مجله میدان آزادی: در قسمت دوم از ستون نقل خاطرات هنرمندان از پدرشان یا همان «روایت هنرمند از پدر»، اینبار «بهمن فرمانآرا» از پدرش میگوید. پنجمین صفحه پرونده پیراپدری اختصاص دارد به توضیحی درباره کتاب خاطرات زندگی این کارگردان و خاطرهی او دربارهی نحوهی تربیت پدرش.
سال پیش بود که «بهمن فرمانآرا»، نویسنده و کارگردان ایرانی کتاب خاطراتش را با عنوان «75 سال اول» منتشر کرد. این کتاب نهتنها شامل خاطرات زندگی شخصی فرمانآرا که شامل خاطرات زندگی کاری او نیز میشود. با این حال در هر دو بخش نقش پدرش «مصطفی فرمانآرا» بسیار پررنگ است. مصطفی فرمانآرای سیاسی و مسئول روزنامهی مهر دولت و از طرفداران مصدق، مصطفی فرمانآرای تاجر و صاحب کارخانجات نساجی، مصطفی فرمانآرای مردمدار، مصطفی فرمانآرای همسر و مصطفی فرمانآرای پدر. پدر نگرانی که تا آخرین لحظات قبل از مرگش فرزندانش را به اخلاق و مراعات و اتحاد سفارش میکند. خاطرهای بخوانید از مصطفی فرمانآرا به قلم پسرش بهمن:
«(پدرم) به این نتیجه رسید که باید نوع تربیتش را عوض کند و بیشتر سخت بگیرد تا همه چیز روی روال و قاعده پیش برود و بچهها حواسشان به درس و مشقشان باشد. تزش این بود که اگر اولی درست شود، بقیه هم درست میشوند. همیشه به برادر بزرگترم سخت میگرفت. پای درس و مدرسه که در میان بود به ما هم سخت میگرفت اما به او همیشه سختتر میگرفت.
بچهدبستانیها باید موهایشان را با نمرهی دو یا چهار میزدند که فرق زیادی با تراشیدن نداشت. رسم عجیبی بود و به هر دبستانی که سر میزدید یا گذرتان به هر خانهای که پسرکی دبستانی داشت میافتاد، ردیف بچههای کچل را میدیدید که دارند توی سر و کلهی هم میزنند. بچهها در آن سن و سال شیطانتر و ماجراجوترند و از در و دیوار و درخت بالا میروند. چشمتان به هر پسربچهای میافتاد رد شکستگی روی سرش بود و ما هم بهشوخی سر آن را که بیشتر شکسته بود به این کرههای زمین تشبیه میکردیم که با سلیقهی معلمهای جغرافی همخوانی داشت. به سن دبیرستان که میرسیدیم، از دبستان که فارغالتحصیل میشدیم، قاعدتاً لزومی به نمره کردن مو نبود و مدرسهها اجازه میدادند با موهای کوتاه و مرتب صبحها سر کلاس حاضر شویم. پدرم به برادرم که در دبیرستان دو سال بالاتر از من بود گفت هر سال باید سرش را با نمرهی دو بزند و برادرم هم اصلاً به رویش نیاورد که نمره کردن مو برای دبیرستانیها واجب نیست. حرفش را گوش کرد.
تازه رسیده بودم به کلاس هشتم که یک شب وقت شام، وقتی همه نشسته بودیم سر سفره و آمادهی خوردن بودیم، پدرم رو کرد به من و گفت شما هم فردا میروید سرتان را نمرهی دو میزنید. گفتم چرا باید نمرهی دو بزنم؟ پدرم گفت همین که میگویم. گفتم من الان دارم در دبیرستان درس میخوانم، دبیرستان هم که نگفته نمرهی دو بزنیم. همین که کوتاهش میکنم کافی است. موهایم را نمیزنم. در خانه معمول نبود کسی روی حرف پدر حرف بزند. ... پدرم هم که آدم باهوشی بود و نمیخواست این بحث را ادامه بدهد، رو کرد به مادرم و گفت نمکدان را بده خانم. نمکش کم است. فوری مسئله را ماستمالی کرد و ادامه نداد. به برادرم هم چیزی نگفت. غذا کمنمک نبود. در سکوت غذا خوردیم و در سکوت سفره را جمع کردند و در سکوت هر کسی سرگرم کاری شد. برادرم هم از آن به بعد موهاش را نمره نکرد.»