پنجشنبه 06 مهر 1402
پرونده رو تن این تخته‌سیاه | صفحه ششم

یک صفحه داستان: از یک معلم: «با شبیرو» نوشته محمود دولت‌آبادی

حله دم ظهر از ماشین پیاده شده بود. در سایه دیوار نشسته و عبایش را روی زانوهایش کشیده و پاشنه سرش را به دیوار تکیه داده بود و آن طرف میدان خاکی را نگاه می‌کرد. آن طرف میدان مردی با بچه‌اش که هر کدام زنبیلی به دوش داشتند توی آفتاب، در دهنه کوچه‌ای می‌رفتند...

5
یک صفحه داستان: از یک معلم: «با شبیرو» نوشته محمود دولت‌آبادی

مجله میدان آزادی: در این بخش تازه از ستون «روایت معلم‌ها در ادبیات» بریده‌ای از «با شبیرو»ی محمود دولت‌آبادی را خواهید خواند. این بریده‌روایت به انتخاب و با مقدمه‌ای از خانم «پروانه شمس‌آبادی» در صفحه‌ی ششم از پرونده «رو تن این تخته‌سیاه» چنین می‌آید:

محمود دولت‌آبادی «با شُبیرو» را در اواخر دهه‌ی 40 تا سال 1350 نگاشته است. سنت‌شکنی بزرگ او در شبیرو، فاصله گرفتنش از محیط روستایی و اقلیم خراسان است. دولت‌آبادی در شبیرو که در بندری جنوبی می‌گذرد، سعی کرده از شخصیت‌های بومی این اقلیم که عصیانشان در برابر بی‌عدالتی اجتماعی و اقتصادی، آن‌ها را به مبارزه با نظام سیاسی وقت می‌کشاند بهره ببرد. شخصیت‌هایی که دستمایه‌ی خلق غنی‌ترین آثار  رئالیسم اجتماعی ادبیات فارسی معاصر شدند. خدو و همسرش حله، معلم‌های روزمزد داستان شبیرو هم از جمله‌ی این شخصیت‌ها هستند.

« حله دم ظهر از ماشین پیاده شده بود. در سایه دیوار نشسته و عبایش را روی زانوهایش کشیده و پاشنه سرش را به دیوار تکیه داده بود و آن طرف میدان خاکی را نگاه می‌کرد. آن طرف میدان مردی با بچه‌اش که هر کدام زنبیلی به دوش داشتند توی آفتاب، در دهنه کوچه‌ای می‌رفتند. پای هر دوشان تا نزدیک ران‌ها لخت بود و سیاه بود. مثل زغال و موهایشان پیچ خورده و در هم بود و هر دو لاغر و خمیده بودند و دندان‌هایشان سفید بود. حله هنوز به آنها نگاه می‌کرد که پلک‌هایش سنگین شدند، روی هما افتادند و خوابش برد. خواب، مثل ابرهایی که روی خورشید را بپوشانند چشم‌های او را پوشاند. یک روز ونیم توی یک ماشین خراب راه آمده‌بود و حالا توی شهر بود. شهری غریب و گرمازده. زمینش مثل بدنه تنور بود و کف پاها به خاک‌های داغ کوچه‌ها می‌چسبید و از خورشید انگار آتش می‌بارید. حله بالاخره رد مردش را پیدا کرده‌بود. بعد از سرگردانی‌ها و بعد از اینکه جلو در همه زندان‌ها پا زده و صورت اسامی را دیده و خدو را نیافته بود، جای مردش را نشانش داده بودند. اینجا شهری که خودش هم در این مملکت غریب بود و در این بیابان مثل زگیلی بود که بر پشت پای آدمی در آمده باشد.

نگهبانی که پشت دریچه کوچکی زیر بادبزن سقفی نشسته بود به حله گفته بود «دو ساعت دیگر.» و حالا حله منتظر دو ساعت دیگر بود و به خودش وعده دیدار شویش را می‌داد. خودش هم نفهمید که این دو ساعت چطور گذشت ولی حس می‌کرد که با ساعتهای دیگر خیلی فرق دارند. کندتر، خیلی کندتر می‌گذشتند مثل سنگی که از کوه به بالا بغلتانی. اما هر چه بود گذشت؛ و حله و خدو در دو سوی پنجره همدیگر را دیدند. یک پاسبان پشت سرخد و ایستاده بود و یک پاسبان پشت سر حله. خدو به حله نگاه کرد و لبخند زد دندان‌هایش کمی از زیر لب‌هایش آمدند. لب‌هایش خشک و ترک خورده بودند و چشم‌هایش توی بیرون کاسه‌ها برق می زدند. زیر گونه‌هایش فرو رفته تر شده بودند و حله میان سبیل‌های او موهای سفید بیشتری می‌دید. موهایش کوتاه تر و ابروهایش بلندتر از سابق بودند. دوباره حله به لب‌های خدو نگاه کرد تا مگر حرفی بشنود اما خدو خاموش بود. حله دلش خواست حرفی بزند، اما حس کرد که قلبش یخ بسته است. خواست تکانی به صورت و دست‌هایش بدهد اما خشک شده بودند. فقط مژه که زد خودش را زنده حس کرد که در دم پاسبان گفت: «تمام!»

خدو را برگرداندند و بردند حله را هم برگرداندند و راه بیرون را نشانش دادند. حله بیرون آمد و توی آفتاب به راه افتاد. حس می کرد قلبش دارد پاره میشود گوشۀ میدان خاکی نشست کنج پیشانی‌اش را به دیوار گذاشت و گریه‌اش را مثل عربده سر داد. گریه. گریه. آن قدر زیاد که بعدش مثل اینکه یک من سبک شده بود. وقتی می‌گریست چیزی مثل رعد سینه‌اش را می‌شکافت و سراپایش را می‌لرزاند. بعد خاموش شد. یکباره خاموش شد. انگار یادش آمده بود که نباید بگرید. برخاست و رو به پنجره‌ای که نگهبانی در آن طرفش زیر بادبزن سقفی نشسته بود رفت و گفت «آقا من حالا می‌توانم حرف بزنم شوهرم را بیاورید تا من با او حرف بزنم... ها؟» و برگشت چون نگهبان‌ها به او  خندیدند و حله فکر کرد «نکند خُل شده باشم!»

نمی‌دانست. کنار دیوار را گرفت و رفت. »




  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
خدو را برگرداندند و بردند حله را هم برگرداندند و راه بیرون را نشانش دادند. حله بیرون آمد و توی آفتاب به راه افتاد. حس می کرد قلبش دارد پاره میشود گوشۀ میدان خاکی نشست کنج پیشانی‌اش را به دیوار گذاشت و گریه‌اش را مثل عربده سر داد. گریه. گریه. آن قدر زیاد که بعدش مثل اینکه یک من سبک شده بود. وقتی می‌گریست چیزی مثل رعد سینه‌اش را می‌شکافت و سراپایش را می‌لرزاند. بعد خاموش شد. یکباره خاموش شد. انگار یادش آمده بود که نباید بگرید. برخاست و رو به پنجره‌ای که نگهبانی در آن طرفش زیر بادبزن سقفی نشسته بود رفت و گفت «آقا من حالا می‌توانم حرف بزنم شوهرم را بیاورید تا من با او حرف بزنم... ها؟» و برگشت چون نگهبان‌ها به او خندیدند و حله فکر کرد «نکند خُل شده باشم!»

محمود دولت‌آبادی «با شُبیرو» را در اواخر دهه‌ی 40 تا سال 1350 نگاشته است. سنت‌شکنی بزرگ او در شبیرو، فاصله گرفتنش از محیط روستایی و اقلیم خراسان است. دولت‌آبادی در شبیرو که در بندری جنوبی می‌گذرد، سعی کرده از شخصیت‌های بومی این اقلیم که عصیانشان در برابر بی‌عدالتی اجتماعی و اقتصادی، آن‌ها را به مبارزه با نظام سیاسی وقت می‌کشاند بهره ببرد.

مطالب مرتبط