مجله میدان آزادی: سریال عاشورا روایتگر داستان انسانهای لشکر 31 عاشورا در طول جنگ تحمیلی است؛ داستانی که به طرزی غریب با نام این یگان پیوند خورده و در حماسه و اندوهش یادآور داستان عاشوراست. در ادامه ریویوی نقد و بررسی این سریال را به قلم خانم نامیه اصفهانیان در صفحهی چهل و هفتم از «پرونده روزی روزگاری تلویزیون» خواهید خواند:
«عاشورا: ل ۳۱» نام سریال کوتاهی در ژانر دفاع مقدس است که در تابستان ۱۴۰۲ و در دورهی ریاست پیمان جبلی بر سازمان صداوسیما برای اولین بار از شبکهی یک سیما پخش شد. سریال را هادی حجازیفر کارگردانی کرده و فیلمنامهاش را خود او با همراهی ابراهیم امینی نوشته است. ابوالفضل صفری، حبیب والینژاد و سجاد نصراللهینسب تهیهکنندگان سریالاند و هادی حجازیفر، ژیلا شاهی، وحید حجازیفر، معصومه ربانینیا، وحید آقاپور و روحالله زمانی در آن نقشآفرینی کردهاند. سریال به نام لشکری است که در سالهای دفاع مقدس در عملیاتهای مختلفی حضور داشته و از استانهای آذربایجان شرقی و غربی، زنجان و اردبیل نیرو میگرفته است. در مقطعی که سریال به آن پرداخته، فرماندهی این لشکر شهید مهدی باکری بوده و در دو عملیات بزرگ خیبر و بدر حضور داشته است. سریال شامل هفت قسمت حدوداً پنجاه دقیقهای است که هر قسمت به یک یا چند نفر از افراد شاخص یا رزمندگان گمنام این لشکر میپردازد.
فیلم «موقعیت مهدی» نسخهی سینمایی سریال است که پیش از سریال و در سال ۱۴۰۰ تولید شد. این فیلم در جشنوارهی فجر همان سال برندهی پنج جایزه شد؛ ازجمله سیمرغ بلورین بهترین فیلم و در زمان اکران در سینماها هم، پرفروشترین فیلم دفاع مقدس بود. موسیقی فیلم نیز سیمرغ جشنواره را گرفت و در نسخهی سریالی هم از نقاط قوت مجموعه به حساب میآید. موسیقی فیلم و سریال ساختهی مسعود سخاوتدوست است که هم در تیتراژ آغازین و پایانی و هم در متن، متناسب با فضای سریال، حالوهوای آذری دارد. در واقع موسیقی این سریال موسیقی فولکلور آذری ارکسترال است که تلفیق موسیقی غربی با موسیقی نواحی است و در ساخت آن از سازهای همان منطقه استفاده شده است. خوانندهی ترانهی تیتراژ مجید عصری است و شعر تیتراژ پایانی از نادر الهی، شاعر پرآوازهی آذربایجان و تداعیکنندهی زندگی و رشادتهای شهید مهدی باکری است که با این جمله از وصیتنامهی شهید تزئین شده: «خدایا مرا پاکیزه بپذیر.»
از میز شهرداری تا خاکریز جبهه
سریال از جایی شروع میشود که مهدی باکری شهردار ارومیه است ولی تصمیم میگیرد استعفا دهد و به سپاه بپیوندد تا به جبهه برود. او قبل از رفتن، به خواستگاری دختری به نام صفیه میرود و روز بعد از عقد راهی جنوب میشود. مهدی بعد از مدتی فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا میشود و از برادرش حمید که قبلاً آموزشهای جنگی و چریکی دیده، میخواهد که در عملیات خیبر همراهیاش کند. در این عملیات سنگین حمید و تعداد زیادی از رزمندگان شهید میشوند. بعد از آن عملیات بدر آغاز میشود که آن هم عملیاتی دشوار و پرتلفات است. مهدی باکری هم در این عملیات به شهادت میرسد.
سریال در مقایسه با فیلم کاملتر است و به جزئیات بیشتری از زندگی شهیدان مهدی و حمید باکری و لشکر ۳۱ عاشورا پرداخته است. مثلاً در ابتدای داستان، مهدی باکری را در جایگاه شهردار نشان میدهد که چه خالصانه به مردم خدمت میکند و مردم بیپناه و مصیبتزده که احتمالاً آخرین تصویرشان از مدیرْ مربوط به دورهی پهلوی است، چقدر متعجباند از اینکه شهردارشان اینقدر معمولی، همدل و در دسترس است. سریال با پرداخت جزئینگرانه به لحظات معمولاً نادیدنی زندگی رزمندگان در خانه و محل کار و جبهه، روایت متفاوتی از شخصیت و منش آنها و مجاهدتها و حماسهآفرینیهایشان، و تصویر روشنی از زندگی در میانهی جنگ در دههی شصت ارائه میدهد و با وجود اینکه داستان پرکششی تعریف نمیکند و فراز و فرود دراماتیکی ندارد، خستهکننده نیست و مخاطب را بهراحتی با خود همراه میکند. به همین دلیل یکی از بهترین سریالهای تلویزیون در سالهای اخیر است.
فرمانده و لشکریانش
گفته میشود حالوهوای سریال «عاشورا» به فیلم «ایستاده در غبار» شباهت دارد؛ از این جهت که در این سریال هم فضایی مستندگونه دیده میشود و فیلمهایی آرشیوی از جبهه بازسازی شده و لابهلای سکانسهای اصلی قرار گرفتهاند. گویی دوربین فیلمبردار در خانه و شهر و جبهه حرکت کرده و بدون اینکه بخواهد مسائل روز را در دهان شخصیتها بگذارد و با شعارهای گلدرشت، بین فضای جبهه و امروز ارتباط برقرار کند، اجازه داده تصاویر سخن بگویند.
اما یکی از ویژگیهایی که سریال را از نمونههای مشابه پیش از خود متمایز میکند این است که تنها روی شهید باکری متمرکز نیست و به رزمندگان دیگر لشکر که شاید هیچ کس نامشان را نشنیده باشد هم پرداخته است. مثلاً در چند قسمت راوی سایر رزمندههایی است که عموماً جوان و کمسنوسالاند و جنگ برایشان تجربهای تکاندهنده است؛ مثل جوانی که نمیتواند مهمات را به دیگران برساند چون باید از کانالی رد شود که با جنازههای رفقایش پوشیده شده و او که دلش نمیآید پا روی آنها بگذارد، وقتی مجبور میشود از کانال عبور کند پوتینهایش را درمیآورد؛ یا جوان دیگری که رفیق شهیدش را روی دوشش میگذارد تا از معرکه خارجش کند و وقتی به او یادآوری میکنند فرمانده اجازه نداد جنازهی برادرش را پیش از دیگران از جبهه بیرون ببرند، میگوید: «من مهدی باکری نیستم.»؛ یا حمید باکری را علاوهبر جانشین فرمانده و سرباز انقلاب، در نقش همسر و پدری روایت میکند که دلش پیش همسرش فاطمه است که دستتنها باید بچههای مریضشان را دکتر ببرد. حمید میخواهد جنگ که تمام شد برگردد و در کارهای خانه به فاطمه کمک کند. میخواهد بعد از جنگ با خانوادهاش دنیا را بگردد. فاطمه پلیور آبی قشنگی برای حمید بافته و حمید از لحظهای که میپوشدش آن را از تن درنمیآورد تا لحظهای که به شهادت میرسد و پیکرش با همان پلیور آبی قشنگ زیر آب میرود.
دل سپردن به سودای عشق
«عاشورا» روایتی عاشقانه از دفاع مقدس است که با عشق میان مهدی و صفیه آغاز میشود؛ آنجا که صفیه در خاموشی ایام جنگ، مهدی را با چراغ گردسوز بدرقه میکند و مهدی در اولین خداحافظیاش پیش از رفتن، وقتی که هنوز آنقدر راحت نیست که به چشمهای او نگاه کند به او میگوید: «کلاً تمرین کنید نگران نباشید.» صفیه که قبل از بله گفتن به مهدی، در پاسخ به نگرانی برادرش گفته بود آقامهدی همان مردی است که همیشه میخواسته با او زندگی کند، زندگی با مهدی را در این خداحافظیهای مکرر، در نگرانیهای مداومی که با تکرار و تمرین هم از بین نمیروند و در آن لباسهای همیشه خیسی که هیچ وقت تا موقع حرکت مهدی خشک نمیشوند پیدا میکند.
صفیه عاشق مهدی است. او آنقدر میخواهد لحظه لحظهی حضور مهدی را درک کند که فرصت شستن موهایش را با دستان خودش، فرصت تماشایش را وقتی نشسته خوابش برده، فرصت همراهی او از در خانه تا اتاق را هم از دست نمیدهد. مهدی هم عاشق صفیه است. روزی که میبیند صفیه از دلتنگی بیتاب شده برایش تعریف میکند که از وقتی جنازهی حمید و باقی نیروهایش در جزیرهی مجنون زیر آب رفتند، هر غروب بهسمت جایی که جنازهها هنوز زیر آباند میایستد و نمیتواند از جایش تکان بخورد. تنها چیزی که باعث میشود سرش را بچرخاند و برگردد سر کار و نیروهایش را دوباره سازماندهی کند فکر کردن به صفیه است.
از خانه تا میدان یقینهای بهخاکافتاده
هر بار که مهدی عازم جبهه میشود چشمهای نگران و عاشق صفیه او را دنبال میکنند و بعد، نگاه او در ما امتداد پیدا میکند. ما بهجای او مهدی و باقی رزمندگانی را تماشا میکنیم که عزیزانشان در خانه چشمبهراهشان هستند. رزمندگانی که زندگی را دوست دارند و برای بعد از جنگ برنامهها دارند اما عشقی بزرگتر، آنها را از میانهی زندگی بیرون کشیده و به میدان سرخ شهادت رسانده است. نوای این عشق در نوحهخوانیهای عاشوراییِ خلال عملیاتها شنیده میشود. «عاشورا» روایت متفاوتی از این مبارزان است؛ روایتی که حماسهسرایانه نیست، جنگ را فقط باشکوه و پرشور تصویر نمیکند و همهی رزمندگان را عاشق شهادت نشان نمیدهد. «عاشورا» داستان جوانانی را تعریف میکند که از کشته شدن میترسند ولی در میان آن همه «یقین بهخاکافتاده» ترس و شکی برایشان باقی نمیماند. استیصال فرماندهانی را نشان میدهد که نیرو و مهمات کافی در اختیار ندارند و مقابل سربازانشان شرمسارند ولی مردانه و تا آخرین قطرهی خون ایستادگی میکنند. «عاشورا» ناکامیها را هم روایت میکند و از دل روایت ناکامیهاست که بزرگی حماسهای که با دستهای خالی و با معجزهی عشق آفریده شد نمایان میشود. حماسهای که بهشکل غریبی یادآور عاشوراست.
سوختن در جذبهی عشق
وقتی حمید به شهادت رسید شاید مهدی بیشتر از هر کسی میخواست پیکر برادرش را بعد از شهادت در آغوش بگیرد و او را به خانه برگرداند ولی، جایی که پیکر دیگر نیروهایش تکوتنها بر خاک افتادهاند و هیچ یک امکان برگشتن به خانه را ندارند، اجازه نمیدهد برادرش را از جبهه خارج کنند. مهدی نگاه سنگین خانوادهاش را که از این تصمیم او دلخور شدهاند تحمل میکند چون عاشق آرمانش و دلبستهی رزمندههایی است که در راه این آرمان از همه چیز دست کشیدهاند. در نهایت نیز در عملیات بدر، وقتی پیکرهای زخمی نیروهایش روی خاک افتادهاند و دشمن به آنها تیر خلاص میزند، او که همچنان حاضر نیست رهایشان کند و جان خودش را از معرکه به در ببرد، با شلیک مستقیم دشمن به شهادت میرسد. او حین مبارزه کنار همرزمانش انگار در بهشت است و همراه آنها به بهشت میرود.
پیکر مهدی در آبهای اروندرود آرام میگیرد و صفیه در خانه، او را که از خستگی از هوش رفته تماشا میکند و انگار برایش لالایی میخواند: «مهدی! این تنهایی کی تموم میشه؟ خستگیت، قرمزی چشمات، کی از بین میره قربونت برم؟ کی اونقدر توی خونه میمونی که نخوام با لباسهای خیس بدرقهات کنم؟»
«عاشورا» روایت عاشقانی است که در شورانگیزترین صحنهی تاریخ ایران، در جذبهی بزرگترین عشق سوختند و جاودانه شدند.