مجله میدان آزادی: «بچههای قالیبافخانه» نام کتابی نوشتهی «هوشنگ مرادی کرمانی» است که بریدهای از آن را در این قسمت جدید از ستون «چهرهی کارگران در ادبیات داستانی ایران» خواهیمخواند. صفحهی پنجم از پروندهی «قهرمانان بیداستان» را در همین زمینه بخوانید:
«بیست و چند سالم بود، قلم و دفترچه به دست دنبال سکینه که از بچگی، چهار سالگی به قول خودش «تو کت کارخونه» رفتهبود، راه افتادم از این خانه به آن خانه، پیش این پیر زال، پیش آن پیرمرد که: «مادر! حرف بزن، بابا بگو، شعراتون چی بود؟ چه جوری بود قالیبافی؟» از این کارگاه به آن کارگاه، که هنوز تهماندهی آن سالها، آن روزگاران را میشد دید، نشستم پشت دار قالی: «به من یاد بدهید چه جوری ببافم، میخواهم حس بافتن، اینجابودن را بنویسم، کمکم کنید.»سکینه مادرِ احمد، فاطمه مادرِ اکبرآقا، خدیجه زن حاجی، قاسم داییِ احمد، ننو سکینه، کل ماشاءالله، رمضان، حاجی شوهر سکینه، کبری کور، غلامرضا پسرعموی بابام، آقای دژند و... که حالا هیچ کدام نیستند. بعضیها هستند مثل خدیجه خانم زن دژند و محمدصادق شوهرعمهام که حرف زدند و گفتند و تعریف کردند و حتی برایم نوشتند، ریز به ریز، تا من چفت و بست و خط قصهای از دویست صفحه یادداشت درهم و برهم، پیداکردم و اسمش را گذاشتم: «بچههای قالیبافخانه». »
متنی که خواندید روایتی است از هوشنگ مرادی کرمانی و تلاشهایش برای نوشتن کتاب «بچههای قالیبافخانه». مرادی کرمانی از حوالی سال 1354 دفترچه در دست، شروع به پرسهزدن در کوچهها و محلههای کرمان کرده تا بتواند رنجنگاری کند داستان کارگران قالیباف را؛ از کودک و نوجوان تا آدمبزرگ و سالخورده. بریدهای از این کتاب را که با لهجهی شیرین کرمانی نگارش شده با هم بخوانیم:
« نقش زن، آن بالا، میان درختها تسلیم و راضی، سیب به دست ایستادهبود. ابروهای به هم پیوسته، لبهای نازک و قیطانی و کشیدهاش وارفته و بیروح بود، انتظار میکشید. بیشتر به پسرهای جوان میماند تا به زن. رنگها محشر و چشمگیر بود و متن قهوهای سیر، آفتاب لخت و زلال، سایهی زانوزده، قوز کرده و قیچی به دست «حسینو» را روی اسب و نیزه و پلنگ و زن میانداخت. حسینو قیچی بزرگ «روکارگیری1» را پایین میآورد و روی قالی را میگرفت. سرنخهای بلند و رنگین را میبرید. قیچی پایین میآمد، نیزه و دهان باز و خشمگین پلنگ را پررنگتر، صافتر و به چشم آمدنیتر میکرد. قیچی صدا داشت. قریچ قریچ صدا میکرد. لب میزد. گلها را از ساقه، دست را از نیزه، نیزه ار از دهان باز و بزرگ پلنگ، جدا میکرد. ... تخته زیر قالی بود، سایهی حسینو روی زن سیب به دست، افتادهبود. کف دست حسینو تسمهای چرمی بود که پشت دست بسته میشد. تسمه نمیگذاشت دست از دستهی قیچی آزار ببیند. ... دست دیگر حسینو بیکار نبود، سر بالهای قیچی را میگرفت، به هم نزدیکشان میکرد و نخهای مزاحم و بیکار را میچید.
اوستا، کفشهای پاشنه خوابیدهاش را کشکش به زمین کشید و آمد تا بالای سر حسینو رسید:
_خدا قوت مش حسن.
_خدا عمرت بده اوستا.
سیگار نیم تمامش را به حسینو داد. حسینو دست از قیچی برداشت و سیگار را گرفت:
_این قالی خیلی کار میبره اوستا. پیرم دراومده تو این آفتاب، بدجوری داغه.
_میخواستی بندازیش تو سایه، روشه بگیری.
_تو سایه چشمم خوب نمیبینه، اوستا.
اوستا پس گردنش را خاراند، سفت خاراند، خاراند تا حسابی سرخ شد:
_حالا هم خوب روشه نگرفتی، ببین بغل این نیزه، هنوز مونده. خوب پرداخت نشده...
_ایناره فرنگیا اولِنگون2 میکنن ورِ دیوارشون، ایناره که ور زیر دست و پاشون نمیندازن.
بعد عقب عقب رفت و خوب قالی را ورانداز کرد، اسب و سوار و زن و سروها را دید. انگشت کرد تو دماغ سیاه و پرمویش، پیچاند. راضی شد:
_بد نشده، خوب شده. تو بغل نیزه ره خوب پرداخت کن. دندونای پلنگ رَم خوب پرداخت کن، بهتر از اینم میشه. ارباب
میگفت: فرنگیا این چیزا ره خوب میفهمن. خوب هم میخرن. »
پینوشت:
1. قیچی مخصوص پرداخت و چیدن نخهای زائد روی قالی
2. آویزان کردن