مجله میدان آزادی: امروز پانزدهم مهرماه زادروز سهراب سپهری است؛ سهراب سپهری، شاعر و نقاش نوگرا و معاصر ایرانی در ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ در شهر کاشان متولد شد و سرانجام در ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در سن پنجاه و دو سالگی در تهران درگذشت. او اگر اکنون در میان ما بود نودوپنجمین روز تولد خود را جشن میگرفت. به بهانه زادروز این شاعر محبوب، بیست شعر نوی کوتاه از بهترین اشعار سهراب سپهری را به انتخاب «حسن صنوبری» -شاعر و پژوهشگر ادبیات- بخوانید:
بهترین شعرهای کوتاه سهراب سپهری
مهمترین دستاورد ادبی سهراب سپهری در شعر نو یا نیمایی است و اگر از من بپرسند نشانی بهترین شعرهای نوی زندهیاد سهراب سپهری کجاست، به دو منظومهی بلند مستقل او یعنی «صدای پای آب» و «مسافر» اشاره میکنم و سه مجموعه شعر آخر او یعنی «شرق اندوه»، «حجم سبز»، «ما هیچ ما نگاه»، مخصوصا دوتای آخر و مخصوصا حجم سبز؛ اما نکته اینجاست که این فقط یک نظر شخصی نیست، چه اینکه تقریبا بین دوستداران و پیگیران شعر امروز درمورد دو منظومهی اولی و مجموعه حجم سبز اتفاق نظر وجود دارد. حجم سبز از نظر مردم و منتقدان محبوبترین مجموعه شعر سپهری است و منظومه صدای پای آب هم همین حکم را دارد. در این دو کتاب میتوانیم معروفترین و بهترین شعرهای سهراب سپهری درباره انسان، زندگی، تنهایی، دلتنگی، شب، کویر، دشت، روستا، طبیعت و... را بخوانیم. بنابراین وقتی پای انتخاب از شعرهای «کوتاه» و «نو»ی سپهری هم در میان باشد تا حد زیادی میشود به انتخاب از همان حجم سبز و نهایتا دو مجموعه پیش و پسش اعتماد کرد و البته اینجا دیگر نمیشود به اتفاق نظر امید داشت؛ طبیعتا سلایق و نگاهها و کارشناسیها متفاوت است و حتما کسانی که تخصص بیشتری دارند از گردآورندهی این گزیده نظر دقیقتر و مجموعه بهتری خواهند داشت.
گزیده بهترین اشعار سهراب سپهری
نشانی
«خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخهی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت،
کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فوارهی جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.»
پیغام ماهیها
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان میگفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کردهی تابستان بود ،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد میآمد دل او، پشت چینهای تغافل میزد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بی آب است.
باد میرفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا میرفتم.
شب تنهایی خوب
گوش کن، دورترین مرغ جهان میخواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانیها
و صدادارترین شاخهی فصل، ماه را میشنوند.
پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،
گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تورا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که تورا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثهی عشق، تر است.
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایهی هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینهها تصویرِ به، تا دوردست زندگی میرفت.
آفتابی
صدای آب میآید، مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟
لباس لحظهها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ های تماشا، چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه میخواهیم؟
بخار فصل گرد واژههای ماست.
دهان گلخانهی فکر است.
سفرهایی تورا در کوچههاشان خواب میبینند.
تورا در قریههای دور مرغانی به هم تبریک میگویند.
چرا مردم نمیدانند
که لادن اتفاقی نیست ،
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط
دیروز است؟
چرا مردم نمیدانند
که در گل های ناممکن هوا سرد است؟
آب
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهیی پر میشوید.
یا در آبادی، کوزهیی پر میگردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام.
بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است.
مردمش میدانند، که شقاق چه گلی است.
بیگمان آنجا آبی، آبی است.
غنچهیی میشکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را میفهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
ساده رنگ
آسمان، آبیتر،
آب آبیتر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند.
من «ودا» میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پیدا شدهاند.
من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
روشنی، من، گل، آب
ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان میچیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسیهایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گلهای حیاط.
نور در کاسهی مس، چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست.
چیزهایی هست، که نمیدانم.
می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج، من پرواز بال و پرم.
راه میبینم در ظلمت، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
واحهای در لحظه
به سراغ من اگر میآیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر میآرند، از گل واشدهی دورترین بوتهی خاک.
روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپهی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا میآید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
غربت
ماه بالای سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی، خشت غربت را میبویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش ،
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.
غوکها میخوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگها پیدا نیست، گلچهها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی، حولهام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر میبافد.
یک نفر میشمرد.
یک نفر میخواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشیها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
پادمه
میرویید. در جنگل، خاموشی رویا بود.
شبنم بر جا بود.
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در هر ... آیا بود؟
خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود.
میبویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.
تنهایی، تنها بود.
نا پیدا، پیدا بود.
«او» آنجا، آنجا بود.
هم سطر، هم سپید
صبح است.
گنجشک محض
می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق میشود.
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب میپراند:
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک میگذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام میآمیزد.
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ !
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق میزند.
در ذهن حال، جاذبه شکل
از دست میرود.
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.
باید دویدن تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف.
سمت خیال دوست
برای ک.تینا
ماه
رنگ تفسیر مس بود.
مثل اندوه تفهیم بالا میآمد.
سرو
شیهه بارز خاک بود.
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد.
کوفی خشک تیغالها خوانده میشد.
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک میآمد.
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس میکرد.
جمله جاری جوی را میشنید،
با خود انگار میگفت:
هیچ حرفی به این روشنی نیست.
من کنار زهاب
فکر میکردم:
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچینها، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار میکرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده میشد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
اینجا همیشه تیه
ظهر بود.
ابتدای خدا بود.
ریگ زار عفیف
گوش میکرد،
حرف های اساطیری آب را میشنید.
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید میشست.
چشم
وارد فرصت آب میشد.
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد میرفت.
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
کی انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف!
جای الفاظ مجذوب، خالی !
پرهای زمزمه
مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونهی چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری میرسد از روزن منظومه برف
تشنهی زمزمهام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لختترین موسم بی چهچه سال
تشنهی زمزمهام؟
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشهی مرغی بکشم
ای شور، ای قدیم
صبح
شوری ابعاد عید
ذایقه را سایه کرد .
عکس من افتاد در مساحت تقویم:
در خم آن کودکانه های مورب،
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم:
"به، چه هوایی !"
در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود.
آن روز
آب، چه تر بود!
باد به شکل لجاجت متواری بود.
من همه مشق های هندسی ام را
روی زمین چیده بودم.
آن روز چند مثلث در آب
غرق شدند.
من
گیج شدم،
جست زدم روی کوه نقشه جغرافی:
"آی، هلیکوپتر نجات !"
طرح دهان در عبور باد به هم ریخت.
ای وزش شور، ای شدیدترین شکل!
سایه لیوان آب را
تا عطش این صداقت متلاشی
راهنمایی کن.
شکپوی
بر آبی چین افتاد ،سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
همهمهای : خندید. بزمی بود، برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت، بی ما رفت.
رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست: من آبم.
این سنگ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور، پروازش تا من کو؟
نقشی پیدا آیینه کجا؟ این لبخند، لبها کو؟ موج آمد، دریا کو؟
می بویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، «او» آمد، «او» آمد.