مجله میدان آزادی: در یازدهمین صفحه از پرونده «ماجرای انیمیشن ایرانی»، تکنگاری زندهیاد «هما شکیبی» کارگردان مطرح و سرشناس و محبوب انیمیشن ایرانی را -با نگاهی به زندگینامه و مهمترین آثار این هنرمند- بخوانید به قلم راضیه کاظم زاده ایرانشهر تهیهکننده و منتقد انیمیشن:
به نام زنی که لکلکها را دوست داشت
تهران، سال ۱۳۳۴
در روزگاری که هنوز تلویزیون در خانهها جا نیفتاده بود و قصهها از دهان مادرها شنیده میشدند، دختری به دنیا آمد که بعدها تصویر را به خدمت قصه درآورد؛ «هما شکیبی»، زنی که تصویر را نه برای سرگرمی، بلکه برای تربیت و گفتوگو با نسل آینده برگزید. کسی که با مهربانی مادرانهاش، در لایهلایهی قابهای انیمیشن ایرانی جا خوش کرد.
از کودکی، کششی عجیب به قصه و تصویر داشت. کسی چه میداند، شاید همان سالها که با مدادهای رنگی روی حاشیهی دفتر مشقش خانه و درخت و خورشید میکشید، در خیال خود نخستین فیلمهایش را میساخت. از تحصیلات رسمیاش اطلاعات دقیقی در دست نیست و بیشترین گمانها هما شکیبی را فوق دیپلم طراحی داخلی معرفی میکند. به هر حال تجربهاش نشان میدهد آنچه میدانست، از سرِ دانش بود، نه اتفاق.
همزمان با تأسیس مرکز پویانمایی صبا در سال ۱۳۷۶، هما شکیبی یکی از نخستین کسانی بود که به این سنگر نوپا پیوست. نه فقط بهعنوان کارگردان، بلکه بهعنوان معمار رؤیاهای کودکانه، آموزگار نسل تازهی انیمیشنسازان و زنی که با صبوری و صلابت، راه را برای دیگران هموار میکرد.
او در کارهای پشت صحنهی تولید انیمیشن ازجمله لیاوت، استوریبرد، تدوین، انیماتور فریمهای کلیدی و میانی و... فعالیت کرد تا اینکه تنها دو سال بعد، اتفاقی افتاد که نام او را برای همیشه در ذهن کودکان ایرانی حک کرد.
«خداوند لکلکها را دوست دارد» از راه رسید.
مجموعهای بیست و هفت قسمتی با قصههایی ساده، آرام، و لبریز از لطافت. داستان مهاجرت لکلکها به روستایی کوچک و آشناییشان با بچههای آنجا. قصههایی که نه شلوغ بودند، نه پر از قهرمانان خیالی؛ بلکه از دل خاک، روستا، مدرسههای ساده و دوستیهای بیریا برمیآمدند.
هما شکیبی با همراهی مرحوم «سعیده ذاکری» در این اثر، بهجای نمایش رنگارنگ و پرزرق و برق، از رنگهای گرم و صمیمی استفاده کرد. گفتوگوهای کوتاه، طراحیهای ساده و انسانی و روایتهایی شاعرانه، این مجموعه را به یکی از ماندگارترین آثار کودکانه بدل کرد. کودکان هما شکیبی را نمیدیدند، اما به صدای قصههایش گوش میسپردند و تصویرهایی را که او ساخته بود، باور میکردند.
«خداوند لکلکها را دوست دارد» نهتنها آغازگر یک جریان در پویانمایی تلویزیونی ایران بود، بلکه نشان داد انیمیشن ایرانی هم میتواند دلنشین، پرمعنا و بومی باشد. اثری که بعدها بارها بازپخش شد، نسخهی سینماییاش بیرون آمد و یکی از پایههای ذهنی کودکان دههی هفتاد و هشتاد را ساخت. بعدها از دل انیماتورها و دیگر افرادی که در پروژهی «خداوند لکلکها را دوست دارد» کار کردند کارگردانهای دیگری به انیمیشن ایران معرفی شدند؛ «ناهید صمدی امین»، «ملوس مراد»، «حمید آقاربیع» و... .
هما شکیبی بعدها با مجموعههایی چون «قصههای غزاله»، «گرگ و گله»، «تقدم با کیست؟» و «شیرفروش» همین مسیر را ادامه داد؛ ساختن دنیایی تربیتی با زبانی قابل درک برای کودک. او در همهی آثارش، کودکی را جدی میگرفت و تصویر را در خدمت معنا قرار میداد، بیآنکه شعاری یا سنگین شود. در «قصههای غزاله» دنیای جدید دختران بعد از به تکلیف رسیدن را در فضایی که هویت بصریاش تا حدودی شبیه «خداوند لکلکها را دوست دارد» است به تصویر میکشد.
اما هما فقط پشت دوربین نبود. او همه جا حضور داشت؛ در کنار گروه، سر صحنه، پشت میز تدوین و در دل جلسات فیلمنامه. میگفتند بهجای آنکه دستور بدهد، راه نشان میداد. بهجای تحکم، مهربانی میکرد. در گروهش به او میگفتند: «مادر گروه».
آخرین اثرش، «رعنا دختر دهقان» بود؛ سریالی با قهرمانی به نام رعنا که سعی میکرد مشکلات پیشآمده برای اهالی محل زندگیاش را با درایت حل کند. سریالی که با تلفیق تکنیک دوبعدی و سهبعدی ساخته شد. اما این بار قصه نیمهکاره ماند. بیماری تومور مغزی، آهسته آمد، آرام پیش رفت و مجال پایان نداد.
در نیمهشب پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲ هما شکیبی در سن پنجاه و هشتسالگی، چشم از جهان فروبست.
اما لکلکها هنوز هستند، پرواز میکنند، به روستاها میروند و با بچهها دوست میشوند. و هر وقت دختری به نام غزاله از پشت پنجره به آسمان نگاه میکند، صدای هما شکیبی را در ذهنش میشنود. او رفت، اما قابهای تصویر، هنوز از مهر و روایتهایش پرند.
هما شکیبی، یک هنرمند ساده، یک آموزگار در خفا، و یک مادرِ تصویرگر بود. او یادمان داد که در انیمیشن، مهمتر از تکنیک، عشق است. عشقی که میتواند از قصهی لکلکی، جهانی از معنا بسازد.