال را بهکرات در سریالها، مستندها و روزنامهها دیده بودیم و خوانده بودیم و احساس نمیکردیم هیچ بازآفرینیای صورت گرفته که احساسی برانگیزد یا به اندیشهای عمق ببخشد. اگر هم نکات جدیدی داشت، چون کششی به دیدن همهی قسمتها نداشتیم، ندیده ماند یا چون جذابیت هنری یا بصری نداشت، توجهی به آن نشد.
در وقایع تاریخی که کمتر از آنها حرف زده شده و در این سریال به آنها پرداخته شده بود هم این فضاسازی نامناسب تمام جذابیتی را که این موقعیت میتوانست داشته باشد، میسوزاند. مثلاً دیدار حسنین هیکل، خبرنگار و اندیشمند مصری با آیتالله کاشانی (حمید منوچهری) یکی از معدود وقایع غیرتکراری این سریال است. میگویند گزارشهایی که حسنین هیکل در سفرش به ایران از نهضت ملیشدن صنعت نفت ایران نوشت، مصر را متحول کرد و به دستور جمال عبدالناصر برای ملیشدن کانال سوئز منجر شد. این نکته میتوانست با فضاسازی مناسب و ترسیم و پردازش خوب، نکتهی جذابی برای مردم تاریخآشنایی باشد که پای سریال نشستهاند، ولی این را نمیدانستند؛ بهطوری که اگر کسی اسمی از «حسنین هیکل» آورد، آنکه سریال را دیده، او را بشناسد و یادش بیفتد. اما آنچه در این سریال دیدیم، این است که حسنین هیکلنامی که هیچ شناختی از او نداریم و فضاسازیای در موردش نشده، وارد منزل آیتالله میشود، مقابلش مینشیند و وقتی آیتالله شروع به صحبت میکند، بهطرز عجیب و مصنوعی شروع میکند به تندتند نوشتن. وقتی منِ مخاطب، شناختی از او و قلم مؤثرش نداشته باشم، این صحنه بهشدت در نظرم غیرقابل فهم و شعاری و گنگ میشود. انگار کارگردان آنقدر خودش را در انبوه حوادث، که نه، انبوه فیشهای تحقیقاتیاش غرق کرده، که مجال هیچ پردازشی ندارد و به ترسیم فهرستوار آنها بسنده کرده است. در حالی که با یک فضاسازی مناسب هنری میتوانست بر ارزش تاریخی اثر خود بیفزاید. این مثال البته مشتی از خروار است. یا آنچه از جلال آل احمد مصنوعی در سریال میبینیم، جلال آل احمدِ معمای شاه هیچ شباهتی به چهرهی صریح و تند و تیزی که از او سراغ داریم ندارد.
کلاً فیلمنامه مثل یک دایرةالمعارف سعی کرده از هر عنوان و حادثهای ذکری به میان بیاورد؛ شریعتی باشد، آلاحمد باشد، اوریانا فالاچی، استالین، حسنین هیکل، بنان، روحالله خالقی، طالقانی، هاشمی رفسنجانی و... باشند، اما چه کسی اینها را دید؟ چه کسی اینها را شناخت؟ چه کسی یاد گرفت؟ چرا؟ چون ورزی به جزئیات نپرداخته و ریزبینیهای ظریف ندارد تا تأثیرگذاری اجتماعی ایجاد کند و ارزش هنری کار را بالا ببرد.
اما برای دستهی دوم یا نسل جدیدی که قرار است وقایع غیرتکراری ببینند، باز هم معتقدم علیرغم گریم خوب و شباهت ظاهری بازیگران، سایر عوامل فضاسازی آنقدر مبتدی است که نمیتواند مخاطب را همراه خود کند. گریم تنها بخشی از فضاسازی است و صرف شباهت ظاهری کیفیت هنری ایجاد نمیکند.
در یک سکانس گلنار (نرگس محمدی) دارد بهسرعت در یک خیابان شلوغ میدود و از دست مأمور ژاندارمری که میخواهد چادر از سرش بکشد فرار میکند. عکسالعمل خاصی از مردم نمیبینیم. از سیاهیلشکر بهرهای برده نشده و کمکی به فضای نمایش نکرده است. در حالی که وقتی برخی از سریالهای موفق را به یاد بیاوریم میبینیم کارگردان حتی از در و دیوار و دار و درختش هم بازی گرفته، چه برسد به سیاهیلشکر که در فیلمهای تاریخی نقشی بسیار مهم و تعیینکننده دارند و میتوانند صحنه را طبیعی و باورپذیر کنند، اگرچه در حاشیه باشند. اینجا این سکانس برایمان سؤالبرانگیز است. با اینکه موسیقی تا حدی دلهرهآور است، هیچ نگرانی و ترسی به ما القا نمیشود، شاید بهخاطر شلوغی است، اما واکنش معناداری نمیبینیم. کسی اینپا و آنپا نمیکند. نمیفهمیم علت این بیتفاوتی، ترس از حکومت است یا بیتفاوتی مردم، یا اینکه کارگردان ترسیده نکند دختر از این وضعیت نجات پیدا کند و نتواند در خانهی دکتر وزیری را بزند و داستان عشق زردی که قرار است شکل بگیرد، خراب شود!
ضعف شخصیتپردازی سریال معمای شاه
در معمای شاه به هیچ کدام از شخصیتهای داستانی یا تاریخی نمیتوانیم نزدیک شویم. شاید عادی بدانیم که طوبی (گوهر خیراندیش) دختر مورد علاقهی پسرش را بهخاطر اصل و نسب پس بزند، اما اصلاً نمیفهمیم چرا وقتی شش سال است بهخاطر ممنوعیت حجاب از خانه بیرون نرفته و زن معقول و فرهیختهای است، بدون علت منطقی قابل درکی، یا موقعیت ناگزیری، صرفاً با این حرف که فلانی دختر دارد، بیهیچ درنگ و چالشی به یک عروس مکشوفه رضایت میدهد، آن هم در حالی که دختر مورد علاقهی پسرش محجبه بوده. وقایع این ازدواج و کنشهای رفتاری سیاه و سفید مطلق میان این خانواده و عروسشان، نحوهی ازدواج و طلاق هم چیزی فراتر از زرد بودن است.
در بخش تاریخی، اوضاع کمی بهتر است که به نظرم وجود دکتر موسی فقیهحقانی، از اساتید مطرح تاریخ معاصر ایران بهعنوان مشاور تاریخی سریال نمیتواند بیاثر باشد. اما شخصیتپردازیهای خانوادهی دربار و خواهران شاه و نزدیکان او هم کلیشهای و ملالآور و بازیها متکلفانه است؛ که غیر از مشکلات ساختاری، به محتوای بیتوجه به عناصر داستانی و هنری هم مربوط است.
بررسی دیالوگهای سریال معمای شاه
انتخاب واژهها و جملهبندیها و جنس گفتوگو نقش بسیار مهمی در لذتبخشی یا ارزشمندی و ماندگاری یک اثر نمایشی دارند. این سریال نهتنها دیالوگ محکم، وزین و ماندگاری ندارد، گاهی دیالوگها بهشدت سطحی و نامتناسب با زمانشاناند. لحن امروزینی که حتی پدر و مادرهای ما هم استفاده نمیکنند، چطور فضای دههی سی و چهل را برایمان تداعی کند؟ (مثل «چاییخورش ملسه» یا «دخمل»!) حتی اگر بشود این ادبیات را از برخی شخصیتها نشنیده گرفت، اما عجیبترینش برای من شنیدن چنین دیالوگهایی از زبان آیتالله کاشانی بود! ایشان جایی از سریال در جواب کنایهی نواب صفوی در مورد امنیت در دورهی هژیر، خندهکنان گفت: «بزرگترین شوخی قرن»!
در موارد بسیاری هم از دیالوگها برای انتقال مستقیم اطلاعات، مثلاً شناساندن افراد به منِ مخاطب استفاده شده که آن را از حالت طبیعی خارج کرده است.
عدم انسجام بخش تاریخی و درام و محتوای بخش داستانی سریال معمای شاه
ورود محمدرضا پهلوی (حسین نورعلی، امیرمهدی کیا) از سوئیس به ایران، یعنی حدود دههی بیست تا پیروزی انقلاب اسلامی، دورهی تاریخیای است که «معمای شاه» با تمرکز بیشتر بر شاه و دربار به آن پرداخته و به وقایعی مثل ملیشدن صنعت نفت، حضور متفقین در ایران، ترور شاه و فعالیتهای مبارزاتی مختلف میپردازد. در کنار آن، قصهی خانوادهی دکتر وزیری (سعید نیکپور) و پسرش محمود وزیری (امیریل ارجمند) تصویر میشود که میخواهد راوی سیر تحولات اجتماعی ایران باشد و بار درام سریال را به دوش بکشد که یکی از اصلیترین ضعفهایش هم در همین بخش است.
این بخشِ مثلاً داستانی، بهشدت از سریال بیرون میزند و هیچ تناسبی بین آن و وقایع تاریخی احساس نمیکنیم. این بخش بهجای اینکه در دل ماجرا حضور فعال داشته باشد، در کنار آن و البته نامتناسب با بخش تاریخی پیش میرود و بهزور چسباندنش به متن بهشکل محسوسی حس میشود و کمکی هم به پیشبرد داستان نمیکند. این بخش همچنین نمیتواند راوی وضعیت اجتماعی جامعهاش باشد و در پیچ و خم داستان درگیری جدی ندارد. تنها ارتباط این دو بخش آن است که پدر و پسر هر کدام بهنوعی با یکی از سران حکومتی مراودهای دارند و اینها هم شجاعانه حرفهای منتقدانه میزنند! این را اضافه کنید به اینکه کلاً کنش خاصی هم در وقایع ندارند! فقط اینکه وزیریِ پسر نماینده میشود، اما تنها یکی دو بار روی صندلی مجلس او را میبینیم. این بخش از نظر داستانی هم بهطرز حیرتآوری سطحی، زرد و فاقد قصهگویی، شخصیتپردازی و باورپذیری است.
مستندنگاری نمایشی
احساس میکنم با سریال «معمای شاه» ژانر جدیدی در سریالسازی شکل گرفته که تنها به بازسازی صحنههای تاریخی میپردازد! این مسئله را در نیمهی دوم سریال یا اگر دقیقتر بگوییم بهوضوح در قسمتهای آخر میبینیم. در این بخشهای پایانی، هیچ قصهای در کار نیست که بخواهد قوی باشد یا سطحی. هرچه هست همان فیلمهای انقلاب است که بازسازی شده. گویی با یک مستند نمایشی سروکار داریم که خب مشخص است بدل است و در بهترین حالت هم روح حقیقی را ندارد و معلوم نیست وقتی گل طبیعی هست، چرا باید برای گل مصنوعی این همه هزینه کنیم؟!
موسیقی سریال معمای شاه
موسیقی سریال از متن آن جلوتر است. قطعهی تیتراژ پایانی به نام «خون غزل» به خوانندگی سالار عقیلی و سرودهی مرحوم افشین یداللهی، جایزهی بهترین موسیقی تیتراژ فیلم هفدهمین جشن حافظ را کسب کرد. چند تصنیف هم در متن سریال ساخته شد؛ از جمله بازخوانی تصنیف قدیمی «گلنار» به خوانندگی سالار عقیلی. البته به نظرم این قطعه چیزی فراتر از آثار قبلی سالار عقیلی نیست، اما در نسبت با خود سریال نقطهی روشن و پیشتازی است. موسیقی متن نیز اثر بابک زرین است که سریالهای پیشین ورزی با او سابقه همکاری داشته.
تیتراژ سریال «معمای شاه» با صدای سالار عقیلی
سخن آخر
ایدههای تاریخی همیشه نصف بار مخاطبگزینی را بهراحتی به دوش میکشند و نیمهی دیگر با کارگردان است که به این ارزش محتوایی ارزش هنری ببخشد و چراغی را روشن نگه دارد. اینکه این بار از زاویهی شاه (ضدقهرمان) به داستان نگاه شده، شاید ایدهی جدیدی به نظر برسد، اما اینکه چقدر موفق بوده زاویهی جدیدی را نشان بدهد و کدام معما را حل کرده که قبلاً در موردش صحبت نشده، نکتهی دیگری است. گفتنی است در زمان پخش هم انتقادات زیادی به ضعف سریال وارد شد که کارگردان با گفتن اینکه «منتظر نقد علمیام»، آنها را مغرضانه خواند. اینکه چندین اثر تاریخی با این همه اهمیت به یک کارگردان متوسط سپرده شود، فرصتهای طلایی بسوزد، ارزشهای اعتقادیملی بهانهی تولید هر اثر ضعیفی شود و هویتبخشی و جامعهپذیری در نسلهای جوان ساده انگاشته شود، موضوع بیاهمیتی نیست که ساده از کنارش عبور کنیم.
کاش دستکم دکورهایی که در شهرک غزالی برای این سریال ساخته شد در آینده استفاده شود تا بخشی از این هزینهی هنگفت ملی جبران شود!