مقدمه مجله میدان آزادی: «یوز» به کارگردانی و نویسندگی «رضا ارژنگی» و تهیهکنندگی «احسان کاوه» است که از 2 مهر سال 1404 به نمایش درآمد. ریویوی نقد، بررسی و تحلیل این اثر را به قلم پرستو علیعسگرنجاد -منتقد انیمیشن و نویسنده- در ادامه بخوانید:
به یک قصهگوی ساده نیازمندیم
انیمیشن سهبعدی ایران سالها با یک مؤلفه بهراحتی قابل شناسایی بود: ضعف! هر بچهای که یک انیمیشن سهبعدی میدید که آدمها در آن به جای اینکه مثل آدم راه بروند، مثل ربات تکان میخوردند، میفهمید این اثر ایرانی است. خیلی از نوجوانها اصلا دوست نداشتند انیمیشن ایرانی سهبعدی ببینند چون اصلاً توان رقابت با پیکسار و ایلومینیشن و دیزنی را نداشت. مثلاً یه فقرهاش؟ یک دهه بود تکنولوژی لیپسینکینگ در دنیا بود، اما در آثار ایرانی، شخصیتها دهانشان را به شکل کج و معوج و مضحکی، بیهوده و پرت، باز و بسته میکردند. دربارۀ پلکزدن، حرکات چابک مثل دویدن و پشتک و وارو زدن هم که بیایید اصلاً حرف نزنیم. ما در متحرکسازی، بافت، طراحی شخصیت و طراحی صحنه از دنیا خیلی عقب بودیم. چون نمیخواهم داستان فسنجان را اینجا پیاده کنم، از دلایل این عقبماندن میگذرم. میرسم به اصل حرف: حالا اما پنج سال است که انیمیشن ایران دارد چوب نقطۀ قوتش را میخورد!

انیمیشن «یوز»، ساختۀ «رضا ارژنگی»
از «پسر دلفینی» 1، تکنیک انیمیشن سه بعدی در ایران دچار تحولی شگرف شد. متحرکسازی (انیمیت) و طراحی شخصیت چنان چشمگیر ارتقا یافت که کمترکسی در نظر اول میفهمید پسر دلفینی 1، یک اثر ایرانی است، خاصه که اول هم در روسیه اکران شد و ذهنها را بیشتر به اشتباه انداخت. پس از آن، «لوپتو» و «بچهزرنگ» و «رویاشهر» نشان دادند ارتقای تکنیک ساخت انیمیشن سهبعدی در ایران، حالا دیگر یک امر تثبیتشده است. اگرچه «فیلشاه» و «فهرست مقدس» و «شاهزادۀ روم» هم در نوع خودشان پیشرفت چشمگیری حساب میشدند، اما پسر دلفینی 1 خطشکنی کرد و تراز تکنیک انیمیشن ایران را به سطح جهانی نزدیک.
خب. همۀ اینها را نوشتم که بگویم اگر «یوز»، پنج سال پیش ساخته میشد، چنان مسحور و شیفتۀ تکنیکش میشدیم که میتوانستیم بر همۀ ضعفهایش چشم بپوشیم، چون این سطح از تکنیک برایمان تازگی داشت. حالا اما خوشبختانه (یا شاید هم از منظر گروه تولید، متأسفانه!) ما به تکنیکی کمتر از استاندارد جهانی قانع نمیشویم. چشممان هم پر شده. فهمیدهایم سهبعدیکارهای ایرانی میتوانند کار را دربیاورند. دیگر وقتی یک «یوز» فربۀ نمکین را بر پردۀ نقرهای میبینیم که موهای تنش با ظرافت در باد تکان میخورند، چندان از این قدرت متحرکسازی کیفور نمیشویم. دیگر زرقوبرق تکنیک برایمان عادی شده. به ذات ایرانی خودمان برگشتهایم و دنبال قصهایم و این چیزی است که یوز نمیتواند به ما ببخشد.
یکخطیاش را بگوییم، یوز داستان یک یوزپلنگ است در ناف آمریکا، که یک روز به سرش میزند به کویر ایران بیاید و زیستگاه یوزپلنگهای ایرانی را از نزدیک ببیند و فک و فامیلش را پیدا کند. از همین داستان یکخطی معلوم است این سیناپس چقدر ظرفیت پرداخت و عمق دارد، اما متأسفانه یوز دارد چوب نقطۀ قوتش را میخورد: تکنیک! «رضا ارژنگی» در قامت کارگردان، اصل توجهش را روی متحرکسازی و طراحی زمینه گذاشته. برای همین، هم قصه از دست رفته، هم طراحی شخصیت که در ارتباط مستقیم با قصه و پیرنگ است. جز خود یوز که جذاب و دوستداشتنیست، نه کاراکتری داریم که حتی از نظر بصری چندان زیبا و ماندگار باشد، نه قصۀ پرفراز و نشیبی داریم که سرمان را گرم کند. مثلاً؟ شخصیت منفی (بدمن) یک مرد مخنث کریه وحشی است که انگار از کابوسها بیرون آمده. فیزیک بدن و لاغری مفرطش، لاک مشکی روی ناخنهای مردانهاش، طراحی لباسش، همه و همه در ابتداییترین، بیریختترین و ترسناکترین شکل ممکن هستند، خاصه وقتی مخاطب، خردسال است و خشونت و ترس زیاد را برنمیتابد. این خود موجب میشود در فروش جهانی هم ردهبندی اثر از خردسال فاصله بگیرد که نکتۀ مثبتی نیست.

انیمیشن «یوز» به تهیهکنندگی «سازمان هنری سوره»
«بابی»، گربهای که در بدنۀ اصلی داستان همراه یوز است وضع بهتری ندارد. نه از نظر بصری زیباست، نه از نظر شخصیتی. نه تحول بنیادینی در شخصیتها رخ میدهد، نه به عمق روحیات آنها راه میبریم. «استاد پیشول» هم که قرار است گربۀ ایرانی حکیم و مربی و مرشد بابی باشد، بیشتر پهلو به اساتید ذن و کاراتۀ چین میزند! نه نشانی از حکمت ایرانی دارد، نه ظاهری کرمانی! آن هم در حالی که نام گربه در جهان، ایران را به ذهن متبادر میکند و گربۀ ایرانی در جهان معروف است. شکارچی چی؟ هیچی! محض رضای خدا یک بار سرش را بالا نمیآورد صورتش را ببینیم چه برسد به اینکه کارکردش را بفهمیم. یک پیرمرد فرتوت است وسط بیابان که معلوم نیست خواب است یا مرده و چه داستانی پشت زندگی اوست که دیگر شکار را کنار گذاشته.
نقطۀ قوت شخصیتپردازی، یوز و خانوادهاش هستند. بچهیوزها، بچهها را سرگرم میکنند و دلبر از بچهها دل میبرد.
[خطر لو رفتن داستان فیلم]
بزرگترین پاشنۀ آشیل یوز، قصه است. کاش سازندهها به ساختار سهپردهای ارسطویی وفادار میماندند لااقل. لحظۀ مخاطره نداریم. کشمکش عمیق، هرگز رخ نمیدهد.همۀ درها به روی یوز و بابی باز میشوند. اینجاست که ضعف پیرنگ هم رخ نشان میدهد: یوز و بابی وقتی میخواهند از خانهشان در آمریکا خارج شوند، موجب هراس و خوف مردم میشوند. آدمهای عادی وقتی یک یوز را جلوی در خانهای میبینند، جیغ میکشند. خب! پس قواعد جهان واقعی برقرار است. آنوقت همین یوز به راحتی وارد فرودگاه میشود و احدی او را نمیبیند! وارد بخش بارمیشود و محض رضای خدا حتی یک کارمند سادۀ خطوط هوایی آنجا نیست که او را ببیند! سوار شافل میشود تا به هواپیما سوار شود و باز هم کل باند فرودگاه خالی است و هیچ بنی بشری آنجا نیست که یوز را ببیند! تیر آخر را آنجا میخوریم که در بخش بار هواپیما را هم خود یوز میبندد!!! نه خلبانی، نه مهمانداری، نه مسئول فنی و برج مراقبت و بالکل آدمیزادی!

انیمیشن «یوز»
یوز از هواپیما پرت میشود پایین. از آن ارتفاع، روی یک صخره وسط کویر فرود میآید. آخ نمیگوید! بلند میشود خودش را میتکاند راهش را میرود. میبینید؟ ژانر از دست سازنده در رفته. مرز فانتزی و رئال گم شده. نمیدانیم چقدر از قوانین جهان واقعی در اثر صدق میکنند. در جهانی که یوزها ساعت هوشمند دارند و با نقشۀ برخط راه را پیدا میکنند، چطور وسط یک فروشگاه در دل یک کویر، یک نوزاد انسان رها شده است! پدر و مادرش کجا هستند؟ یوزها که حیواناتی گوشتخوار و شکارچی هستند، چطور این نوزاد را نمیخورند؟ پلیسها و محیطبانها چطور خیلی راحت و بیدردسر وارد زیستگاه یوزها میشوند، بچه را پس میگیرند و راهشان را میکشند میروند؟ یوز پشت فرمان مینشیند رانندگی میکند و استدلالش این است که صاحبش در کودکی او را با خود سوار ماشین میکرده! در سکانس بعد، بابی هم پشت فرمان نشسته و لابد استدلالش این است که در صحنۀ قبل کنار یوز نشسته رانندگی یاد گرفته!
یوز خرواری سؤال بیجواب روی دست ما میگذارد، سؤالهایی که از ابتداییترین سطح فیلمنامهنویسی برخاستهاند و نشان میدهند حواس سازندهها خیلی بیشتر از آنکه پیش قصه باشد، پیش تکنیک بوده. تکلیف ژانر را معلوم نکردهاند و سطح فانتزی، شناور و معلق است و کیست که نداند تو اگر بتوانی منطق جهانداستان خودت را بچینی و درست محاسبهاش کنی، مخاطب آن را بهآسانی از تو قبول میکند، همانطور که میپذیرد کافکا بگوید یک روز صبح گرگور سامسا از خواب بیدار شد و دید تبدیل به یک سوسک شده و نپرسد چرا؟ بگوید خب! بعدش چه شد؟!

انیمیشن ایرانی «یوز»
با این همه، لحظات درخشانی هم در اثر هست. مثلاً؟ یوزو دلبر میخواهند با بچههایشان به ایرانگردی بروند. پیر یوزها، دایی«هوشنگ»، از آنها میخواهد برایش سوغات بیاورند. در یک سکانس طلایی، صبح، شب میشود و هنوز داییهوشنگ دارد سوغات شهرهای مختلف ایران را نام میبرد. چقدر این معنا و این حب وطن زیباست! چقدر یوز به صحنههایی از این دست نیاز دارد. بر این باورم که زیباترین بخش یوز، تیتراژ پایانی آن است! تازه اینجاست که نمک واقعی و عطر ایرانی در اثر معلوم میشود. کاش میشد همۀ دقایق پیشین اثرش مثل تیتراژ پایانیاش باشد!
همۀ اینها را گفتم، اما بهجدّ بر این باورم که باید دست بچههایمان را بگیریم در سینما انیمیشنهای ایرانی را تماشا کنیم. باید بلیت بخریم، پول بدهیم، حمایت کنیم. املای ننوشته، غلط ندارد. امروز پیکسار و دیزنی با بیست سال قبلشان قابل مقایسه نیست. صبوری و همراهی و حوصله و مدارای من مخاطب ایرانی میتواند کمک کند پنج سال دیگر، ده سال دیگر، دنیا از قدرت قصهگویی ذاتی انیمیشن ایرانی در کنار تکنیک دست اولش، متحیر شود.