مجله میدان آزادی: امروز دوم اردیبهشت (21 آوریل) سالروز درگذشت محمدِ اقبال مشهور به اقبال لاهوری است، شاعر فارسیزبان پاکستانی که به دلیل علاقه وافرش به فرهنگ ایرانی او را «ایرانیترین غیرایرانی» نامیدهاند. در این تکنگاری که به قلم آقای احمدرضا رضایی - شاعر و پژوهشگر ادبیات- نوشته شدهاست درباره زندگینامه و آثار مهم اقبال بخوانید:
مقدمهای بر شناخت اقبال
زمین پایخَستِ شب بود و محمد نیمخواب. صدایی پراندش. مادر بود. پیاش افتاد. نوری از حیاط جاری بود. پدر چون لالهای میدرخشید. خواست بیرون بزند. مادر دستش را چسبید. اللهِ صبح، پیش از پاگشای آفتاب، پدر را به سوال گرفت. دستگیرش شد که کاروانی نزدیکِ شهر اردو زده و پابندِ یکی از همقطاران است. پدر دستِ محمد را گرفت و راه افتاد. مریض را کنجی خوابانده بودند و از او دل بریده. پدر گَردی بر اعضای او پاشید و وِردی خواند. چند روز بعد، مریض قرص و قائم شد. خواستند طلا به پایش بریزند؛ نپذیرفت.
محمدِ اقبال، فرزند شیخ نورمحمد، حدود صدوپنجاه سالِ پیش، در سیالکوتِ پنجاب چشم وا کرد؛ در لاهور بُرنا شد و صاحبقلم؛ فلسفه خواند؛ چند صباحی فرنگ را پالید و برگشت؛ شعرِ فارسی را زبان و ترجمانِ خود دید؛ اندیشهاش برای اتحاد و بیداری مسلمین را در چند مجلّدِ آهنگین منتشر کرد و آب و پردهای یافت.
برگردیم به حوالیِ پانصد سال پیش؛ روزی که همایون شاه، در فصلی سرد، مهزوم و مغموم، بر یالِ کوهها پا میکوفت تا از شیرشاهِ سوری به دربار شاه طهماسبِ صفوی پناه آوَرَد. نسبش از طرفی به خراسان میرسید و باز به دامانِ مادر گریخته بود. سنگنوشتهای از او در بقعهی شیخ احمد جام به یادگار مانده که گرچه رنگپریده، ولی هنوز گیراست؛ به فارسیِ صمیمی و سلیسی نوشته: «سرگشتهی بادیهی بیسرانجامی، محمد همایون».
شاه طهماسب در قزوین، از او پذیرایی کرد و نصرتش را وعده داد. تصویر این سور، یکی از شش نقاشی چهلستونِ اصفهان است. همایون به مدد صفویها، دوباره بر خرِ مراد نشست و بر سرزمین بزرگ هندوستان خیمه زد. با خود، از ایران، اهل هنر را برد و فارسی را به ماتَرَکِ هندیان قلمه زد. خوشنویسی هم به دنبال شعر فارسی، راهیِ هند شد و زیورش. آنقدر منظومههای فارسی سرِ زبانها افتاده و در جانها نشسته بود که هندیها به جای اسامیِ مصطلحِ بحرهای عروضی، میگفتند بحر خسرو و شیرین یا بحر لیلی و مجنون. به قول اقبال:
پارسی از رفعت اندیشهام
در خورَد با فطرت اندیشهام
از اقبال میگفتیم؛ حکیم خوشسخن شرق، ایرانیترین غیرایرانی. میخواست مسلمین، مخصوصاً فارسیزبانها را به قرآن برگرداند؛ تفکر اسلامی را احیا کند؛ پتهی غرب را روی آب بریزد و جامعهای یکپارچه و شکوهمند بسازد:
غربیان را شیوههای ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
او با این که در رَحِمِ عرفان نشو و نما یافته و در مکتب فلسفه بالیده بود، اما اعتقاد داشت که صوفیبازی ما را به مرگگرایی و نفی دنیا میکشاند و فلسفهی یونان نیز هیچ نسبتی با قرآن ندارد. به قول خودش:
حکمت و فلسفه کاری است که پایانش نیست
اقبال به دنبال انسان کامل میگشت؛ کسی که بتواند راهبر روحانی او باشد و جهان را سامان دهد. پس از کند و کاو بسیار، مولوی را پیر خود قرار داد و بسیاری از اشعارش را بر وزن مثنوی معنوی سرود. «جاویدنامه» که احتمالاً به تاسی و تاثیر از «کمدی الهی» دانته سروده شده، شرحِ دردمندی و اندیشهورزیِ شاعری است که شبی از همرهان سستعناصر دلش میگیرد و دلش هوایی شیر خدا و رستم دستان میشود. ناگاه مولوی بر او نمودار میگردد، دستش را میگیرد و به سیاحت عالم بالا میبرد.
اقبال، یگانه کسی است که «دیوان شرقی-غربی» گوته را با «پیام مشرق» جواب گفته. او تا آخر عمر، خود را چراغی افروخته در خیابانهای عجم میدانست و به جان معتقد بود که دلش ریشه در حجاز دارد و نوایش وامدار شیراز است؛ حیف که نه به دیدار ایران نائل شد و نه به زیارت حجاز موفق.
میگویند که عجیب سوز پیامبر را در سینه داشت و در فراقش میسوخت. تا جایی که در روزهای پایانی عمرش، آنگاه که رشتهی امید را گسسته دید و مجال دیدار را بسته، با خون دل نوشت:
سرودِ رفته بازآید؟ که ناید
پیامی از حجاز آید؟ که ناید
سرآمد روزگارِ این فقیری
دگر دانای راز آید؟ که ناید