چهارشنبه 24 اردیبهشت 1404 / خواندن: 12 دقیقه
به مناسبت هفتمین روز درگذشت شیوا ارسطویی

تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار شیوا ارسطویی

شیوا ارسطویی سال ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. ارسطویی با انتشار رمان «او را كه ديدم زيبا شدم» در سال ۱۳۷۰ خود را به‌عنوان یک چهره‌ی جدی به ادبیات داستانی ایران معرفی کرد. او از جمله شاگردان نزدیک حلقه‌ی ادبی «رضا براهنی» بود و بی‌شک نگاه براهنی چه از منظر مضمون و چه شکل‌گرایی، بر شعرها و داستان‌های او تأثیر داشته است.

4.5
تک‌نگاری: نگاهی به زندگی و آثار شیوا ارسطویی

مجله میدان آزادی: شیوا ارسطویی داستان‌نویس، مترجم و شاعر ایرانی است که در آثارش سعی کرده چهره‌ای واقعی از زنان شرقی را به تصویر بکشد. به مناسبت هفتمین روز از درگذشت این نویسنده، یادداشت پیش‌رو که به قلم آقای مجید اسطیری -نویسنده و منتقد- نوشته شده است؛ زندگی، زمانه و آثار این هنرمند را مرور می‌کند. این مطلب را در ادامه بخوانید:   


زنی که خودش را انکار نکرد: مروری بر زندگی ادبی شیوا ارسطویی

شیوا ارسطویی سال ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. تحصیلات او کارشناسی بهداشت و کارشناسی ارشد مترجمی زبان انگلیسی بود. در سال‌های جنگ تحمیلی مدتی به‌عنوان پرستار داوطلب، در جبهه‌ها حاضر شد. از دوره‌ی تحصیلش در دانشگاه و دوره‌ی حضور داوطلبانه‌اش در جبهه تصاویری ولو اندک می‌توان در میان داستان‌هایش یافت. ارسطویی با انتشار رمان «او را كه ديدم زيبا شدم» در سال ۱۳۷۰ خود را به‌عنوان یک چهره‌ی جدی به ادبیات داستانی ایران معرفی کرد. او از جمله شاگردان نزدیک حلقه‌ی ادبی «رضا براهنی» بود و بی‌شک نگاه براهنی چه از منظر مضمون و چه شکل‌گرایی، بر شعرها و داستان‌های او تأثیر داشته است. 


کتاب «آمده بودم با دخترم چای بخورم» اثر «شیوا ارسطویی»

او در سال ۱۳۷۶ مجموعه‌داستان «آمده بودم با دخترم چای بخورم» را منتشر کرد. مجموعه‌ای با هفت داستان که مهم‌ترین و تکنیکی‌ترین آن‌ها، داستان اول یعنی داستان «آمده بودم با دخترم چای بخورم» است. مشخص است که ارسطویی کاملا دغدغه‌ی فرم‌گرایی را دارد؛ البته نه فرم‌گرایی محض. توصیف‌های مینیاتوری او از زیست زن شرقی بسیار زنده و دوست‌داشتنی است:

«بالاخره قوری را از آب جوش پر می‌کردی و چای را دم می‌کردی؛ قوری‌پوش خوشگلی را که خودت دوخته بودی و گلدوزی کرده بودی، می‌گذاشتی روش تا چای حسابی دم بکشد. وای که می‌مردم برای صدای ریختن چای توی آن استکان‌های چاق و تمیز ـ نگاه کردنت به چایی که خودت حال آورده بودی چه ماه بود! ـ جرعه‌جرعه که چای را می‌خوردی، به جایی نگاه می‌کردی، انگار با کسی حرف می‌زدی. بوی چای تو که خانه را برمی‌داشت، می‌نشستم کنار تو و بساط چای و حرف زدنم می‌گرفت. شروع می‌کردم به پرحرفی و تو آن پایت را که درد می‌کرد تکان می‌دادی و روی زمین جابه‌جا می‌شدی.»

ارسطویی، در این مجموعه‌داستان زن را اگرچه طالب آزادی و محق برای مطالبه‌ی آن تصویر می‌کند، اما معبد آرامش زن‌های داستان او «خانه» است. او در جایی گفته:

«اگر کسی به‌عنوان یک زن، آشپزخانه‌اش را دوست دارد، چرا آن را انکار کند؟ چرا ویژگی درونی‌ام را انکار کنم، بلکه برعکس بر آن تأکید و به یک فضیلت و متن تبدیلش می‌کنم. البته معنایش این نیست که فقط از این موضوع بنویسم، ولی انکار اینکه آشپزخانه محیطی است زنانه، احمقانه است. می‌توان این‌ها را به جهان‌بینی‌های بالاتری تعالی داد.»
 


کتاب «آفتاب مهتاب» اثر «شیوا ارسطویی»

اما یکی از مهم‌ترین کتاب‌های ارسطویی، مجموعه‌داستان «آفتاب مهتاب» است که در سال ۱۳۸۲ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی گلشیری و جایزه‌ی ادبی یلدا شد.

آفتاب مهتاب، مجموعه‌ای است با ده داستان که از لحاظ تکنیک و قصه‌گویی پختگی کاملی دارد و احتمالاً به‌عنوان یک مجموعه‌داستان موفق بهترین یادگاری ارسطویی برای ادبیات داستانی فارسی است. داستان بسیار زیبای «پرانتز باز، لبخند، پرانتز بسته» یک داستان روان‌شناختی با زاویه‌ی دید تک‌گویی نمایشی است. زنی تنها و رخوت‌زده که احساس می‌کند پوست صورتش از شدت خشکی، شبیه یک ماسک گچی شده و ترک می‌خورد، بعد از هفت سال به مطب دکتر پوستی می‌رود که قبلاً از او دارو می‌گرفته؛ اما دکتر که مطبش سوت‌وکور است، مثل همیشه می‌گوید پوست او خیلی خوب است. در نهایت، زن که با ترس از پیری مواجه شده (بر اساس نظریات اروین یالوم، ترس از پیری شاخه‌ای از ترس از مرگ است)، از سطح ارتباط رسمی می‌گذرد و با پیرمرد وارد گفت‌وگویی صمیمانه می‌شود. هر دو می‌خندند و می‌گریند و زن می‌گذارد ماسک خشک روی صورتش ترک بخورد تا چهره‌ی حقیقی و انسانی‌اش بدون ترس نمایان شود.

داستان «شهرزاد» یک داستان کاملاً زنانه است که اولین تجربه‌ی زنانه‌ی یک دختر نوجوان را روایت می‌کند. همچنین داستان در بستر تحولات اجتماعی سال‌های منتهی به انقلاب روایت می‌شود و نویسنده از علاقه‌ی دختران نوجوان به خواننده‌ای که برای شاهزاده ترانه‌ای خوانده بهره می‌گیرد تا نقد اجتماعی خودش را از زبان دختری که می‌خواهد خودش هویت اجتماعی‌اش را بیابد و درگیر بازی‌های تبلیغاتی نشود بیان کند:

«صبح‌ها، نزدیک ساعت ده، در کلاس باز می‌شد. دو نفر دو تا سبد بزرگ پر از شیرکاکائو و موز می‌آوردند و بین بچه‌ها تقسیم می‌کردند. می‌گفتند پادشاه دلش خواسته مجانی در همه‌ی مدرسه‌های شهر، خوراکی پخش کند تا هیچ محصلی موقع درس گوش دادن، هوس خوراکی نداشته باشد. می‌گفتند پادشاه دوست دارد همه‌ی پسرها و دخترها مثل پسر و دختر خودش سیر باشند و شاد. ولی خواننده‌ی جوان شهر فقط برای دختر پادشاه ترانه می‌خواند، آن هم زورکی. برای همین زورکی به ما موز و شیرکاکائو می‌دادند. من لب نمی‌زدم، مبادا دختر پادشاه خیال کند می‌تواند با روزی یک موز و یک پاکت شیرکاکائو سر من را هم مثل خواننده‌ی جوان کلاه بگذارد.»

داستان بسیار خوش‌ساخت «تورگی» که احتمالاً برگرفته از تجربیات نویسنده در دوران دفاع مقدس است، روایت دیدار دو زن است که در دوران جنگ با هم مشغول خدمت در بیمارستان‌های مناطق جنگی بوده‌اند. راوی، حسرت دوستش در ناکامی از جلب نظر و توجه رزمندگان را روایت می‌کند. خاطره‌ی رزمنده‌ی مجروحی در ذهن او باقی مانده که در حال مجروحیت، شدیداً هوس لقمه‌های نان و حلواارده‌ی یک پیرمرد تدارکاتچی را دارد. بازی جالبی با کلمه‌ی تورگی صورت گرفته؛ با اینکه رگ‌گیری و تزریق، کار پرستاران است، اما رزمندگان لقمه‌های حلواارده‌ی پیرمرد را «تورگی» می‌نامند و این حسرت زن را تشدید می‌کند. داستان با این جملات زن به پایان می‌رسد که «آن‌ها ما را دوست نداشتند». به نظر می‌رسد دو نظام زیبایی‌شناسی یا دو نظام معرفتی متفاوت در کنار هم قرار گرفته‌اند که زن‌های این داستان موفق نمی‌شوند از یکی به دیگری نقب بزنند و البته از آن طرف هم دریچه‌ای گشوده نمی‌شود. گویا آن‌ها مانند غریبه‌هایی به جبهه رفته‌اند و بدون اینکه به رسمیت شناخته شوند، برگشته‌اند.

ارسطویی در سال ۸۰ رمان «نسخه‌ی اول» و در سال ۸۳ رمان «بی‌بی شهرزاد» را منتشر کرد.
شخصیت اصلی رمان «بی‌بی شهرزاد»، زنی نقاش و روشنفکر به نام شهرزاد است. او با مردی به نام علی ازدواج کرده‌ تا زندگی آرامی داشته باشد. علی که مردی عیاش است در گذشته با مریم رابطه داشته‌. در نبود علی، مریم به خانه‌ی او می‌آید و با شهرزاد مواجه می‌شود. مریم دختری جذاب با زیبایی اثیری است که چشم‌هایی سرگردان دارد. همین چشم‌های سرگردان مریم، شهرزاد را مجذوب می‌کند و دختر تابلوی نقاشی خود را که مدتی در جست‌وجوی او بود، حاضر در پیش روی خود می‌بیند. دوستی مریم و شهرزاد از همان دیدار نخست شکل می‌گیرد و شهرزاد را درون زندگی مریم می‌برد.
 


 کتاب «خوف» اثر «شیوا ارسطویی»

ارسطویی در سال ۸۲ رمان «آسمان خالی نیست» و پس از آن در سال ۸۴ رمان «افیون» را به‌دلیل مجوز نگرفتن، ابتدا در آلمان و سپس در ایران منتشر کرد. رمان «خوف» نیز در سال ۹۲ منتشر شد. در رمان «خوف» باز هم داستان یک زن هنرمند را می‌خوانیم که در تنهایی یا حتی انزوا زندگی می‌کند. عوامل ترسناکی اطراف او را گرفته‌اند که مهم‌ترین آن‌ها پسر پیر صاحب‌خانه‌ی او (سرهنگ) است که دچار مشکلات عمیق روانی است و رفتاری غیرقابل پیش‌بینی دارد. نام راوی شیداست و در ابتدای رمان به سابقه‌ی مبارزه‌ی انقلابی و تحمل تنهایی و ترسش از موش‌های زندان ساواک اشاره‌ی مختصری می‌کند و می‌گوید که به ذکر «یا امان الخائفین» پناه می‌برده ‌است. شخصیت مقابل او که زنی با رفتار آزادانه‌تر است نیز توصیف می‌شود تا رفتار محتاطانه‌ی شیدا متمایز شود. در گفت‌وگوهای شیدا و دوستش دریچه‌ای به نقد سیاست بین‌الملل دولت اصلاحات باز می‌شود و آن بازی تمسخرآمیزی است که این دو زن با تعبیر ‌«گفتگوی تمدن‌ها» می‌کنند. گفتگوی تمدن‌ها خلاصه شده در سفر چند هنرمند ایرانی در یک کاروان کوچک به ترکیه (و شاید کشورهای دیگر) که هیچ اتفاق مثبتی در آن نمی‌افتد، مگر برقراری ارتباط‌های عاطفی و محملی می‌شود برای نزدیک شدن دیپلمات سودجو و مرموزی مثل مظهری‌فرد به شیدا.

در پایان اثر‌، شیدا که کماکان در ترس‌هایش غوطه‌ور است باز هم به ریشه‌ی دینی‌اش بازمی‌گردد و بارها و بارها یا امان الخائفین را تکرار می‌کند.

یک خط اصلی مضمون رمان، نقد سبک زندگی روشن‌فکرانه است. شیدا خود را گیر افتاده در وضعیتی می‌بیند که خودش ایجاد کرده. دوست دارد زن ساده‌ای باشد با دغدغه‌های کوچک و البته ترس‌های کوچک‌تر ولی نمی‌داند چگونه!

این سطرها را بخوانید:

«باید آن ساقی را که زهر این استقلال را ریخت توی جام خالی من سر به نیست می‌کردم. باید هنوز جایی باشد برای رسیدن به رستگاری. جایی توی بازار، توی یک قصابی باید بروم دنبال یک کیلو گوشت گوسفندی خوب. به قصاب بگویم یک راسته‌ی گوسفند برایم تکه بگیرد و بگذارد توی سبدم. باید گوشت را خوب بو بکشم و به قصاب بگویم تازه‌ترش را می‌خواهم. مرد قصاب زیرکی مرا در تشخیص گوشت خوب خورشتی تحسین می‌کند؛ سرش را تکان می‌دهد و سه کیلو از آن تازه‌ترهایش را برایم می‌برد و خرد می‌کند و می‌ریزد توی سبد و در دلش حسرت می‌خورد برای شوهری که امشب همسرش یک ظرف خورشت خوش‌خوراک و چرب و نرم می‌گذارد جلوش؛ لابد زن مرد قصاب شب‌ها از هیچ چیز نمی‌ترسد؛ سرش را می‌گذارد روی سینه‌ی چاق و نرم شوهرش و تا صبح یک‌کله می‌خوابد و آرام نفس می‌کشد.»
 


کتاب «من دختر نیستم» اثر «شیوا ارسطویی»

در سال ۸۴ مجموعه‌داستان «من دختر نیستم» از ارسطویی به چاپ می‌رسد. مجموعه‌ای با تکرار برخی از موتیف‌های آثار قبلی ارسطویی اعم از آنچه «داستان آپارتمانی» خوانده می‌شود (داستان دربند، داستان یک آدم کوچک و داستان مریمانه) و شخصیت زنی که برای استقلالش می‌جنگد ولو خیره‌سرانه (داستان پیانو و داستان فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ).

یکی از آثار دیگر ارسطویی رمان عاشقانه‌سیاسی «برای بوسه‌ای در بوداپست» است که بارها تا مرحله‌ی چاپ رفته است ولی هر بار از چاپ آن جلوگیری شده‌. چرا؟ شاید چون این رمان از سه جنبه‌ی حساسیت‌زا برای ممیزان اداره‌ی کتاب ارشاد ـ یعنی مسائل دینی، مسائل سیاسی و مسائل اخلاقی ـ دو تای آن را دارد: عبور از خط قرمزهای سیاسی و اخلاقی. اثر، مشحون از لحظات و عبارات و کنایات اروتیک است و داستان آن درباره‌ی زنی است که معشوقش یک فرد سیاسی فراری و ظاهراً ساکن آمریکاست که در یک شبکه‌ی رادیویی علیه ایران برنامه تولید می‌کند. هرچه هست مروری است بر خاطراتی عاشقانه که به روزهای قبل از انقلاب مربوط است. ولنگاری‌ها و لوندی‌های بی‌پایان دختر جوان کله‌شقی که در آرزوی بوسه‌ای از مرد جوان می‌سوزد و می‌گدازد! حالا او دارد ترتیب ملاقات با معشوق بی‌عنایتش را می‌دهد، آن هم در شهر بوداپست. از ارتباط گرم و گیرایی که راوی داستان «آمده بودم با دخترم چای بخورم» با مادرش داشت چیزی نمانده و حالا راوی مادرش را «مادره» صدا می‌کند و او را زن احمقی تصویر می‌کند که فقط باید از دستش گریخت. این اثر به‌صورت صوتی و با صدای مؤلف عرضه شده‌ است. 


کتاب «ولی دیوانه‌وار» اثر «شیوا ارسطویی»

رمان «ولی دیوانه‌وار...»، تازه‌ترین رمان ارسطویی است که سال ۹۷ و در نشر چشمه راهی بازار کتاب شد. راوی این اثر با مرور خاطراتی از ترس‌های کودکی در برخورد با دایی‌اش که مبارز بوده و زیر شکنجه‌ی ساواک روانی شده ‌است آغاز می‌کند و به اولین عشقش که ناصر نام داشته، می‌رسد. بعد از او، یحیی استاد نویسندگی‌اش است که رابطه‌ای عاطفی بین‌شان برقرار می‌شود. می‌توان گمان کرد که یحیی شخصیتی برساخته از «رضا براهنی» است. مهران هم هست. پژمان هم هست که شاگرد زبان انگلیسی اوست.

زبان رمان گرم‌تر و گیراتر از رمان «خوف» است و بازی‌های زبانی فراوانی با ترکیبات و تعبیرات متعدد در آن هست ولی داستان تعلیق چندانی ندارد. به این معنی که اصلاً حس «بعد چه خواهد شد؟» در مخاطب ایجاد نمی‌شود و با تمام شدن هر فصل کتاب، فقط فصلی از کتاب زندگی راوی به پایان می‌رسد.

یک شخصیت خیالی به نام مهاجر هم هست که ظاهراً نویسنده او را از شهر حلب سوریه به داستانش احضار کرده و هیچ ویژگی خاصی ندارد که مخصوص مردم واقعی سوریه باشد. چیز خاصی از زندگی مردم سوریه نمی‌داند، مگر اینکه در قبرستان‌های پالمیرا مرده‌ها را در قبرهای سنگی درپوش‌دار کشو مانند می‌گذاشته‌اند.

راوی چند بار او را عمران می‌نامد و منظورش «عمران دقنیش» کودک سوری است که چند سال قبل تصاویر کوتاهی از او با سر و صورت خاک‌آلود و خونی پس از حمله به خانه‌شان منتشر شد و رسانه‌های غربی سعی کردند از او سوءاستفاده‌ی عاطفی کنند تا حمایت از تروریست‌ها را موجه جلوه دهند.

و اما واقعیت زندگی عمران چه بود؟ کمی صبر کنید!

از آن قهرمان‌هایی که در اعماق وجودشان خداباور و معتقد بودند چیزی نمانده است، جز ناله‌های شیوا در آخرین صفحات رمان. از آن پرداخت‌های لایه‌لایه و قدرت ساخت شخصیت‌های عمیق چیزی نمانده ‌است جز مشتی خودافشاگری، تا آنجا که نام شخصیت راوی که قبلاً یک حرف با نام نویسنده تفاوت داشت (شیدا در رمان «خوف») دیگر همان یک حرف تفاوت را هم ندارد. و از همه بدتر، تلقی نویسنده از جنگ سوریه و هم‌نوا شدن با رسانه‌های غربی دروغگو که قصد داشتند از تصویر عمران، پیراهن عثمانی بسازند برای متهم کردن ارتش سوریه. نویسنده حتی خبر ندارد که عمران نمرده است، بلکه زنده است و از قضا فرزند خانواده‌ای است حامی دولت وقت سوریه و بیزار از گروه‌های تکفیری. پس از موج پروپاگاندایی که با تصویر خاک‌آلود و زخمی عمران به راه افتاد، پدر او در حالی‌که عمران را در آغوش داشت، با رسانه‌ها مصاحبه کرد و از غربی‌ها خواست بیهوده اشک تمساح نریزند. گویا نویسنده از این بخش ماجرا بی‌اطلاع بوده است.

شیوا ارسطویی نویسنده‌ای بود که به‌سرعت اوج گرفت و بهترین آثارش را در دهه‌ی هفتاد و هشتاد خلق کرد و در دهه‌ی نود دچار نزول ادبی شد. با این حال همیشه می‌توان او را با آثار خوبی چون «آفتاب مهتاب» و «خوف» به خاطر آورد. آثاری که در آ‌ن‌ها ویژگی‌های زنانه‌اش را انکار نکرد.

ارسطویی که در دانشگاه هنر تهران و دانشگاه فارابی تدریس می‌کرد، سال‌ها به‌صورت مستقل کارگاه‌های داستان‌نویسی نیز برگزار کرد. او در اردیبهشت ۱۴۰۴ درگذشت و پرونده داستان‌هایش برای همیشه بسته شد.




تصاویر پیوست

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط «میدان آزادی» منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد!

نکته دان
«صبح‌ها، نزدیک ساعت ده، در کلاس باز می‌شد. دو نفر دو تا سبد بزرگ پر از شیرکاکائو و موز می‌آوردند و بین بچه‌ها تقسیم می‌کردند. می‌گفتند پادشاه دلش خواسته مجانی در همه‌ی مدرسه‌های شهر، خوراکی پخش کند تا هیچ محصلی موقع درس گوش دادن، هوس خوراکی نداشته باشد. می‌گفتند پادشاه دوست دارد همه‌ی پسرها و دخترها مثل پسر و دختر خودش سیر باشند و شاد. ولی خواننده‌ی جوان شهر فقط برای دختر پادشاه ترانه می‌خواند، آن هم زورکی. برای همین زورکی به ما موز و شیرکاکائو می‌دادند. من لب نمی‌زدم، مبادا دختر پادشاه خیال کند می‌تواند با روزی یک موز و یک پاکت شیرکاکائو سر من را هم مثل خواننده‌ی جوان کلاه بگذارد.»

«باید آن ساقی را که زهر این استقلال را ریخت توی جام خالی من سر به نیست می‌کردم. باید هنوز جایی باشد برای رسیدن به رستگاری. جایی توی بازار، توی یک قصابی باید بروم دنبال یک کیلو گوشت گوسفندی خوب. به قصاب بگویم یک راسته‌ی گوسفند برایم تکه بگیرد و بگذارد توی سبدم. باید گوشت را خوب بو بکشم و به قصاب بگویم تازه‌ترش را می‌خواهم. مرد قصاب زیرکی مرا در تشخیص گوشت خوب خورشتی تحسین می‌کند؛ سرش را تکان می‌دهد و سه کیلو از آن تازه‌ترهایش را برایم می‌برد و خرد می‌کند و می‌ریزد توی سبد و در دلش حسرت می‌خورد برای شوهری که امشب همسرش یک ظرف خورشت خوش‌خوراک و چرب و نرم می‌گذارد جلوش؛ لابد زن مرد قصاب شب‌ها از هیچ چیز نمی‌ترسد؛ سرش را می‌گذارد روی سینه‌ی چاق و نرم شوهرش و تا صبح یک‌کله می‌خوابد و آرام نفس می‌کشد.»

مطالب مرتبط